1464-87

بهار از لس آنجلس:

36 سال پیش در اوج جنگ ایران وعراق بود، اغلب شبها را درون زیرزمین ها، تا صبح سر می کردیم. در همان زیرزمین ها، من با فرامرز آشنا شدم و4 ماه بعد هم تن به ازدواج دادم، علت این وصلت عجولانه، تصمیم فرامرز برای خروج از ایران بود، می گفت برادرانم در امریکا هستند، ما را به هر طریقی شده به آنجا می برند، برادرانم خانه وزندگی و شغل پردرآمدی دارند، ما هم سرو سامان می گیریم.
برخلاف انتظارمان، من حامله شدم، تلاش برای کورتاژ هم به جایی نرسید و من در آستانه زمستان، دوقلوهایم را به دنیا آوردم. فرامرز خوشحال بنظر نمی آمد، آنروزها تازه مرزها باز شده بود، فرامرز ظاهرا بدنبال راهی برای سفر بود، که یکروز غیبش زد. من در زیرزمین خانه عمویش زندگی می کردم، که بعد از دو ماه، او هم عذر من و بچه هایم را خواست وگفت دوقلوها زیاد شبها گریه می کنند، من و همسرم نیاز به آرامش داریم. ولی از حق نگذرم، 2 هزار دلار به من داد و گفت اگر جرات سفر داری، برو بدنبال فرامرز.
من شرمنده به خانه پدر ومادرم برگشتم، بخاطر ازدواج دو برادرم، درخانه جایی برای من نبود، ولی مادرم در یک انباری، برای من و دوقلوها جا و مکان موقتی آماده کرده بود، من دلم بحال دوقلوها می سوخت. یک کار موقت در یک رستوران پیدا کردم، مادرم حاضر شد مدتی از بچه ها مراقبت کند. صاحب رستوران به من نظر داشت، پسرش یکبار به من حمله کرد و قصد تجاوز داشت، من ناچار دوباره به گوشه همان انباری پناه بردم. احساس کردم دوقلوها پناهی ندارند، چون مادرم مریض و بستری شد و بعد هم از دست رفت. یکروز که به یک پارک رفته بودم، چند زن ومرد را دیدم که صحبت از سفر می کنند، می گفتند به ترکیه میرویم، پناهندگی می گیریم. من در یک لحظه تصمیم گرفتم، دوقلوها را در پشت اثاثیه شان بگذارم وبروم. خوشبختانه دوقلوها خواب بودند و من آنها را که بروی صورت هر دو نشانه و علامتی از سوختگی آب جوش براثر بی احتیاطی من بود برجای گذاشتم و به سرعت از آنجا دور شدم.
تمام راه تا خانه مادرم را اشک می ریختم و برخودم لعنت می فرستادم. تنها چمدان خودم را برداشته و از خانه بیرون آمدم، در همان حال پشیمان شدم. و به سرعت به سوی آن پارک دویدم و گفتم نمی توانم از این دو فرشته بیگناه دست بشویم، آنها را به هر طریقی شده بزرگ می کنم، حتی اگر خود از گرسنگی بمیرم. وارد پارک شدم. ولی غروب بود. هیچکس در پارک نبود، از دو سه رهگذر پرسیدم و هیچکس خبری نداشت.
تا 2 ساعت همانجا روی زمین زانو زده و زار می زدم، یکی دو مامور به سراغم آمدند، به دروغ گفتم بچه هایم را گم کردم، گفتند بیا گزارش بده، ولی من از ترس گریختم، شب را با التماس درخانه دوستم گذراندم، او که ماجرا را فهمیده بود، مرتب می گفت توی روزنامه ها بنویس، از مردم کمک بخواه. من جرات هیچ کاری را نداشتم. دوباره به آن رستوران رفتم، می خواستم خود را به سرنوشت بسپارم، جلوی رستوران با مهتاب همسر صاحب رستوران روبرو شدم، او را دو سه بار دیده بودم، پرسید چرا دیگر سر کار نیامدی؟ سکوت کردم، گفت نیازی به توضیح نیست، من همه چیز را می دانم، دو سه شکایت دیگر هم داشتم. فردا بیا سر کارت، گفتم جا برای خوابیدن ندارم، گفت برو طبقه بالای رستوران بخواب تا بعد حرف بزنیم.
مهتاب زن مهربانی بود، همه قصه زندگیم را برایش گفتم. قول داد کمکم کند. تا اگر لازم باشد بدنبال بچه هایم به ترکیه بروم و میان پناهندگان آنها را پیدا کنم. مهتاب 6 ماه بعد برایم گذرنامه گرفت و با من به استانبول آمد، در آنجا با توجه به نشانی ها، دو سه نفر گفتند زن وشوهری را با دو پسر دوقلو دیده اند، که در تدارک سفر به امریکا بودند. یک خانم دیگر هم تائید کرد که یکی از دوقلوها روی صورت اش جای سوختگی بود، دوقلوها را بهروز و فیروز صدا میزدند. مهتاب مرا به یکی از دوستان قدیمی اش که با شوهر ترک خود یک بوتیک را اداره می کرد سپرد و با خیال راحت برگشت و من خیلی دعایش کردم و دستهای مهربانش را صد بار بوسیدم و گفتم تو فرشته نجات من بودی. من از ساعت 7 صبح تا 9 شب در آن بوتیک همه کار می کردم وهمانجا هم می خوابیدم. خوشبختانه زن و شوهر با وجدانی بودند، دستمزدی هرچند اندک، به من می پرداختند و من سعی کردم با وجود دلتنگی و اندوه عمیق تا حدی موقتا ماجرای دوقلوها را از ذهنم پاک کنم، تا شاید درآینده، امکان یافتن شان را بیابم. من اغلب شبها خواب شان را می دیدم، که از گرسنگی گریه میکنند. صدای گریه شان اطرافیان را عصبانی می کند و من با التماس می خواهم تحمل کنند و بعد گریان از خواب می پریدم. تا صبح نمی خوابیدم، هر بار در خیابان پدر ومادری را با دو بچه دوقلو می دیدم، بی اختیار به سویشان می رفتم و به صورت شان نگاه می کردم، که شاید کوچولوهای گمشده من باشند.
