1464-87

نازنین:

تا پدرمان زنده بود، همه چیز روبراه بود، چون پدر انسان آگاه و کارساز و با تجربه ای بود.
بیماری ناگهانی او، زندگی ما را دچار طوفان کرد و رفتن اش همه خانواده را در سوگ بزرگی فرو برد و تا مدتها همه گیج و منگ بودیم. پدر ومادرمان زود ازدواج کرده بودند، درواقع پدر 20 ساله و مادر 19 ساله مان، با عشق وصلت شان صورت گرفته بود. تا 5 سال بعد از رفتن پدر، مادرم حتی روحیه رفت و آمد و مهمانی و دوستی هم نداشت، همه دوستان و فامیل از دوروبرش رفته بودند. من آنروزها 23 ساله فارغ التحصیل دانشگاه تهران و دو خواهر دیگرم 18 و 20 ساله بودند.
مادرم با خواستگاران خوبی روبرو بود، ولی نه تنها خودش، بلکه همه ما با وصلت دوباره او مخالف بودیم. به جرات مادرم هنوز جوان و زیبا و سرحال بود. او حتی کسب و کار پدرم را هم اداره می کرد. در این میان فامیل و دوستان توصیه میکردند، بهتر است مادرمان ازدواج کند و از آن شرایط روحی بیرون بیاید. مادربزرگم می گفت روا نیست که مادرتان بدون یک همراه تازه و امیدهای تازه، عمرش طی شود.
درست دو سه هفته قبل از خروج من از ایران، شنیدم که آقایی در جمع فامیل و دوستان، در پی ازدواج با مادرمان برآمده، خیلی ها را واسطه کرده و حاضر به دادن همه گونه امتیاز هم میباشد. ولی مادرم جوابی نداده و من هم بلافاصله از طریق خاله ام پیغام دادم، که مادر ما در هیچ شرایطی حاضر به ازدواج نیست، بهتر است این آقا بدنبال یک زن دیگر برود.
شب قبل از پرواز، دوستی به من خبر داد، که مادرم با آن آقا که فهمیدم نامش سهراب است، بارها دیدار داشته و از حدود 2 سال پیش به هم دلبستگی هایی پیدا کرده اند! من با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم و طی نامه ای به مادرم هشدار دادم در صورت چنین وصلتی، دور مرا خط بکشد، بعد هم دو خواهر دیگرم هم پیام هایی برای مادر فرستادند، من حتی زمان پرواز از مادرم خداحافظی هم نکردم.
من با تدارکی که دیده بودم، به امریکا آمدم و 6ماه بعد هم ازدواج کردم و ارتباطم با مادر قطع بود، تا شنیدم مادر بدنبال سفر خواهرانم به آلمان، به آنها پیوسته و هیچ ردپائی از عشق و ازدواج هم در زندگیش وجود ندارد. همین خیالم را راحت کرد، ارتباط تلفنی دوباره ای با مادر برقرار کردم، او را بخاطر وفاداری اش به پدر و ایستایی اش در کنار ما ستودم و او را بهترین مادر دنیا لقب دادم. مادرم گفت من به خاطر رضایت شما، جانم را هم میدهم، همانگونه که همه زندگیم را به پای شما ریختم و منتی هم بر شما ندارم، چون شما تنها یادگارهای زندگی من، امید ونفس من هستید. همزمان من در یک مهمانی خصوصی شرکت کردم، که دوستان قدیمی مادرم هم حضور داشتند. که یکی از آنها سالها پیش طلاق گرفته و دیگری 5 سال قبل شوهرش را از دست داده بود، هر دو دوباره ازدواج کرده و در تمام مدت، چون عاشقان جوان به هم تکیه داده بودند و غذا و میوه به دهان هم می گذاشتند.
من از دیدن این برخوردها، عصبانی شدم، یکی از آن خانم ها مرا به گوشه ای کشاند وگفت من درحیرتم، دختری روشنفکر مثل تو، دختری که عاشق مادرش بوده و هست، دختری که خود مادر شده، نه تنها نسبت به رفتار من و دوستم و همسران مان حساسیت نشان میدهد، بلکه مادر نازنین اش را سالهاست در یک زندگی پر از تنهایی و بی احساسی زندانی کرده! چرا؟ مگر مادر تو حق زندگی ندارد؟ من و امثال من حق زندگی نداریم؟ چرا باید بعد از یک ازدواج و بعد هم طلاق و یا مرگ همسر، باید دور همه چیز را خط بکشیم؟ من اگر در این 5 سال گذشته همسری مهربان و وفادار نداشتم دق می کردم، وقتی بچه هایم هرکدام به سویی رفتند، وقتی همه شان در زندگی خود غرق شدند، حتی گاه ماهها سراغی از من نگرفتند، چرا من باید درهای زندگی و احساس و خوشبختی را به روی خود ببندم؟ من شوهر اول خود را دوست داشتم، با خود گفتم آیا باید به انزوا پناه ببرم؟ در عشق واحساس و لذت زندگی را به روی خود ببندم؟ توخبر داری در این سالهای گذشته بر مادرت چه گذشته؟ تو خبر داری مادرت در اوج عشق و دلبستگی، از مرد تازه زندگیش دل برید، او را در ایران رها کرد و به خارج آمد، تا به شما و نوه هایش برسد و بر چهره شما لبخند رضایت ببیند. تو خبرداری آن مرد که عاشقانه مادرت را دوست داشت، 4 سال به الکل پناه برد و در اوج افسردگی تا پای خودکشی رفت و اگر دخترش از استرالیا به سراغش نرفته بود و او را با خود نبرده بود، صددرصد خود را به مرگ می سپرد و یا در گوشه اتاق تنهایی هایش دق می کرد و بعد از یک هفته پیدایش میکردند.
