1464-87

بهراد از سانفرانسیسکو:

من آخرین فرزند خانواده بودم، قبل از من 5 خواهرم به دنیا آمده و فرمانروای خانه بودند. از اینکه می گویم فرمانروا، دلیل اش حکمرانی، دیکتاتوری، آزار و اذیت هایی بود که ازسوی خواهران بر من وارد می شد. یادم هست از همان کودکی، چون توپ فوتبال، به هر سویی پرتاب می شدم. گریه های مرا هیچکس نمی شنید، به خواسته های من، التماس های من کسی توجه نداشت. اگر مادرم با توجه به غریزه مادری، مرا بغل کرده، نوازش می کرد، لحظاتی بعد، با سیلی و لگد و نیشگون خواهرانم، شیرینی اش به تلخی ودرد مبدل می شد.
من یاد می آورم از همان 5سالگی، دستورات خواهران را انجام می دادم، هر کدام اوردری داشتند، من میان طبقه اول و دوم خانه، مرتب در رفت و آمد بودم و اگر خدای نکرده دیر می جنبیدم، یا غذایی، میوه ای، چیزی از دستم می افتاد، بلایی سرم می آوردند که از زندگی سیر می شدم.
مادرم دو سه بار خواست دربرابر خواهرانم بایستد، ولی آنها چنان براریکه قدرت سوار بودند، که مادر سکوت می کرد، دو سه بار هم به مادرم گفتند لطفا شما تربیت این بچه را به ما بسپار، نگذار مثل بچه های فامیل ننر و از خودراضی بار بیاید. در این میان پدرم که تقریبا از ساعت 7 صبح تا 8 شب بیرون خانه بود، در جریان این رویدادها نبود، یکی دو بار که خواستم کنارش بنشینم، به او تکیه کنم، خواهرها مرا به بهانه ای دور کردند وگفتند خودت را لوس نکن، تو یک پسر هستی!
دردسرها و مشکلات بزرگ من از نوجوانی، از زمان دبستان اوج گرفت، چون هرکاری که خواهرها داشتند، چه در داخل خانه، چه بیرون خانه، برگردن من بود و کم کم شستن ظروف و جاروکردن و خانه را مرتب کردن، تخت و میز صبحانه و ناهار و شام را چیدن وظیفه هر روزه من شد. من گاه شبها با درد می خوابیدم و وقتی یکی از خواهرها ازدواج کرد، من تا حدی خوشحال شدم، ولی تازه بعضی اوامر خانه او هم بر گردن من افتاد.
دو سه بار تصمیم به فرار گرفتم، در جمع دخترهای فامیل و همسایه، بعضی ها به من توجه نشان می دادند، ولی من اصولا از هرچه زن و دختر بود می ترسیدم. با ازدواج دو خواهر دیگر من وظیفه داشتم با دوچرخه، مایحتاج و خریدهای روزانه آنها را انجام بدهم، خورده فرمایش هایشان را هم برگردن بگیرم و صدایم در نیاید. شاید باور نکنید به مروربه این اذیت و آزارها و شکنجه های روحی و جسمی خو گرفته بودم و خیال می کردم این شیوه زندگی همه است. تا با یک همکلاسی ام صمیمی شدم و به خانه آنها رفتم و دیدم، که دو خواهرش چگونه مهربانانه با او برخورد می کنند و در پی انجام خواسته هایش هستند، با ورود من بعنوان مهمان، چون پروانه دور ما می چرخیدند و بارها برادرشان را بغل کرده و صورت اش را می بوسیدند.
من از خودم می پرسیدم اگر رسم برادر و خواهری این است، پس من درچه عالمی زندگی می کنم؟ چرا خواهرانم با من چنین کرده و می کنند؟ تصمیم به مقابله گرفتم، که منجر به درگیری شد و درست وقتی من دیپلم گرفتم خواهرها فضای خانه و فامیل را علیه من تحریک کردند و من یکروز غروب، چمدان کوچک خود را بستم و به اتاق کوچک یکی از دوستانم پناه بردم، تا کاری پیدا کنم و زندگی را به تنهایی ادامه بدهم. یکروز که دلم برای مادرم تنگ شده بود، به او زنگ زدم، بجای دلتنگی با توجه به بدگوئی ها و تحریکات خواهرانم، برسرم فریاد زد که پس خواهرانت راست می گفتند تو واقعا بچه شرور و بی صفتی هستی، لطفا به من دیگر زنگ نزن!
این تلفن آخرین رشته امیدهای مرا از خانه و زندگی پدر ومادرم قطع کرد، با خودم گفتم باید بروم روی پاهای خودم بایستم. از فردا یک کار سخت موقت پیدا کردم، که از ساعت 6 صبح تا 6 بعد از ظهر بود، دستمزدش بد نبود، امکان هم اتاق شدن با آن دوستم را داد و بعد هم ترتیب پس اندازی را دادم، تا شاید در آینده بکارگیرم.
