1464-87

بهرام از سن حوزه:

تا آنجا که به خاطر دارم، زندگی خانوادگی ما همیشه توأم با آرامش بود. مادرم پایه اصلی و نقطه اتکای همه خانواده بود و اجازه نمی داد هیچ اختلاف و کدورتی در جمع ما بوجود آید، از همه ما زود تر بیدار می شد، همه چیز را برای صبحانه آماده می ساخت، در کیف مدرسه ما همیشه پر از غذا، میوه و بیسکویت و آجیل بود. برای پدرم غذای مخصوص ناهارش را تهیه می کرد و درون اتومبیل اش جای می داد و دوباره غروب همه را دور هم جمع می کرد. آخرین نفری بود که به بستر میرفت.
وقتی من دبیرستان را تمام کردم، بدلیل تخصص در رشته کامیپوتر، خیلی زود شغل خوبی نصیبم شد. پدر ومادر اصرار در ازدواج داشتند و در میان دختران فامیل و آشنا، کیمیا را پسندیدند، من هم از او خوشم آمد و قبل از آنکه من به آینده یک زندگی مشترک فکر کنم، جشن عروسی مان را گرفتند و ما زن و شوهر شدیم.
زندگی من و کیمیا همه چیزش کامل بود، بجز دخالت های بیجای مادرش، که گاه بدلیل افکار سنتی و مذهبی، با ما درگیرمی شد و یکی دو بار حتی من بحالت قهر خانه شان را ترک کردم. همین سبب شد تا ما به دورترین نقطه تهران نقل مکان کنیم، تا از دم تیغ اش دور باشیم. در حقیقت گاه ساعتها طول می کشید تا ما یا مادر کیمیا بخواهیم بدیدار هم بیائیم، خود بخود رفت وآمدها کم شد و اعصاب مان تا حدی آرام گرفت. باور کنید من با مادر کیمیا در نهایت احترام برخورد می کردم، گاه به گاه به بهانه ای برایش هدیه ای می خریدم، ولی او اصرار داشت ما ماهی دو بار درخانه خود مراسم روضه بگذاریم، یا سفره هایی جهت دعاگویی برپا داریم، که من به شدت مخالف بودم و بارها به او گفته بودم که همه ماهه با کلی لباس و غذا و نیازهای دارویی به دیدار خانواده های فقیر میرویم و دلشان را شاد می کنیم، همین ها بجای روضه و سفره انداختن هاست.
مسئله بچه دارشدن ما هم چون با مشکل روبرو شده بود و معالجات به کندی پیش می رفت، مادر کیمیا انواع و اقسام دعانویس و رمال را روانه خانه ما می کرد و من در هر گوشه خانه یک بسته کوچک که ظاهرا دعا بود پیدا می کردم، تا کم کم حساس شدم، کارم با کیمیا هم به جر و بحث کشید ودر این میان پدرم همیشه جانب کیمیا را می گرفت و عقیده داشت من لیاقت چنین زنی را ندارم! این حرفها کیمیا را پر از شادی و هیجان وغرور می کرد و به او جرأت می داد با من درگیر شده و مرا کاملا با حرفهایی شبیه پدرم بکوبد.
روزی که از سر خشم – نه چندان جدی- به کیمیا گفتم می خواهی طلاق بگیریم، پدرم گفت راه چاره شما همین است، خودتان و اطرافیان تان را راحت کنید، چون با این شرایط شما بچه دار هم بشوید، یک سری بچه عقده ای بار می آورید.
من هنوز کیمیا را دوست داشتم، من می خواستم با او زندگی آرامی داشته باشم، حتی برایم مهم نبود بچه دار بشویم یا نشویم. ولی کیمیا پا را در یک کفش کرد که طلاقم بده، آزادم کن، شاید من هم شانس های دیگری داشته باشم، شاید تو هم بخت ات جای دیگری باشد. در این میان بارها دیدم که کیمیا با پدرم تلفنی حرف میزند، پدری که باید حافظ زندگی زناشویی و خوشبختی من باشد، به حمایت و جانبداری از کیمیا و مادرش برخاسته بود.
سرانجام من وکیمیا، علیرغم میل من و در نهایت اندوه از هم جدا شدیم و من چون خاطره های خوشی از زندگی با کیمیا در آن آپارتمان کوچک و شیک نداشتم، آنرا فروختم و در یک منطقه دیگر آپارتمان خریدم و بعد هم به فکر افتادم ایران را ترک کنم.
در دیداری با پدر، سعی کردم  گله هایم را بگویم، ولی پدرم گفت من خیر و صلاح تو را می خواهم، تو با آن مادرزن کارت به خودکشی می کشید، حالا برو یک دختر زیباتر و با مطالعه خانواده اش انتخاب کن و بعد هم کوچ کن به خارج، من هم کمک ات می کنم.
پدرم بعد از دو سه هفته مبلغ قابل توجهی نقد به من داد و گفت من می خواهم دوباره شاهد خوشبختی تو باشم، فقط غصه نخور، درجا نزن و دیگر به کیمیا و خانواده اش فکر نکن. من هم طی 20 روز بار سفر بستم، راهی دبی شدم، که دوستانی داشتم، تا راه به سوی امریکا بگشایم.
