1464-87

لیلا از ساکرامنتو:

تا آنجا که یادم می آید، میان پدر ومادرم درگیری شدیدی بود، پدرم عقیده داشت مادرم زنی بی پروا و ولنگار است وآبروی او را نزد فامیل و دوستان برده است. بعد هم وقتی من 8 ساله بودم، پدر ومادر از هم جدا شدند. چون به گفته پدرم خیلی ناگهانی مادرم عاشق شد، دور همه ما را خط کشید و رفت.
بعد ازاین جدایی غم انگیز که صدمه روحی اش به من و تنها برادرم وارد آمد، تا 4 سال مادرمان را ندیدیم. بعد هرچند ماه یکبار با یک بغل هدیه به دیدار ما می آمد، ولی همچنان حاضر به دیدار پدرم نبود و می گفت خیلی هم خوشبخت است. پدرم بعد از 10 سال، زمانی که من 18 ساله بودم با خانمی ازدواج کرد که خوشبختانه آن خانم، زنی منطقی و آگاه واصیل بود. متاسفانه این وصلت و حضور این زن کمی دیر بود، چون برادرم «موری» بکلی ناپدید شد وخبرش را از ترکیه و آلمان آوردند. من تازه داشتم مهر مادری را از زنی که مادرم نبود می گرفتم، که یک خواستگار از راه رسید، یک جوان تحصیلکرده امریکا بود. پدرم اصرار داشت من با تیرداد وصلت کنم، من هنوز آمادگی نداشتم، حتی فکر کردم، پدرم می خواهد از شر من راحت شود، ولی بعد برایم توضیح داد، درباره آن جوان تحقیق کرده از یک خانواده اصیل است، شرایط شغلی و مالی خوبی در امریکا دارد.
من با تیرداد ازدواج کرده و به امریکا آمدم، شوهرم تشویقم کرد بدنبال فراگیری زبان و یکی دو تخصص حاشیه ای بروم،که من رشته پارالیگال را ترجیح دادم، چون عاشق وکالت بودم، ولی می دانستم که توان تحصیل را ندارم. بعد از گذراندن آن دوره در یک دفتر حقوقی بکار مشغول شدم، چون خیلی کنجکاو و آماده یادگیری بودم، به زیر و بم کار آشنا شدم و نه در حد یک وکیل، ولی در حد یک آسیستان با تجربه و کارآمد، از خود شگفتی های زیادی نشان دادم و درآمدم هم خوب بود. در این مدت مادرم مرا پیدا کرده و تقاضای پول کرد، من هم قول دادم، ماهانه ای برایش بفرستم، از سویی برادرم موری را در نیوزیلند از طریق مجله جوانان پیدا کردم و او هم در شرایط مالی خوبی نبود، برای او هم ماهانه ای حواله می کردم و خود بیش از آنها خوشحال بودم که فریادرس شان هستم و تنها سفارش من به مادرم این بود که دست از شوهرکردن بکشد، چون شنیدم سه بار شوهر کرده و حتی یکی از شوهران اش را که عمیقا عاشق اش بوده، رها کرده و سبب خودکشی او شده که بعدا نجات یافته است.
در این میان پدرم مرتب زنگ میزد مرا تشویق می کرد و می گفت تو عضو سربلند و افتخارآور خانواده هستی، امیدوازم در زندگیت همیشه خوشبخت باشی. من در این مدت صاحب پسری شدم، که همه امید من بود، شوهرم نیز بدلیل نوع شغل اش درماه حداقل ده روز در سفر بود، ولی من با وجود پسرم و یک دوست خوب و دلسوز احساس تنهایی نمی کردم وهمه تلاشم کمک به مادر و برادرم بود که برادرم به راستی سرگشته و حیران بود و همه اینها از آن دوره پر تنش خانواده و درگیریهای شدید پدر ومادرم ناشی می شد.
