1464-87

 

میترا از شمال کالیفرنیا:

غروب یکشنبه بود، با صدای زنگ در، از اتاقم بیرون آمدم و در را گشودم. روبرویم اسی پسر 21 ساله دوست صمیمی ام مهتاب ایستاده بود، همه صورتش خیس اشک بود، رنگش به شدت پریده و دستهایش می لرزید. من از سابقه اعتیاد او و درگیری با پدر و مادرش خبر داشتم، ولی دو سالی بود، او را از نزدیک ندیده بودم.
پرسیدم طوری شده؟ گفت خاله جان اجازه بده بیایم توی خانه، برایتان توضیح می دهم، بعد رفت مستقیم روی مبل نشست و زد زیرگریه، گفتم چه خبر شده؟ گفت هیچ، پدر ومادرم مرا از خانه بیرون کردند، قسم خوردند دیگر مرا در هیچ شرایطی نمی پذیرند. گفتم حالا چه کاری از دست من بر می آید؟ گفت اجازه بدهید امشب اینجا بخوابم، فردا میروم. پرسیدم غذا خوردی؟ گفت نه، هم گرسنه و هم تشنه ام. برایش غذا و نوشابه آوردم و یک ساعت بعد در اتاق کوچکی که قبلا به دخترم تعلق داشت بخواب رفت. با خود گفتم فردا به سراغ مهتاب میروم، به او می فهمانم که رها کردن چنین بچه ای در این جنگل برابر با مرگ است صبح که بیدار شدم، از اسی خبری نبود. تقریبا حدس میزدم. ولی با خود گفتم شاید دو روزی در خانه من بماند. همان لحظه به مهتاب زنگ زدم، بغض کرده گوشی را برداشت و یک ساعت بعد به سراغ من آمد. آمد تا قصه پسر سرگشته اش را برایم بگوید، مهتاب گفت درگیری های پایان ناپذیر من و منصور، در طی سالها، اسی را معتاد و دخترم ثریا را فراری داد. من در طی 6 سال گذشته همه کار کرده ام تا شاید اسی ترک اعتیاد کند، او را در چند کلینیک خواباندم، ولی فرار کرد، او را حتی در بیمارستان بستری کردم، ولی با کتک زدن پرستارش، شبانه گریخت. من میدانم که در این درد جانکاه پسرم نقش داشتم، من می دانم که شوهرم بجای همدردی و نزدیک شدن به پسرش و درک علت واقعی این اعتیاد، فقط بر سرش فریاد زده، او را سرزنش کرده، او را با بچه های فامیل مقایسه کرده و از دو سال پیش روی یک پا ایستاده و گفته باید او را از خانه بیرون کنیم و من بارها و بارها اسی را پنهانی به خانه راه دادم، در گوشه گاراژ، زیر پتو خواباندم و نیمه شب به او سر زدم، بارها سراغ پزشکان متخصص رفتم، ولی بعد از ترک اعتیاد بدنبال روان درمانی او نرفتم، یعنی فرصت نداشتم، یاور و کمک نداشتم. پول نداشتم و پسرکم در برزخ خود می سوخت. من کار اساسی از دستم بر نمی آمد.
منصور آخرین بار تهدیدم کرد، اگر اسی را باز هم پناه بدهم، برای طلاق اقدام می کند، من که از طریق منصور برای گرین کارت مادر و برادرم اقدام کردم، می ترسم آنها هم سرگردان شوند، راستش را بخواهی، آرزو دارم آنها بیایند، مرا حمایت کنند. مرا از این همه بی پناهی، اندوه و دلهره نجات دهند، چون من اصولا بجز پناه دادن و تهیه داروهای مسکن، کاری برای اسی نکردم. پرسیدم پسرت الان کجاست؟ گفت نمی دانم، نمی خواهم بدانم. در گوشه یک خیابان دورافتاده؟ در یک پناهگاه دولتی؟
مهتاب ساعتی برایم اشک ریخت و رفت، ولی من آرام نگرفتم، با توجه به نشانی های قبلی اسی، با اتومبیل درخیابان ها راه افتادم. این جستجو سه روز ادامه داشت، تا یکروز غروب، در یک خیابان فرعی دان تاون، کسی به اتومبیلم کوبید، برگشتم و اسی را دیدم، به درون اتومبیل آمد و گفت خاله جان از اینجا دور شو، دو سه نفر در تعقیب من هستند، گفتم چرا؟ گفت بسته موادشان را دزدیدم، ترا بخدا از اینجا دور شو. پا را بروی پدال گاز فشردم و یکسره به خانه رفتم، فرهاد شوهرم از ماجرا خبر داشت، به کمکم آمد، اسی را بدرون بردیم، بدرون حمام فرستادیم، برایش لباس آماده کردیم، غذا و چای داغ روی میز گذاشتیم، چنان با ولع غذا می خورد که انگار روزها گرسنه بوده است. فرهاد روی بالکن خانه، حدود دو ساعت با اسی حرف زد. با او سیگار کشید، با او شوخی کرد، خندید و دو سه بار سرش را به آغوش گرفت و من دیدم که 2 بار اسی هق هق میزد.
