1464-87

لیدا از شمال کالیفرنیا:

حدود 10 سال پیش وارد امریکا شدم. تنها و بیکس و بدون هیچ فامیل و آشنایی، تنها امتیازم این بود که به همت مادرم، که سالها پیش با اصرار برادرم به امریکا آمده بود، گرین کارت گرفتم، ولی متاسفانه با همه امید زمانی به امریکا رسیدم، که مادرم از دست رفته بود.
بهنام برادرم آنقدر در فرهنگ این سرزمین غرق شده بود، که از ساعت 7 صبح تا 8 شب کار میکرد، همسر چینی داشت، همسرش با او شرط کرده بود که دیگر هیچ عضو فامیلی را بعد از مادرم نمی پذیرد. خودبخود من پیشاپیش تکلیفم روشن بود و البته شهناز یکی از دوستان جدید مادرم قول همکاری هایی را داده بود، که از همان روزهای ورود، مرا بعنوان کارگر آشپزخانه، به یک رستوران فرستاد، که به اندازه ده تا مرد از من کار می کشیدند، ولی مهم نبود، من می خواستم هزینه های زندگیم تامین شود. شهناز گوشه ای از گاراژ خانه اش را با مبلغ اندکی به من اجاره داد، تا من یک هم اتاقی پیدا کردم و زندگی تازه ای را شروع کردم.
به هر دری میزدم ولی بدلیل عدم آشنایی با زبان انگلیسی، شغلی پیدا نمی کردم، و ناچارا همچنان با همان شغل شستشوی ظروف رستوران و کمک به آشپز مشغول بودم. یک کارگر اسپانیش به مرور به من زبان خودش را در زیر سقف آشپزخانه آموخت، تا حدی هم زبان انگلیسی را آموختم، همین ها به من جرات داد، بدنبال کار دیگری بروم، خوشبختانه در یک فست فود شغل خوبی دست و پا کردم، بعد در یک رستوران ایرانی مشغول شدم، کم کم با یک کمپانی کیترینگ آشنا شده و با آنها همکاری آغاز نمودم.
حدود 4 سال پیش بدنبال حادثه ای دستهایم سوخت، البته خوشبختانه قابل درمان بود، ولی من دیگر دور آشپزی و رستوران را خط کشیدم. مدتی بیکار ماندم، تا یکروز در مجله جوانان یک آگهی دیدم، که برای یک مرد مسن و خانه نشین، بدنبال یک پرستار شبانه روزی می گشتند. من بدون سابقه و تجربه در این کار، به آن شماره زنگ زدم، خانمی ایرانی بنام فریبا جواب داد و گفت برای پدرم یک پرستار می خواهم، باید میانسال باشد، گفتم من بعد از یک ازدواج نا فرجام در ایران و 10 سال زندگی در مشاغل مختلف، در شرایطی هستم، فقط یک کار میخواهم که در فضای خانه باشد. با هم قرار گذاشتیم، در همان جلسه اول توضیح داد پدرش مدتی است بدلیل ضعف در ماهیچه هایش بدرستی راه نمی رود. برایش یک صندلی چرخدار گرفتیم، در ضمن بعد ازمادرمان، بسیار عصبانی و پرخاشگر شده، مرتب ناسزا می گوید و گاه اشیاء را پرتاب می کند، اگر تحمل این رفتارها را داری، با توجه به برخوردی که داشتیم، از همین هفته شروع می کنی!