در همان روزها در قرعه کشی سربازی شرکت کردم و معاف شدم، بعد سخت درس خواندم تا در کنکور شرکت کرده و قبول شدم، هزینه های تحصیل زیاد بود، ولی من قصد داشتم رشته پزشکی را دنبال کنم. این رویای همیشگی من بود، ولی بدلایلی به رشته حقوق کشیده شدم و همزمان در یک دفتر حقوقی کار نیمه وقت گرفتم، به هر دردسری بود، تا فوق لیسانس رشته حقوق پیش رفتم، همان دفتر حقوقی بدلیل توانایی های من و همینطور در دفاع از موکلین مرا با حقوق خوبی به مدت 2 سال استخدام کرد.
من امکان اجاره یک آپارتمان را پیدا کردم، در همان دفتر حقوقی، خانم جوانی بود، که به من توجه خاص داشت، ولی من همچنان از زنها می ترسیدم. یکروز که به بهانه دیدار با موکلی با من همراه شد، از علت فرار من از خودش پرسید، من نمیدانم چرا همه چیز را درباره کودکی و نوجوانی خود، برایش گفتم. بسیار ناراحت شد و حتی اشک ریخت و گفت بسیار ظالمانه بوده است.
ژینوس دیگر مرا رها نکرد، محبت های او مرا به مرور به خود آورد، که همه دخترها وزنها چون خواهران من ظالم نیستند.
در این فاصله من با خانواده ای سیتی زن امریکا آشنا شدم، که به من توصیه کردند برای آینده خوب، به امریکا بروم، من کمی تردید داشتم، ولی آنها راه های مختلف و دوراز انتظاری را به من نشان دادند و حتی خود دربازگشت به امریکا، برایم دعوت نامه فرستادند، که از سوی یک دفتر حقوقی بود.من 6ماه بعد در حالی راهی امریکا شدم، که ژینوس در فرودگاه چشمانش از اشک خون شده بود.
خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، من در سانفرانسیسکو جا افتادم، یک دفتر حقوقی مرا استخدام کرد وهمه مراحل اقامت مرا دنبال نمود من مرتب با ژینوس در تماس بودم، تا مدتها گذشت و من یکروز با صدای زنگ در آپارتمانم، درب را گشودم و با ژینوس روبرو شدم. برای اولین بار در زندگیم، دختری را بغل کردم و بوسیدم و احساس کردم چقدردلم برایش تنگ شده است.
زندگی مشترک من و ژینوس خیلی زود شکل گرفت، او هم با کمک برادرش، مراحل اقامت خود را طی کرد، هر دو سخت بکار مشغول شدیم ولی درهمه مراحل زندگی، من به ژینوس می فهماندم که از بچه دار شدن واهمه دارم. از اینکه قصه دردناک کودکی من، در مورد بچه هایم تکرار شود دلم می لرزید.
3 سال بعد ژینوس اصرارکرد به دیدار پدر ومادرش درترکیه برویم، می گفت 5 سال است آنها را ندیده ام. من علیرغم میل خودم با او همراه شدم. درهتلی که پدر و مادر وخواهرش اقامت داشتند، یک اتاق رزرو کرده بودیم، ولی وقتی وارد شدیم فهمیدیم دو اتاق بنام ماست، پرسیدم ماجرا چیست؟ گفت توضیح میدهم.
حدود 10 شب بود که ژینوس با صدای اوبه جلو پرید و من ناگهان خودم را با پدر ومادر و 5 خواهرم روبرو دیدم، عقب عقب رفتم، ولی آنها که چشمان شان پر از اشک بود، گفتند مزاحم ات نمی شویم، آمده ایم بخاطر آن سالهای تاریک و سخت، از تو طلب بخشش کنیم، ژینوس چشم همه ما را به روی واقعیت ها و به روی پشت پرده زندگی، تاثیر و عوارض آن اذیت ها در مورد تو باز کرد، ما فقط آمده ایم تا شاید تو با بزرگواری و قلب مهربانت ما را ببخشی، ما 4 سال است زجر می کشیم، 4 سال است کابوس می بینیم، شاید اگر آن روزها هم انسانی چون ژینوس با ما حرف میزد، ما را بخود می آورد چنین نمی شد.
بغض گلویم را گرفته بود، مادرم گفت ما آمده ایم تا پیشاپیش تولد مهمان تازه زندگی تان را هم به تو تبریک بگوئیم، نگاهی به ژینوس کردم، خندید، او را بغل کردم و هر دو درآغوش پدر ومادر و خواهرانم فرو رفتیم.

1464-88