من عقیده دارم دخترانی چون تو، نه تنها به راستی مادر و پدر خود را دوست ندارند بلکه بدلیل عقاید خشک سنتی خود، آنهم در این زمانه، بخاطر یکدندگی ها و اثبات حرف و سخن خود، آنها را به خاموشی می سپرند. آنها را به ویرانی می کشند. آنها را از لذت زندگی و همراهی با یک زوج تازه باز می دارند.
حرفهای دوستان مادرم مرا تکان داد، عمیقا به مادرم، به تنهایی هایش، به مهر و عشقی که به ما داشته و دارد اندیشیدم و دیدم چقدر من و خواهرانم در حق او ظلم کرده ایم. از آن خانم درباره نام و نشان و آدرس مرد دلبسته مادرم پرسیدم، به من شماره تلفنی داد و من همان شب زنگ زدم. آقایی گوشی را برداشت و گفت سهراب به دلیل افسردگی شدید، به یک مرکز ویژه انتقال یافته، من دو سالی است از او خبری ندارم، ولی این را می دانم که او شب و روز فقط یک نام را زمزمه می کند، نام بیتا را.
این تلفن چنان مرا دچار شوک کرد، چنان ناراحت شدم که نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم، تلفن خود بخود قطع شد، دوباره و چند باره زنگ زدم و پرسیدم آیا یک آدرس احتمالی از سهراب دارد؟ گفت آدرس آن مرکز روان درمانی را دارم و من بلافاصله یادداشت کردم. شب به آن مرکز زنگ زدم، سراغ سهراب را گرفتم، گفتند تازگی مرخص شده ولی آدرس خانه اش را گرفتم. همان لحظه تصمیم گرفتم به سراغ سهراب بروم، ولی با خودم گفتم شاید مرا نپذیرد، بهتر نیست مادرم را با خود ببرم؟ در همین افکار غرق بودم، که خواهر کوچکم زنگ زد، او در جریان بود گفتم چکنم؟ گفت من برای مادر یک چمدان بسته ام، برای یک سفر یکماهه، من می خواستم پیشنهاد بدهم مادر را به دیدارش ببریم، هر دو خندیدیم، هر دو دست بکار شدیم و به مادر هیچ چیزی درباره سفر نگفتیم، بهانه مان دیدار دخترخاله هایمان در سیدنی استرالیا بود. مادر با اکراه پذیرفت، می گفت توان سفر ندارم، گفتیم همه با هم میرویم، همان شب خواهر دیگرم را هم خبر کردیم جمع مان جمع شد، خدا خدا می کردیم سهراب سرپا باشد، دیر نشده باشد. یک هفته بعد ما در استرالیا بودیم، یکروز به مادر قشنگ ترین لباس ها را پوشاندیم، آرایش کمرنگی کردیم و راه افتادیم، توی راه مرتب می پرسید کجا می روید؟ چرا اینقدر مشکوک هستید؟ هر سه می خندیدیم و می گفتیم مادر! از بس سفر نکردی، از بس در گوشه خانه حبس بودی، نسبت به همه چیز شک داری. نگران نباش، می خواهیم در دیدار با دخترخاله ها، شیک ترین زن فامیل باشی.
هر سه قلب مان بی تاب بود، نمی دانستیم چه حادثه ای انتظارمان را می کشد، چون هنوز از سلامت و حتی وجود سهراب اطمینان نداشتیم. به آدرس مورد نظر رسیدیم، یک خانه کوچک قدیمی بود، دورتادورش پر از گل و درخت بود، من از پشت نرده ها، مردی را دیدم که روی یک نیمکت نشسته و با کودکی حرف میزند، گاه او را بغل می کند، زنگ زدیم، مادر هنوز جلو نیامده بود، همان آقا آرام آرام جلو آمد وبه انگلیسی گفت کمکی می توانم بکنم؟ من به فارسی گفتم خیلی کمک ها، در همان لحظه مادر رسید، دیدن چهره آندو، در آن لحظه، تماشایی بود، هر دو روبروی هم ایستاده بودند، در یک لحظه درآغوش هم فرو رفتند. ما دورشان را گرفتیم، آنها را در آغوش هم فشردیم و در همان حال مادرم گفت از نظر شما ایرادی نیست؟ بغض کرده آنها را رها کردیم و به درون اتومبیل بازگشتیم.
یک هفته بعد ما آماده بازگشت بودیم، مادرم درحالیکه به سهراب تکیه داده بود گفت من همین جا می مانم، می خواهم برای همیشه اینجا بمانم و زندگی کنم.

1464-88