1464-87

پریناز از لس آنجلس:

من وایمان از دوران مدرسه به هم علاقمند بودیم، هردو می گفتیم درآینده ازدواج می کنیم، صاحب 6 فرزند میشویم، دور دنیا را می گردیم و وقتی بچه ها به ثمر رسیدند، بازنشسته می شویم و نوه هایمان را پرستاری می کنیم.
روزی که مادر ایمان از عشق ما خبردار شد، اولین پرچم مخالفت را به هوا برد و فریاد زد شما بچه هستید، شما باید به دانشگاه بروید و آینده ای مطمئن برای خود بسازید. شما اصلا آمادگی ازدواج ندارید و پسر من حداقل باید در 35 سالگی ازدواج کند. دومین نفر مخالف، پدر من بود که مرا برای شهروز پسردوست قدیمی اش درنظرگرفته بود، پسری که سراپا غرق در مواد بود، هر روز با دختری دیده می شد و پدرم عقیده داشت چنین شوهرانی دیگر دچار عقده های جوانی نیستند و می توانند در آینده پدر وشوهر خوبی باشند!
این مخالفت ها منجر به محدودیت های مختلف درمورد دوستی و رابطه ما شد. بطوری که ما در هفته یکبار همدیگر را در خانه دوست صمیمی ایمان می دیدیم و از هرچه در دل داشتیم می گفتیم و به هم قول می دادیم پای هم بایستیم.
برای من ده ها خواستگار خوب آمد، پدرم می گفت فقط به آنها اجازه دادم بیایند خواستگاری، تا تو بدانی چه ارزشهایی داری، وگرنه در نهایت باید زن شهروز بشوی. در این جنگ وجدل های پشت پرده، ما به دانشگاه هم رفتیم، هر دو لیسانس هم گرفتیم، ولی نقشه مان خروج از ایران و ساختن زندگی دلخواه مان بود.
درست درآستانه برنامه خروج از ایران بودیم، که پدرم دستور ازدواج مرا صادر کرد. من تا دوهفته مقاومت می کردم، پدرم اصرار داشت و حتی یک شب چنان فریادهایی در خانه سرداد که خود بروی زمین افتاد، او را به بیمارستان بردند و تشخیص سکته مغزی خفیف دادند. ظاهرا دست و پایش تا حدودی بی حس شده بود، نیاز به درمان داشت و در همان حال اصرارکرد قبل ازمرگش من با شهروز ازدواج کنم. همه فامیل دورم را گرفتند، همه بمن فهماندند که اگرسرپیچی کنم، سند مرگ پدرم را امضا کرده ام. من درنهایت اندوه و خشم و نا امیدی رضایت دادم، ولی برای ایمان پیام فرستادم که بزودی خودم را رها میکنم و بدنبال تو می آیم، ایمان عصبی و اندوهگین ایران را ترک کرد.
مراسم ازدواج ما در شرایطی برگزارشد، که پدرم حالش بهتر شده بود و با میهمانان می رقصید، ولی من در دل خون می گریستم و آرزوی مرگ میکردم. پدر شهروز یکی از ثروتمندان شهربود، برای ما پیشاپیش خانه ای خریده و هدیه داده بود، ولی شهروز متاسفانه هنوز اسیراعتیاد بود، من که چون ربات درخانه او، در آغوش او، در فضای زندگی او بسر می بردم، اغلب شب ها آرزو می کردم فردا صبح دیگر از خواب بیدار نشوم و یا حداقل همه این حوادث را خواب و خیالی بیش نبینم.
پدر شهروز بارها و بارها او را بستری کرد و برایش پزشک و پرستار مخصوص آورد، حتی ما را به ویلای خود در رامسرتحت مراقبت های یک پزشک و پرستار شبانه روزی قرارداد، ولی شهروز امکان ترک نداشت، او بارها به من گفته بود، آخر جانش را برسراین اعتیاد می گذارد، ولی جالب اینکه می گفت من اعتیاد را از پدر و پدربزرگم به ارث بردم، همه کودکی من با خاطره تریاک کشی های ایندو آمیخته است، من با بوی تریاک بزرگ شدم و با بوی تریاک به خواب رفتم و بیدار شدم و با بوی تریاک انرژی رفتن به مدرسه و بازی با بچه ها را گرفتم، من درواقع خود بچه تریاک هستم، چگونه من می توانم دور از اعتیاد باشم؟
دلم بحالش می سوخت. ولی کاری از دستم برنمی آمد، چرا که از 24ساعت، شاید 20 ساعت درخواب و بی خبری بود. گاه به من می گفت عمرت را هدر نده، برو پی زندگیت، شنیدم کسی را دوست داشتی، فرار کن وبرو او را پیدا کن، من نقطه سیاه زندگی تو هستم، من عاقبت تو را با خود به سیاهچال می کشم، تو حیف هستی، تو یک فرشته بیگناه و فداکاری هستی، که بخاطر پدرت تن به ازدواج با من دادی، من همه چیز را می دانم. شهروز در همان حال هم عاشق من بود، حاضر نبود یک لحظه از من جدا شود.
پدر شهروز بعد از 4 سال زندگی پر از رنج، تصمیم گرفت ما را روانه خارج کند. با دوستان خود در دبی حرف زد، امکان گرفتن ویزای فوری و سفر به امریکا را بررسی کرد، چون عموها و عمه های شهروز در لس آنجلس و نیویورک بودند. آنها قول داده بودند از شهروز و من مراقبت کنند.