بعد از دو سال یکی از دوستان برادرم از نیوزیلند خبرداد، بدلیل جدا شدن موری از نامزدش، او دست به خودکشی زده ودر بیمارستان درحال کوماست. من چنان نگران شدم که با شوهرم حرف زدم و بلافاصله راهی نیوزیلند شدم، روزی که به آنجا رسیدم، به همان دوست برادرم زنگ زدم، گفت خوشبختانه امروز صبح چشم باز کرد، من خودم را به بالین اش رساندم، از دیدن من خیلی خوشحال شد و به جرات انرژی گرفت و دو روز بعد بیمارستان را ترک گفت. من یک هفته کنارش ماندم و بعد هم مقدمات سفرش را به امریکا فراهم ساختم، در آخرین روز با آقایی آشنا شدم، که برادرم میگفت تازه به محله ما آمده واو ماجرای خیانت نامزدم را به من اطلاع داد و ناچار تن به جدایی دادیم، درحالیکه من عاشق آن خانم بودم.
برادرم را دلداری دادم، گفتم برای توهنوز دخترهای خوب بسیارند، وقتی به امریکا آمدی، در میان دوستان و آشنایان، یک دختر خوب برایت پیدا می کنم. بعد هم به ساکرامنتو برگشتم و بدنبال ویزای برادرم رفتم.
6 ماه طول کشید تا راه مناسب بیزینسی برای دریافت گرین کارت موری پیدا شد، او با دنیایی امید به امریکا آمد و من خواستم حداقل یک ماهی استراحت کند، همه جوانب کار وزندگی را بسنجد و بعد تصمیم بگیرد. در همان روزها بود که موری گفت جمال، همان آقایی که چهره واقعی دوست دخترم را رو کرد، به اینجا آمده و خیلی دلش میخواهد ما را به شام دعوت کند. من ابتدا قبول نکردم، ولی وقتی جمال خودش زنگ زد و من و شوهرم را دعوت کرد، پذیرفتم و در یک شب سرد زمستانی، بیک رستوران گرم ودنج رفتیم و من از شخصیت جمال خوشم آمد، که خیلی پرانرژی و بذله گو بود، از خاطرات خود چنان حرف میزد، که اطرافیان مات می شدند. شوهرم نیز از شخصیت او خوشش آمد و همین باب رفت و آمد را باز کرد و دو سه بار جمال ما را به شام دعوت کرد و هربار هم اجازه نداد ما پولی بپردازیم و می گفت این افتخاری است که به چنین خانواده ای خدمت کنم. و حتی یکی دو بار بعنوان دستیار با شوهرم به سفر رفت و بعدا تیرداد گفت این مرد خیلی یاری دهنده و بدون توقع و با صفاست.
حدود 8 ماه تمام این دوستی ادامه داشت، تا یکبار که شوهرم به سفر رفته بود، جمال سرزده به خانه ما آمد و گفت خانم عزیز، شما خیلی ساده هستی، شوهرت تیرداد دور از چشم تو، درهر شهری، یک دوست دختر دارد. من مچ او را گرفتم، عکس هایشان را هم تهیه کردم و اگر براستی مرا باور داری، اگر قول میدهی با دیدن این مدارک و عکس ها، اسمی از من نیاوری، من حاضرم چشم و گوش تو را کاملا باز کنم، تا بدانی با چه موجود هفت رنگی زندگی می کنی. من که با شنیدن این حرف ها شوکه شده بودم، گفتم خواهش میکنم هرچه داری به من نشان بده، من همه زندگیم را روی تیرداد بنا کرده بودم، من فکر می کردم او پاک ترین وصادق ترین مرد دنیاست، جمال با من در یک رستوران قرارگذاشت و عکس هایی به من نشان داد که تیرداد درحال خنده و شوخی با چند دختر بود، من برجای خشک شده بودم، زبانم بند آمده بود، جمال گفت ناراحت نشو، برخود مسلط شو، قبل از آنکه تیرداد تو را پس بزند تو او را پس بزن، بگو در جریان خیانت هایش هستی، دیگر تحمل زندگی با او را نداری و در ضمن اجازه نده با سرهم کردن کلی دروغ و دلیل و بهانه تو را خام کند. بدنبال آن دیدار، من با شوهرم درگیر شدم، هرچه او خواست توضیح بدهد، من نپذیرفتم و کار به جایی رسید که خانه را به من داد، بجای سهمی در کمپانی، مبلغ قابل توجهی در حساب بانکی من واریز نمود وحتی سرپرستی پسرمان را هم به من داد و فقط اجازه خواست هفته ای یکبار او را ببیند.