من اجازه گرفتم 48 ساعت با پدرش زندگی کنم، فریبا هم موافقت کرد، عصر آنروز به دیدار پدرش رفتم، در همان برخورد اول کلی ناسزا بارم کرد و گفت دو پسر و دو دخترم با من چه کردند، که تو غریبه سرگردان بیسواد وبی ریشه چه بکنی؟ من صدایم در نیامد و فقط گفتم قربان اجازه بدهید، من حداقل 48 ساعت درخدمت تان باشم، گفت فقط 48 ساعت؟ اشکالی ندارد ولی بعد حتما میروی پی کارت!. در آن 48 ساعت به خیلی رازها پی بردم، اولا او عاشق همسرش بوده، دلش میخواهد مرتب از او حرف بزند، اخبار تلویزیون ها را دوست دارد می خواهد درباره شان بحث کند، ولی اصولا بچه هایش بدلیل مشغله فراوان و بعضی ها دور بودن از او، چنین خواسته هایی را برآورده نکرده اند. پرستار قبلی هم کم طاقت بوده و بعد از یکسال با وجود نیاز به آن شغل، فرار را برقرار ترجیح داده است.
بهرحال آن شغل را پذیرفتم، از همان هفته آغاز کردم، منصورخان بقول خودش برای اینکه از همان قدم اول، گربه را جلوی حجله بکشد، کلی برسر من فریاد زد، کلی ایراد گرفت، دو سه بشقاب شکست و غذا را به سویی پرتاب کرد. ولی من خونسرد و با لبخند با او روبرو شدم، بطوری که دچارحیرت شده بود. یکروز که برسر سردی اتاق و خوشمزه نبودن غذایش ایراد می گرفت، من تصویری از همسرش را که در اتاق دیگری بود دراتاق نشیمن، جلوی چشمانش بروی دیوار نصب کردم، نگاهی به آن تصویر کرد و گفت هیچکس جای او را در زندگی من نمی گیرد، خدا دیگر زنی چون او را روی زمین نمی آورد. گفتم من درباره اش بسیار شنیده ام، گفت از چه کسی؟ گفتم بچه هایتان خیلی مادر را دوست داشتند، آنها شما را هم دوست دارند. خندید و گفت تو چقدر ساده و احمقی؟ اگر مرا دوست داشتند شغلی، کسب و کاری نزدیک من پیدا می کردند، هر روز به من سر می زدند و هرشب یکی از آنها همین جا می خوابید، تا اگر من دچار سکته شدم، بموقع مرا به بیمارستان برساند. گفتم منصورخان چه فرق می کند، تصور کنید من هم یک دختر شما هستم، گفت پایت را از گلیم ات جلوتر نگذار، من دختری مثل تو ندارم. در همان حال به تصویر همسرش نگاه کرد و گفت تو فکر می کنی او الان کجاست؟ گفتم توی قلب بهشت. انتظار شما را می کشد. ناگهان فریاد زد، آرزوی مرگ مرا داری؟ بچه ها به تو سپرده اند، مرا دق کش کنی؟ گفتم منصورخان اجازه میدهید یک خواهشی از شما بکنم؟ گفت بگو چی از جون من میخواهی؟ گفتم هیچگاه اخیرا درباره روز آشنایی، نامزدی و ازدواج خود با خانم تان حرف زده اید؟ نگاهی به من انداخت و گفت برو توی گاراژ یک چمدان سیاه اونجاست بیاور تا من توضیح بدهم.
من بلافاصله آن چمدان را ترو تمیز کرده و جلوی منصورخان گذاشتم، خودش آنرا باز کرد از درون آن دو سه پاکت زرد بیرون کشید و گفت چمدان را بگذار همان گوشه اتاق باشد. بعد پاکت را باز کرد و تصویری از همسرش زهره خانم نشانم داد و در یک لحظه هق هق گریه اش اتاق را پر کرد و فریاد زد همه را جمع کن، برگردون توی گاراژ.