بعد از دو هفته خواهرم خبری به من داد که تکانم داد. اینکه پدر را با کیمیا در ترکیه دیده اند، آنهم در گران ترین هتل کنار دریا. باورم نمی شد. به تحقیق پرداختم، چیزی دستگیرم نشد. تا یکروز مادرم زنگ زد و گفت پدرت مرا بدون هیچ دلیلی طلاق داده است! گفتم طلاق؟ چرا؟ گفت نمی دانم. فقط گفته در همان خانه بمانید و من هزینه های زندگی تان را می پردازم. پرسیدم شما اختلافی داشتید؟ گفت هیچگاه ما اختلافی نداشتیم. پرسیدم پای زن دیگری درمیان بود. گفت من خبر ندارم! البته من نمی خواستم درباره ماجرای کیمیا با مادرم حرف بزنم. تا خواهرم بعد از ده روز زنگ زد و گفت مادر با خوردن مقداری قرص خواب آور خواسته خودکشی کند، اینک در بیمارستان است. پرسیدم چرا؟ گفت فهمیده پدر با کیمیا در ترکیه ازدواج کرده و راهی لندن است. من برجای خشک شدم، پدرم با همسر سابقم؟ من بلافاصله به ایران برگشتم و به مراقبت از مادرم پرداختم. درست همان هفته با خبر شدم در گرین کارت قرعه کشی من و مادر و خواهرم ثمر داده و ما قبول شدیم، با خودم گفتم اگر دری بسته شود، در دیگری باز میشود. تصمیم گرفتم به هر طریقی شده همگی باهم از ایران خارج شویم، من آپارتمان جدیدم را فروختم و راهی شدیم، قرار بود سر راه گرین کارت خود را بگیریم، درواقع درهای تازه و روشنی را بروی خود باز کنیم.
روحیه مادرم خراب بود، خواهرم به شدت عصبانی بود، درون من انقلابی بود، ولی سعی کردم آنها را آرام کنم و خودم استوار بایستم، چون حالا قافله کوچکی را رهنمون بودم. نمی خواهم  به مشکلات میان راه، به بیماری یک ماهه مادر، به ناراحتی آلرژی خواهر واندوه و خشم درون خود بپردازم، چون سرانجام من قافله کوچک مان را به امریکا رساندم، چون پسرعمه هایم در سن حوزه بودند، به این شهر رفتیم و با کمک آنها آپارتمانی اجاره کردیم و یکروز که در پی یافتن شغلی رفته و خسته به خانه آمدم، فهمیدم خواهرم فرزانه و مادرم در کالج محل نامنویسی کرده و قصد ادامه تحصیل دارند. این خبر خوشحالم کرد، انرژی گرفتم و در مدت 2 ماه شغل مناسبی پیدا کردم، خواهرم پارت تایم در یک فروشگاه مشغول شد و مادر ضمن کارهای خانه، سخت به تحصیل مشغول بود. مادر عاشق رشته زیبایی پوست بود، همین رشته ها را دنبال کرد و بعد از دو سال در کلینیک یکی از پزشکان آشنا بکار مشغول شد، خواهرم شوهر بسیار مناسب و اصیلی پیدا کرد و جشن عروسی شان با شکوه برگزار شد.
مادرم که خیالش راحت شده بود، همچنان به فراگیری رشته دلخواه خود ادامه می داد، با هدایت پزشکان آشنا رشته هایی یکساله و یکسال و نیمه را حتی در سطح دانشگاه ادامه داد و یکروز به من خبر خوشی داد،  آنهم گشایش یک کلینیک زیبایی به اتفاق دو خانم دکتر، که هر سه سرمایه ای گذاشتند و از تخصص و تجربه های خود بهره می گرفتند.
مادرم یک پارچه انرژی، ابتکار و امید شده بود. مادری که چند سال پیش خود را به مرگ سپرده بود، اینک تکیه گاه من و خواهرم نیز شده بود. مادری که روزی فقط یک زن خانه دار بود، اینک یک کلینیک بزرگ را اداره می کرد و روزی که خبر داد با برادر یکی از شرکای خود ازدواج می کند. من از شوق فریاد زدم، مادرم دوباره عشق را پیدا کرد، سرانجام کسی پیدا شد که شخصیت واقعی و اصیل مادرم را شناخت. آنروزها مادرم 59 ساله و شوهرش 70 ساله بود، هر دو به راستی دلبسته هم بودند. شوهرش اصرار به یک جشن بزرگ داشت و مادرم می گفت خیلی ساده ولی عاشقانه و سرانجام هم به خواسته مادرم مراسمی برپا شد. در شب ازدواج مادرم، من با عشق تازه زندگیم و خواهرم با شوهر و دو فرزندش شرکت داشتیم، در اوج مراسم بود که سبد گل بسیار بزرگی وارد حیاط شد. من جلو پریدم و آنرا جابجا کردم و یادداشت روی گلها را برداشتم و خواندم، یادداشتی از پدرم بود، نوشته بود من گناهکار برای همه شما آرزوی خوشبختی دارم. من در زندان هستم، نپرسید چرا؟ چون باید سالها بمانم، کیمیا معلول و در یک مرکز مراقبت های ویژه بسر می برد، نپرسید چرا؟ چون شاید سرنوشت چنین می خواست، فقط مرا در دفتر زندگی تان خط نزنید، و شاید روزی من گناهکار را ببخشید.
نامه را به باد سپردم، مادرم پرسید گلها مال کیه؟ گفتم یکی از دوستان من فرستاده در همان حال به چهره مادرم نگاه کردم، مادری که سالها شکسته بود، صورتش دوباره گل انداخته بود و من چقدر از دیدن این صورت مهربان احساس آرامش کردم.

1464-88