با شرط اینکه شهروز در سفر به دبی، از مصرف مواد دست بکشد و با داروها و مسکن ها خود را آرام کند، ما راه افتادیم، در دبی خانمی که پرستاری با سابقه در یکی از بیمارستان ها و از دوستان و بقولی دست نشانده های پدر شهروز بود، ما را در یک پانسیون جای داد و هر روز برای شهروز قرص های مسکن می آورد. گاه به او تزریق میکرد. تا او نیازی به مواد مخدر معمولی نداشته باشد. از سویی یک وکیل هم پرونده ما را دنبال می کرد.
یک شب که با شهروز به یک رستوران رفته بودیم، شهروز نیم ساعتی گم شد، وقتی برگشت چهره اش برافروخته بود، پرسیدم کجا بودی؟ گفت یکی از دوستانم را پیدا کردم، قرارشد فردا با هم برای یک تور صحرایی بیرون برویم. من شک کردم ولی به خودم قبولاندم، که او راست می گوید. نیمه شب از رستوران بیرون آمدیم، درست در لحظه سوارشدن به تاکسی، دو مامور پلیس به سوی ما آمدند، شهروز کیف کوچکش را به دست من داد و گفت لای لباس هایت پنهان کن، من تا آمدم آنرا در زیر پیراهنم جای دهم، مامور دیگری آنرا از دستم گرفت وهردوی ما را دستگیر کرده با خود بردند، شب را در یک اتاقک نیمه تاریک گذراندیم و فردا صبح ما را به دادگاه بردند، خیلی سریع مرا متهم اصلی و شهروز را همدست من معرفی کردند و گفتند حکم را تا دو روز دیگر صادر میکنیم.
درون زندان به ما اجازه دادند یک تلفن به ایران بزنیم، همه را خبرکردیم، خود بخود پدرها و مادرها فردا به دبی آمدند، ظاهرا دو سه وکیل را بکار گرفتند، ولی همه چیز دیر بود. اما وقتی با تست های معمول فهمیدند من معتاد نیستم، پرونده را برای رسیدگی بیشتر به قاضی دیگر سپردند. ولی شهروز را که سرتاپا معتاد بود، به یک بیمارستان انتقال دادند وهمزمان من از طریق پدرم فهمیدم که شهروز خود را بیگناه و مرا عامل خرید مواد معرفی کرده است! پدرم که بشدت پشیمان و شرمنده بود، مرتب می گفت من تو را ویران کردم، من آینده تو را سیاه کردم، مرا ببخش که با خودخواهی و دیکتاتوری خود، تو را به چنین روزهای تاریکی نشاندم، من هیچگاه فکر نمی کردم شهروز تا این حد ناجوانمرد و سیاه دل باشد من پدرم را بغل کرده و گفتم این سرنوشت من بوده، شما نباید خود را سرزنش کنید.
من دورادور شنیده بودم ایمان درامریکا صاحب بزینس و شغل و مقامی شده است، از مادرم خواستم او را پیدا کند، همه چیز را برایش بگوید، مادرم ناامیدانه گفت ایمان در این شرایط حاضر نیست حتی اسم تو را بیاورد!
دو هفته بعد دراوج نا امیدی و اندوه یکروز صبح مرا به دیدار یک وکیل بردند. من درنهایت تعجب ایمان را دیدم که با یک وکیل امریکایی کارکشته و مسن به دیدارم آمده است، در همان حال بغضم ترکید، گفت نگران نباش راه هایی وجود دارد، من و تو متاسفانه قربانی پدر و مادرهای خودخواهی شدیم، که تا کار را به فاجعه نکشیدند، از غرور و یکدندگی دست برنداشتند و اطرافیان را باور نکردند.
من همه جزئیات ماجرا را برای آن وکیل گفتم، او آدرس و مشخصات رستوران و کارکنان آن شب را پرسید ودرحالیکه دستهای سردم در دست مهربان ایمان چون پرنده مجروح می لرزید، گفت توی همین دو سه روزه به دیدارت می آئیم، فقط باید این ورقه ها را امضا کنی تا ما حق پیگیری پرونده را داشته باشیم و من با همان دستهای لرزان خود همه را امضا کردم و در این فاصله پدرم را خبرکردم، فقط سکوت کردو مادر گفت همه چشم امیدمان به ایمان است. سه روز بعد آنها به سراغم آمدند و وکیل امریکایی گفت یکی از کارکنان رستوران تائید کرد که شهروز در پشت رستوران، از شخصی یک بسته تحویل گرفت و مبلغی پرداخت و حتی دوربین های رستوران هم برآن صحه گذاشتند.
یکروز صبح زود، که هنوز خیلی ها در خواب بودند، درحالیکه من همه ورقه های وکالت طلاقم را به پدرم دادم، با ایمان راهی فرودگاه شدم، تا با توجه به شرایط پیش آمده و دریافت ویزای موقت راهی امریکا شوم و به زندگی سلامی دوباره کنم. هنوز روی صندلی هواپیما جابجا نشده بودم، که سر برشانه ایمان به خواب رفتم، انگار سالها بود نخوابیده بودم.

1464-88