بدون اینکه هیچ تجربه ای داشته باشم، کم کم به یک خیاط ماهر مبدل شدم، آن زن و شوهر برایم حقوق بالاتری در نظر گرفتند و بعد در گوشه ای از خانه خود، اتاق مستقلی به من دادند. من در خانه هم از کار دست نمی کشیدم. دو سه بار چند نفری به من پیشنهاد کاری بهتر با حقوق بسیار بالاتری دادند، ولی من نپذیرفتم. یکروز که یکی از آنها از وفاداری من نسبت به آن زن و شوهر گفت، هر دو حیرت کردند و هر دو پیشنهاد دادند، سهمی از آن بوتیک به من بدهند. تا در واقع مرا از هر وسوسه ای باز دارند.
من قصد ماندن نداشتم، ولی این شانس کمک کرد، من با درآمد بالاتری همراه شوم و همزمان یکی از دوستان خانوادگی شان، علاقمند ازدواج با من شد. من یک شب که همه دور هم نشسته بودیم، همه قصه زندگی خود را برای آنها گفتم. تا لحظاتی، همه سکوت کرده بودند و ناگهان خانم ها بسویم آمده و مرا بغل کردند و قسم خوردند مرا یاری بدهند تا دوقلوهایم را پیدا کنم و آن خواستگار هم با اصرار بیشتر، با من وصلت کرد. 2 سال بعد از ازدواج من با «احمت» به امریکا آمدیم و من جستجوی تازه خود را شروع کردم، گرچه به هر دری میزدم هیچ رد پایی از دوقلوها نبود. یکروز که به تماشای تلویزیون نشسته بودم. دوربین به میان هوم لس ها (بی خانمان ها) رفته و با آنها حرف میزد و در یک لحظه دوربین بروی چهره یک جوان ماند که روی صورتش درست همان نقطه که من می شناختم، جای سوختگی بود. فریاد زدم و به تلویزیون چسبیدم و احمت دستپاچه به سراغم آمد، وقتی ماجرا را فهمید به آن شبکه تلویزیونی زنگ زد، فردا ظهر قرار گذاشتیم تا با گزارشگرش حرف بزنیم. تا فردا صبح من خواب نداشتم، اشکهایم بند نمی آمد، صدها بار آن منظره وداع با دوقلوها به نظرم می آمد. فردا صبح بعد از دیدار با آن گزارشگر به دان تاون لس آنجلس رفتیم، با وجود اینکه تصویری از آن جوان داشتیم، هیچکس خبری از او نداشت.
من از فردا، هر روز توی دان تاون بودم وبا همه حرف میزدم، تا یکروز آقایی گفت دنبال بهروز می گردی؟ فریاد زدم بله، بهروز پسرم. گفت او شدیدا معتاد است او بدنبال برادر دوقلویش می گردد، گفتم من کجا می توانم بهروز را پیدا کنم، گفت او چون روحی سرگردان، از این شهر به آن شهر میرود، او جای ثابتی ندارد، من بدلیل اینکه شبی مرا ازمیان آتش بیرون کشید و جانم را نجات داد، او را خوب می شناسم، ولی حیف که معتاد است و گاه حالت غش دارد.
با این حرفها همه تنم می لرزید، خودم را گناهکار می دانستم، شوهرم قول داد از همه جوانب ماجرا را دنبال کند و یک هفته بعد با پیدا کردن نام فامیل بهروز، بروی سوشیال میدیا، به دنبال فیروز رفتم، 48 ساعت بعد فهمیدم فیروز یک پزشک متخصص در نیویورک است، به او زنگ زدیم، من با شرمندگی خودم را معرفی کردم، ابتدا گوشی را قطع کرد، ولی دوباره تماس گرفتیم، گفت فردا عصر به لس آنجلس می آید، سالهاست برادر دوقلوی خود را گم کرده و جستجوهایش هم به جایی نرسیده است. فردا لحظه ای که فیروز را دیدم، بروی زمین زانو زدم، او به سویم آمد، بغلم کرد و من و شوهرم را به هتل برد، آن شب من تا نیمه شب با پسرم از پشیمانی، از عذاب وجدان خود از سالها سرگشتگی گفتم، از گریه های پنهان و آشکار، از جستجوی پایان ناپذیر، از اینکه امید داشتم، روزی آنها را پیدا می کنم. او گفت ما نمی دانستیم مادر داریم، چون در کودکی ما را یک زن و شوهر بی خیال به فرزندی پذیرفته بودند که بعد از هم جدا شدند و ما سرگردان شدیم.
از فردا صبح بدنبال بهروز رفتیم، چهار شب بعد در گوشه تاریک خیابانی دورافتاده در لس آنجلس، فیروز از دور برادرش را شناخت، او را صدا زد، به سویش دوید. دو برادر همدیگر را بغل کردند و در گوش هم حرف هایی زدند. من در گوشه ای روی زمین نشسته بودم، قدرت حرکت نداشتم، هر دو به سویم آمدند و مرا در میان خود گرفتند، هر سه می گریستیم و شوهرم به تماشا ایستاده بود. انگار خیالش راحت شده بود.

1464-88