1464-87

نازیلا از لس آنجلس:

بعد از انقلاب در ایران، پدرم با وجود شغل خوبی که داشت، در اندیشه سفر به خارج بود، آنروزها من 14ساله، برادرانم 9،8 و 13ساله وخواهر بزرگترم که شوهر داشت 19 ساله بود. پدر ومادرم زندگی خوب و پر از تفاهمی داشتند. پدرم همیشه و همه جا می گفت که عاشق مادرم است، او را زیباترین زن عالم می بیند وبا حوریان بهشتی هم عوض نمی کند! از حق نگذریم پدر و مادر واقعا به هم عشق و علاقه عمیقی داشتند و رفتار وکردارشان درمیان فامیل و دوستان زبانزد بود.
پدرم مرد خوش قیافه ای بود. بعضی وقت ها دوستانش به شوخی می گفتند مسعودخان می تواند هنرپیشه سینما هم بشود، ولی پدرم می گفت شوهر خوب بودن، پدری مسئول بودن، بهترین مقام و منزلت برای من است.
یادم هست مدتی بود، مریم یک دخترجوان اهل آستارا، با سفارش یکی از دوستان پدرم، در شرکت پدر استخدام شده بود، بارها او را به مهمانی هایمان دعوت کردیم، من که دختر هوشیاری بودم، می دیدم، مریم همه جا چشمش بدنبال پدرم می دود، از رابطه عاشقانه پدر و مادرم در هم فرو میرود! بارها از خودم پرسیدم چرا؟ این دختر که هیچ مناسبتی با پدرم ندارد، پدرم نیز هیچ اعتنایی به اوندارد، پس چرا او به پدرم نظر خاصی دارد؟ چرا از رفتار پر از عشق پدر ومادرم منقلب میشود؟
یکی دو بار خواستم از پدرم در این مورد بپرسم، ولی ترسیدم یک چیزهایی را خراب کنم. تا یک شب پدرم به خانه آمد و گفت عذرمریم را خواستم، من پرسیدم چرا؟ گفت یک کمی پایش را از گلیم اش درازتر کرده بود. گفتم فکر نمی کنید سرگردان شود؟ گفت به همان دوستم زنگ زدم و گفتم برایش کاری دست و پا کند، در ضمن حقوق 2ماه را هم پرداختم که مدتی خیالش راحت باشد.
من از جهتی خیالم راحت شد ولی نمیدانم چرا دچار دلشوره شدم، در این میان مادرم اصلا در این عوالم نبود، توجهی به این مسائل هم نداشت و درست یادم هست، برای نوروز آماده می شدیم، که یک شب زنگ زدند و مریم پریشان وارد شد، درحالیکه گریه می کرد گفت مسعودخان مرا حامله کرده و بیرحمانه مرا از شرکت هم بیرون انداخته، من می خواستم خودم را بکشم، ولی فقط آمدم به شما بگویم که مسعود خان ظالم و خدانشناس و بی وجدان است، من از شما هیچ چیزی نمی خواهم، حتی بچه ام را هم اگر زنده بمانم، خودم بزرگ می کنم، ولی شما بدانید زیر سقف این خانه، با چه مرد بظاهر باشخصیت ولی هزاررنگی زندگی می کنید! بعد هم با شتاب از خانه خارج شد، بطوری که وقتی من چند لحظه بعد بدنبالش رفتم، پیدایش نکردم، بکلی غیبش زده بود.
درحالیکه همه از خشم بر خود می لرزیدم، مادرم بی حال روی مبل افتاده بود، پدرم وارد شد، همه خانه فریاد شد و برسر پدرم فرود آمد، پدرم که کاملا جا خورده بود. فریاد زد شما دیوانه های زودباور! و مادرم فریاد زد ترا بخدا از این خانه برو بیرون وگرنه من همین امشب خودم را می کشم، بدنبال مادر، ما هم برسر پدر فریاد کشیدیم که خانه را ترک کن. بگذار این رسوایی بزرگ در همین چارچوب خانه دفن شود، بگذارهمه فکر کنند پدرمان گریخته و فرار کرده، زیر چرخ های یک اتومبیل رفته. از کوه سقوط کرده، دیگر وجود ندارد. حداقل آن وقت سرمان را بالا می گیریم، چون پدری خیانتکار و دروغگو و فاسد نداریم.
به پدرم حتی فرصت جمع کردن لوازم ووسائل و لباس هایش را ندادیم، از دیدگاه همه ما پدر گناهکار بود، دل مادرمان را شکسته بود، آبروی ما را برده بود و از این می ترسیدیم که مریم ماجرا را با دیگران هم درمیان بگذارد و یا شکایت کند.
پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها، عموها، خاله ها، عموها و دایی ها و دوستان نزدیکان به مرور دور و بر ما را گرفتند، سعی کردند ما را تسکین بدهند، هیچکس نشانه و رد پایی از پدر نداشت، فامیل بیزینس پدر را بدست ما سپردند و دایی بزرگم مسئولیت هایش را بعهده گرفت و مادرم خیلی زود غیابا از پدرم طلاق گرفت و ما درست دو سال بود، از پدرم بی خبر بودیم گرچه می خواستیم بی خبر باشیم.