از طریق یک پزشک آشنا، اسی را در یک مرکز ترک اعتیاد دولتی بستری کردیم، شاید محیط شلوغ و پرسروصدایی بود شاید ایده ال نبود، ولی بعد از دو هفته، اورا به خانه آوردیم، من از کارم مرخصی گرفتم، هر روز او را به مطب یک روانشناس آشنا می بردم. ساعتها بیرون اتاق می نشستم، تا اسی بیرون بیاید. پزشک آشنا می گفت این بچه خیلی صدمه دیده، خوردو خاکشیر شده، باید به مرور او را بهم بچسبانیم، باید کمکش کنیم، بچه با احساسی است، بچه مطلعی است، می خواهد به کالج برگردد، میخواهد رشته مهندسی بخواند، می خواهد آدمی بشود.
یکروز که من از مطب پزشک برای تهیه قهوه بیرون رفته بودم، اسی گم شد، هرچه گشتیم، او را پیدا نکردیم، فرهاد عقیده داشت او را رها کنیم، او قابل اصلاح نیست، ما داریم زندگی مان را تلف می کنیم، پول هدر میدهیم، اگر او قابل معالجه بود، پدر و مادرش رهایش نمی کردند. من عقیده داشتم اسی قابل درمان است، اسی در طی سالها بجز نوازش پنهانی و زودگذر مادر، مهر و حمایت و پناهی ندیده است، همیشه کوچک و خوار شده، همیشه با بهترین ها مقایسه شده است.
فرهاد به من یک ماه فرصت داد، تا اسی را پیدا کنم، آخرین تلاشم را بکنم و بعد دست بکشم و پی زندگی خودم بروم، خصوصا که دخترم ژاله بعد ازیکسال از استرالیا با شوهر و بچه هایش به دیدار ما می آمدند.
ساعت 8 شب بود، که با زنگ در جلو پریدم، اسی بود با همان رنگ پریده و غمگین، پرسیدم کجا رفتی؟ گفت خاله جان رفتم از دور مادرم را دیدم، از دور برادرم را دیدم که با پدرم به تماشای تلویزیون نشسته بود، از دور بچگی هایم را دیدم، که زیر سقف آن خانه، با درگیریهای پدر و مادر با دلهره و ترس و نا امیدی ویران شد، چقدر دلم بحال مادرم سوخت، که در آن خانه تنهاست. گفتم به درون خانه نرفتی؟ گفت نه، سه ساعت دور و بر خانه گشتم، از پشت پنجره ها، از لابلای درخت، همه زوایای خانه را کاویدم، دوباره کودکی خودم را دیدم، که در پشت مبل به خود می لرزیدم، نیمه شب درون تخت از جا می پریدم و شاهد درگیری پدر و مادر می شدم.
اسی بدرون آمد و از فردا مصمم تر از همه روز، با هم به سراغ روانشناس آشنا رفتیم و یکروز از من اجازه گرفت به کالج برود و غروب با ورقه نامنویسی و شروع تحصیل در کالج برگشت و سه روز بعد از شروع کار در بخش کامپیوتری کالج خبر داد. فرهاد باورش نمی شد چرا که دو هفته بعد اسی با یک بغل هدیه و کیک و گل به خانه آمد، بهانه تولد فرهاد بود، ولی در اصل او می خواست با اولین حقوق اش، جوابگوی حمایت ما باشد.
در این فاصله دو سه بار مهتاب زنگ زد، ولی من به توصیه فرهاد توضیحی درباره اسی ندادم، نمی خواستم او دوباره با یادآوری آن گذشته غم آلود، منقلب شود، ولی درست یکسال و نیم بعد، که اسی بعنوان فعالترین کارمند بخش کامپیوتری و دیجیتال کالج، مورد تقدیر قرار گرفت و همزمان کالج خبرداد که بدلیل پیشرفت تحصیلی و نمرات اسی، چند دانشگاه معتبر او را دعوت کرده اند، من همه شب را در بسترم گریستم.
آخرهفته، به مناسبت تولد اسی، من مهتاب و منصور را هم دعوت کردم، آنها با تردید آمدند، فکر می کردند من خبر ناهنجاری برایشان دارم، ولی وقتی وارد شدند و اسی را در میان چند دوست وهمکلاسی اش پر از انرژی درحال رقص دیدند، حیران جلوی در ماندند. نیم ساعت بعد روی بالکن خانه، مهتاب همه بغض های مانده درگلویش را در آغوش پسرش خالی می کرد و منصور با ناباوری، پسرش را تماشا می کرد که مورد احترام و عشق همه بود.

 1464-88