همه چیز به خوبی و به دلخواه من تمام شد، من موری برادرم را از آپارتمانش به خانه آوردم، بعد هم جمال بعنوان یک حامی کنارم ماند، ترتیب یک سفر 5 روزه را به جنوب مکزیک داد، یک هفته بعد من و موری و پسرم را به هاوایی فرستاد و این محبت ها و توجهات و مهری که به من نشان میداد مرا به او علاقمند کرد. بطوری که بعد از 3ماه وقتی از من تقاضای ازدواج کرد، بدون تامل پذیرفتم و جمال پا به زندگی من گذاشت و در مدت 4 ماه بیش از ده سفر پر از خاطره داشتیم و من سرشار از عشق بودم تا یکروز عکسی به دستم رسید، که جمال درحال بوسیدن دختری بود، بلافاصله به جمال زنگ زدم. گفت چه عیبی دارد؟ من مردی تنوع دوست هستم! من چنان شوکه شدم، که با خوردن قرصهای خواب آور دست به خودکشی زدم، برادرم موری مرا به موقع نجات داد و روی تخت بیمارستان بودم، که جمال زنگ زد و گفت شکست درعشق، تنهایی و بیکسی و ضربه روحی در زندگی چه طعمی داشت؟ پرسیدم منظورت چیه؟ گفت به مادر خیانتکارت بگو، که همه امیدهای مرا برباد داد و مرا تا پای مرگ برد و من یکروز به او تلفن زدم، قسم خوردم همان بلا را سر عزیزترین عضو خانواده اش می آورم، حالا سبک شده ام! به جای فریاد، ناسزا و خشم، فقط خندیدم، بخودم، به سادگی ام، به از دست دادن خوشبختی ام، به آرزوهای برباد رفته ام واینکه چرا من؟ اگر مادرم زن سالم و نجیبی نبود چرا من باید جوابگوی آن باشم؟ چرا من باید تنبیه شوم؟
یک هفته بعد جمال زنگ زد و گفت من انتقام گرفتم و به مادرت هم خبر دادم، ولی بی تفاوتی او مرا تکان داد و از خودم پرسیدم بجای تنبیه آن زن، چرا تو را آزردم؟ حالا پشیمانم، حاضرم جبران کنم جریمه و تاوان آنرا بپردازم، فقط مرا ببخش. این بار فریاد زدم هیچگاه تو را نمی بخشم، شب و روز نفرین ات میکنم. چند روز بعد به تیرداد زنگ زدم. گفتم پشیمانم، گفتم اشتباه کردم، گفتم تنها آرزویم این است که تو مرا ببخشی. تا چند لحظه سکوت کرد و گفت من تو را همان موقع بخشیدم، دراین مدت به توطئه جمال پی بردم، از او شکایت کردم. او را پشت میله های زندان می اندازم. در این شرایط نمیتوانم تصمیم بگیرم، باید مرا بحال خود رها کنی، باید به من حق بدهی.
من دیگر هیچ نگفتم، ولی هر روز جلوی محل کار تیرداد، از درون اتومبیل نگاهش می کردم و با خودم می گفتم آیا روزی او مرا خواهد بخشید؟
دیروز درخود غرق بودم، که ضربه ای به شیشه اتومبیل خورد، برگشتم و تیرداد را دیدم، گفت بیا برویم با هم شام بخورم و من بغضم ترکید.

1464-88