از سویی به دلیل پرسش ها و کنجکاویها و فضولی های اطرافیان، مادرم تصمیم گرفت ایران را ترک کنیم و با کمک یک وکیل بیزینس پدر و خانه را فروختیم و همگی به کانادا آمدیم که عموهای مادرم زندگی میکردند، زندگی تازه برای ما جالب و هیجان انگیز بود، ما به دبیرستان و کالج رفتیم، مادرم با آقایی آشنا شد و با تشویق دوستان ازدواج کرد. چون همه عقیده داشتند مادرم هنوز جوان است و باید برای خود آینده بهتری بسازد و البته بعد از ازدواج راهی لس آنجلس شد. به مرور مارا هم به اینجا کشاند.
ما همه دور هم بودیم، در یک ساختمان شیک و مدرن، در دو آپارتمان مستقل زندگی می کردیم، بمرور بدلیل دلتنگی خواهر بزرگم، او را هم با شوهر و دو پسر ودخترش به امریکا کشاندیم و بعد از سالها همه زیر یک سقف آمدیم، اغلب شبها به آپارتمان مادر میرفتیم، ولی عجیب اینکه یک حادثه دیگر، زندگی ما را دچار اندوه کرد، شوهر مادرم دچار سرطان شده و در مدت 8 ماه از دست رفت.
این رویداد مادرم را خیلی اذیت کرد، بطوری که بکلی دور رفت و آمدها و دوستی ها را خط کشیده و بیک موجود منزوی و بعد هم الکلی مبدل شد، باور کنید مادرم را نمی شناختیم، چون تغییر چهره و اخلاق داده بود، یا در خواب بود، یا درها را می بست و مشروب می نوشید، با هر حرکتی فریاد برسر همه میزد در همان روزها بود که برادر کوچکم با برجای گذاشتن نامه ای دست به خودکشی زد، که خوشبختانه با هوشیاری برادر دیگرم او را به موقع به بیمارستان رساندیم و نجاتش دادیم و نامه اش چنان مادرم را تکان داد که در میان حیرت و درعین حال تحسین همه ما، مشروب را ترک گفت و حتی به ورزش پرداخته و یک دوره میکاپ را گذراند و یک آرایشگاه کوچک باز کرد و سرش را گرم کرد و از سویی مایه امید و تکیه گاه روحی همه ما شد.
یک شب که من سرزده به اتاقش رفتم، دیدم عکس های عروسی و سفر با پدرم را روی میز پهن کرده و اشکهایش سرازیر است، بغل اش کردم و گفتم باید آنروزها را فراموش کنی، گفت هیچگاه باورم نمی شود که پدرت به من خیانت کرده باشد و زنی را حامله کرده و رها کند. شاید کمتر کسی باور کند، چون درست در همان لحظه بود که تلفن دستی من زنگ زد، خانمی از آن سوی می گفت می توانم شما را فردا صبح ببینم؟ گفتم شما کی هستید؟ چکار دارید؟ گفت برایتان توضیح میدهم و در یک کافی شاپ قرارگذاشتیم.
من آن شب تا صبح درست نخوابیدم، فردا به اتفاق مادرم سرساعت به آن کافی شاپ رفتیم، در همان لحظه اول، من مریم را شناختم، شاید کمی شکسته و تکیده شده بود، ولی صورتش همان صورت سابق بود، روبروی ما نشست و درحالیکه سرش زیر بود، گفت من آمده ام از شما طلب بخشش کنم، من آمده ام بگویم که در آن سالها، من عاشق مسعودخان شده بودم، ولی او مرتب مرا نصیحت میکرد و به من هشدار میداد و می گفت من یک موی همسرم را به هزاران حوری بهشتی عوض نمی کنم، من وقتی نا امید شدم، او را تهدید کردم که خودکشی می کنم و مسعودخان همان روز عذر مرا خواست. من تصمیم به انتقام گرفتم، انتقامی که در تمام سالهای گذشته مرا در برزخ هولناکی فرو برد. من شبها خواب راحت نداشتم، من خودم را مسئول از هم پاشیدگی زندگی خوشبخت شما می دانستم ولی دیگر کاری از دستم برنمی آمد.
من هفته قبل بعد از جستجوهای بسیار، مسعودخان را پیدا کردم، فهمیدم نه تنها ازدواج نکرده، بلکه زندگی تنها و پر از انزوایی دارد. فهمیدم حتی یک دوست هم ندارد، خواستم با او حرف بزنم، طلب بخشش کنم، ولی حتی حاضر نشد با من روبرو شود، فقط یک جمله گفت، اینکه تو همه خوشبختی های مرا نابود کردی، اینکه من شوهر خوشبختی بودم، اینکه شوق بزرگ شدن بچه هایم را داشتم و تو همه اینها را از من گرفتی. مادرم که در تمام مدت اشک می ریخت گفت آدرس مسعود را به من بده واز اینجا برو. قبل از اینکه کاری دست خودم بدهم.
فردا غروب. همه قشنگ ترین لباس هایمان را پوشیدیم، همه با یک بغل گل و چشمانی که از اشک به سرخی خون بود، به سراغ پدر رفتیم. وقتی در آپارتمان کوچکش را باز کرد و ما را دید، همانجا زانو زد، دورش را گرفتیم، در آغوش ما گم شده بود، دستهایش را و پیشانی اش را می بوسیدیم و صدای هق هق اش، همسایه ها را دور ما جمع کرد.

1464-88