1464-87

ارژنگ از نیویورک:

من 14 ساله بودم که برای اولین بار خاله بزرگم، در برابر دهها سئوال من طی چند سال گذشته، سرانجام پاسخ داد و قصه زندگی پدر و مادرم را بازگو کرد و من امروز این ماجرا را بخاطر نجابت ذاتی اغلب دختران و زنان ایرانی برای شما بازگو می کنم.
از زبان خاله ام شنیدم که پدر و مادرم با عشق با هم ازدواج کردند، پدرم بدنبال یک ازدواج نافرجام، با زنی نیمه دیوانه و ضد فرزند، با مادرم وصلت کرده و زندگی آرامی را می گذراندند، که مادرم حامله میشود، پدرم به بهانه اینکه امکان بچه دار شدن نداشته، با مادرم درگیر شده و ضمن هیاهو و رسوائی و بی آبرو کردن مادرم، به اتهام خیانت، او را براحتی طلاق می دهد و حتی از ایران نیز به سوی اروپا کوچ می کند.
من در تمام 14سال زندگی خود، بجز مهر و عشق و توجه و فداکاری از مادرم چیزی ندیده بودم، به همین جهت به شدت منقلب شدم، ابتدا از خاله و دیگر اعضای خانواده پرسیدم و بعد مادرم را زیرسئوال کشیدم، که نه تنها همه بروی نجابت و پاکی و صداقت و وفاداری مادرم قسم می خوردند، بلکه مادرم با اشک می گفت من هیچگاه به پدرت خیانت نکردم و تو درست کپی پدرت هستی و اگر امروز تو را می دید، از خود شرمنده می شد.
پرسیدم پدرم کجاست و چه می کند؟ گفت 6 سالی در اروپا صاحب چند رستوران بوده و بعد با خانمی انگلیسی ازدواج می کند و بدنبال آن در آستانه سفر به امریکا طلاق می گیرد و راهی فلوریدا می شود و شنیدم یکی از بزرگترین کمپانی های تولید و ساخت قایق را اداره می کند. پرسیدم با خانواده خود ارتباطی دارد؟ گفتند خانواده اش بدلیل حمایت از مادرم، بخاطر پاکی و نجابت اش، با او درگیر شده و بکلی رابطه اش با آنها هم قطع است.
من با وجود کم تجربگی، سن و سالم کم، در مورد پاکی مادرم هیچ مشکلی نداشتم، ولی اینکه پدرم براستی عقیم بوده و بچه دار نمی شده شک داشتم و بدنبال دوستان قدیمی اش رفتم، یکی دو تا از آنها مسئله عقیم بودن او را تقریبا ولی نه مطمئن تائید کردند، یکی دو تا گفتند پدرت سالم بود، هیچ مشکلی در این زمینه نداشت، حتی در دوران دانشگاه، دوست دخترش حامله شد، که یک پزشک آشنا در کلینیک فرح شمالی، او را کورتاژ کرد. من واقعا دچار نوعی سرگردانی شده بودم. می دیدم مادرم این همه سال با وجود زیبایی و هنوز جوانی، به هیچ خواستگار تازه ای جواب نداده و همه زندگیش درخانه بکار خیاطی و مراقبت از من می گذرد، خانه ما درواقع طبقه پائین ساختمان پدر بزرگم بود که فقط خانم ها حق ورود داشتند. من از اینکه پدرم با بیرحمی مادرم را متهم کرده و بعد هم پی کار خود رفته، به شدت عصبانی بودم، ولی کاری از دستم برنمی آمد.
نیرویی به من می گفت با همه نیرو درس بخوان و من نیز چنین کردم، وارد دانشگاه شدم، رشته حقوق را دنبال کردم، در 25 سالگی فارغ التحصیل شده و در یک دفتر حقوقی کار گرفتم، قصد ماندن در ایران نداشتم، درحالیکه می دانستم همه وجود مادرم به من بستگی دارد، او حتی دوری مرا برای چند روز هم تحمل نمی کرد. من همزمان در یکی دو رشته حقوقی، دوره های تخصصی گذراندم، در یک کمپانی نیمه انگلیسی، کارهای حقوقی شان را به عهده گرفتم. سختکوشی من، همراه با دقت و نظم و پشتکار و هشیاری بیش از حد معمول، سبب شد، از طریق یکی ازمدیران کمپانی، با یکی از دانشگاههای لندن تماس بگیرم و با ارسال مدارک خود با تعهد حداقل دو سال کار همراه تحصیل برای آن دانشگاه، راهی انگلیس شدم، ولی خوشبختانه مادرم را هم بردم. ظاهرا زندگی بسیار ساده وبی سروصدایی داشتیم، درحالیکه من در پشت پرده بدنبال برنامه های خود بودم.
در دانشگاه بعد از 6 ماه کار تدریس را شروع کردم و بعنوان یکی از اعضای تیم حقوقی شان، پرونده های بزرگ کمپانی های معتبر را دنبال می کردیم. ابتکار عمل من در مورد یک پرونده میلیارد پوندی و موفقیت تیم آن سبب شد تا مدیرگروه، بلافاصله برای من یک آپارتمان زیبا در بهترین خیابان لندن بخرد و به من هدیه کند.