من دستپاچه همه را جمع کردم، ولی چمدان را گذاشتم گوشه اتاق خودم، نیمه شب آنرا کاویدم، عکس های زیادی از دوران جوانی و ازدواج و سفرهایشان پیدا کردم بعد چند نامه درون آنها بود به دقت خواندم و فهمیدم همسرش معلم بوده، آنها عاشق هم شدند، منصورخان اهل تهران و همسرش شیرازی بوده است، از لابلای نامه ها و عکس ها، با وجود اینکه اجازه نداشتم، ولی تنها بخاطر یافتن راهی برای آرامش منصورخان، فهمیدم منصورخان یک بار در آغاز جوانی به همسرش زهره خانم خیانت کرده، ولی زهره خانم او را بخشیده، وقتی از ایران بیرون می آمدند، شرط اول زهره خانم این بوده که منصورخان هرگز به او خیانت نکند، منصورخان هم قسم خورده بود، حتی در طی یک نامه بلندبالا بارها به او تعهد داده و قسم خورده بود.
من چمدان را به گاراژ برگرداندم، ولی برپایه اطلاعات تازه ام، به نحو تازه وحساب شده ای با منصورخان برخورد نمودم، بعد از چندی یکروز صبح به او گفتم دیشب خواب زهره خانم را دیدم، کنجکاو پرسید چه دیدی؟ گفتم با شما درحال رقص بود، گفت درست است، او عاشق رقص بود، او به من رقص آموخت، گفتم با عشق و افتخار از شما حرف میزد، گفت یعنی مرا بخشیده؟ من یکبار خطای بزرگی گردم، گفتم من جز عشق درچهره زهره خانم چیز دیگری ندیدم، گفت برو چمدان را بیاور، من هم بلافاصله آنرا آوردم و کنارش نشستم و با هم تا ظهر عکس ها را بارها و بارها دیدیم ومنصورخان با شور وهیجان و عشق درباره هر کدام توضیح داد، گفت زهره یک فرشته بود، زیبا و خوش اندام، وفادار، اصیل و نجیب بود. او همتا نداشت. گفتم نگران بچه ها بود، گفت نگران من نبود؟ گفتم چرا از دوری شما رنج می برد، ازاینکه شما با آنها قهر هستید، غصه می خورد.
گفت شماره تلفن بچه ها را بگیر، من ابتدا تلفن فریبا را گرفتم، گفتم پدرتان می خواهد با شما حرف بزند، گفت می خواهد فحش های تازه بدهد؟ گفتم نه دلش تنگ شده و بعد منصورخان گوشی را گرفت و مهربانانه از فریبا خواست ترتیبی بدهد کریسمس همه دور هم جمع شوند. وقتی خواستم با فریبا خداحافظی کنم با حیرت پرسید من درست شنیدم، پدرم نه تنها فحش و ناسزا نگفت، می خواهد ما را ببیند و گفتم بله درست است، گفت لیدا خانم خیلی دعایت می کنم.
تا غروب همه بچه ها زنگ زدند،منصورخان با مهر فراوان با آنها حرف میزد، همه را به شام درشب کریسمس دعوت می کرد و جالب اینکه تا شب موعود، فریبا و خواهرش زیبا، ده بار زنگ زدند و گفتند پدرمان قرص های مخدر نمی خورد؟ مست نیست؟ و من مرتب توضیح میدادم پدرتان خیلی هم حالش خوب است، خیلی از قرص هایش را هم با مشورت پزشک کم کرده است.
آن شب رسید، بچه ها همه با همسران و بچه هایشان از راه رسیدند، همه با خود کلی هدیه آورده بودند، وقتی وارد اتاق پدرشان شدند، منصورخان درمیان حیرت همه، بروی پاهای خود ایستاده و آغوش برویشان گشوده بود، فریبا از من می پرسید پدرم راه میرود ؟ گفتم بله چند هفته است راه میرود! بعد در یک لحظه من از دور دیدم، که نوه ها و بچه ها، چنان منصورخان را در بر گرفته اند که دیده نمیشود و من چشمانم روی دیوار خیره مانده، به روی چهره مهربان و خندان زهره خانم که حتی از آن دنیا هم، خانواده را با عشق بهم پیوند داده…

1464-88