یکی دو بار که مادرم بروی میز من مدارکی را بنام پدرم دید، بغلم کرد و گفت پدرت را رها کن، بگذار در دنیای تاریک خود بماند. من جواب دادم پدری که نزدیک 30 سال تو را در دنیای تنهایی ها و بیکسی ها و موجی از تهمت ها و بدنامی های بی پایه رها کرد و رفت، باید روزی جوابگو باشد. ولی نگران نباش، من شخصا بدنبال او نمیروم.
کمپانی بزرگی که درآن جنگ حقوقی، در دادگاه باخت، یک کمپانی بزرگ امریکایی بود، که از طریق واسطه بدنبال من آمد، تا مرا برای کمپانی خود استخدام کنند، ولی من به آنها گفتم نسبت به تعهد خود به دانشگاه وتیم حقوقی خود وفادار هستم و همیشه هم به پای آنها می نشینم. شاید باور نکنید، آن کمپانی درست 3سال و نیم صبر کرد تا سرانجام با من رودررو شد و بالاترین حقوق و مزایای و موقعیت شغلی را پیشنهاد داد و من بدلیل اینکه کمپانی امریکایی بود و آنها همه امکانات را برای من در نیویورک فراهم می ساختند، آنرا پذیرفتم و 4 ماه بعد به امریکا آمدم. مادرم همچنان در گوشم می خواند عزیزم با نقشه انتقام گام برندار و اگر بدنبال پدرت هستی، فراموش کن، او بالاخره روزی بخود می آید و نه حالا و نه آن روز، من دیگر او را نمی شناسم و نمی پذیرم. بگذار زندگی ساده خود را ادامه بدهیم، من آرزوی ازدواج تو و دیدن نوه هایم را دارم، مرا به این آرزوها برسان.
من در نیویورک بعد از یکسال با دختری آشنا شدم، که در امور حقوقی بود، حوری دختری بسیار آگاه و اصیل و اهل زندگی، که من خیلی زود شیفته اش شدم. جالب اینکه حوری خود به خواستگاری من نزد مادرم آمد. من خنده ام گرفته بود و مادرم میگفت خنده ندارد در این روزگار برابری زن و مرد، شهامت زنان، زیر بار ظلم نرفتن و ایستادن، سرلوحه زندگی زنان و دختران است.
با حوری که یک فرشته مهربان بود ازدواج کردم و در این میان مادرم بیش از همه خوشحال بود، چون یک همدم خوب پیدا کرده بود. اغلب بعد از ظهرها وغروب ها که من در مشغله کاری خود غرق بودم، ایندو به خرید و رستوران میرفتند، شب ها قشنگ ترین میز شام را می چیدند و گرم ترین حرفها میان مان رد و بدل می شد.
من در این مدت پیگیر پدری بودم، که درواقع هیچگاه او را پدر احساس نکردم، بعد از حدود یکسال رد پای او را در یک زندگی آلوده پیدا کردم، اینکه پدرم زیر پوشش ساخت وخرید و فروش قایق، در اصل به نقل و انتقال مواد و حتی مسافران قاچاق مشغول است. پیگیری به آنجا کشید که آخرین دوست دخترش در دریا غرق شده بود و هیچ رد پایی از او بدست نیامده بود. من از طریق مقامات قضایی، بدون اینکه از رابطه فامیلی خود حرفی بزنم، همه اسرار پشت پرده زندگی پدرم را فاش کردم. روزی که برای نخستین بار پدرم به دادگاه آمد، 5 وکیل پرقدرت نیز با خود آورده بود، وکلای معروف و نامداری که لرزه بر تن خیلی ها می انداختند، ولی من دراصل درمسیر حق وحقیقت پیش میرفتم و در نیمه های راه من شکایت خود و مادرم را هم ضمیمه کردم، آن روز که پدرم در دادگاه با من روبرو شد، نزدیک بود سکته کند، چون همه حاضرین به او گفتند این پسر توست. انگار جوانی توست، انگار سایه توست و من رو به همه گفتم هیچ افتخاری ندارد که من جوانی، سایه و فرزند چنین موجودی باشم. پدرم دربرابر قاضی در مورد مادرم با توجه به تست «DNA» عذرخواهی کرد و گفت جبران می کنم، گفت همه زندگیم را به پای او میریزم، ولی پرونده خراب تر از این حرفها بود، او زندگی سیاه و تاریک و آلوده ای داشت، بطوری که در نیمه های محاکمه دو وکیل او کناره گرفتند.
روزی که پدرم به حبس ابد محکوم شد، روزی که بخش مهمی از ثروت او به مادرم واگذار شد، مادرم علیرغم میل خود به دادگاه آمد تا حرف بزند و حرفهای او همه حاضرین را به اشک نشاند و در یک لحظه پدرم جلو پرید و با وجود دستبند و پابند، به پای مادرم افتاد و طلب بخشش کرد. مادرم دربرابر همه او را بلند کرد و گفت من سالهاست تو را بخشیده ام. فقط نمی دانم اینک با دیدن من و پسرم، تو چگونه شبها خواهی خوابید؟

1464-88