1464-87

1657-87

سمیرا از شمال کالیفرنیا:

در یک مراسم نوروزی حدود 15 سال پیش، من با ناهید آشنا شدم، راستش از دورمرا زیرنظر داشت، کم کم به من نزدیک شده و سرصحبت را باز کرد، بیشتر حرفهایش روی سن و سال و تحصیلات و خانواده من بود. من خیلی زود فهمیدم او مرا برای پسرش پسندیده، ولی در دل گفتم مثل اینکه خبر ندارد، در این زمانه مادرها نیستند، که برای پسرها ود خترهای خود تصمیم می گیرند، این خود بچه ها هستند، که تکلیف را قبلا روشن کرده، پدر ومادرها را ناچار به پذیرش خواسته های خود می کنند.
همانگونه که حدس زده بودم، ناهید گفت شماره تلفن و آدرس منزل را بدهید، تا من با پدر ومادرتان حرف بزنم و یکروز خدمت شان برسم!
گفتم ولی قبلا با خود من باید حرف بزنید، گفت هرچه اطلاعات بخواهید من دراختیارتان می گذارم، گفتم با توجه به این خواستگاری سنتی شما، من ابتدا باید با پسرتان ازنزدیک آشنا بشوم، با او حرف بزنم، او را بشناسم و بعد شما بدیدار پدر ومادر من بیائید. گفت من ترتیب این دیدار را می دهم و بعد هم خداحافظی کردیم. من همان شب ماجرا را برای مادرم گفتم و قرار شد، از جزئیات نیز او را مطلع کنم.
جالب اینکه من وقتی با داراب آشنا شدم، انگار سالها بود همدیگر را می شناختیم. ما ساعتها حرف برای گفتن داشتیم، ادب ونزاکتش و آگاهی های سیاسی، اجتماعی داراب برایم جالب بود و مرتب بخاطر نوع خواستگاری مادرش، از من عذرخواهی می کرد، ولی نکته مهم اینکه بعد از یک هفته ما همه ایده آل های خود را در وجود هم پیدا کردیم و من یک شب او و مادرش را به شام دعوت کردم، که درواقع برای تشکر از مادرش بود، که با این آشنایی، سرنوشت مرا عوض کرد. درست دو ماه بعد ما نامزد شدیم و درجریان نامزدی همسران دو برادر داراب به نوعی به من فهماندند که ناهید زن سالار و گاه زورگوست و بهتر اینکه خانه و کاشانه مان، از او دور باشد!
درجریان برگزاری مراسم ازدواج من تا حدی آن اخلاقیات را در ناهید دیدم و اینکه او بکلی از سوی دو عروس دیگرش رانده شده و دامادش هم دل خوشی از او نداشت. اما ناهید با من رفتارخوبی داشت و بجز دو سه مورد، مرا دربرگزاری مراسم آزاد گذاشت.
بعد از ماه عسل، من و داراب زندگی مشترک خود را آغاز کردیم و متاسفانه تازه آن اخلاقیات زن سالارانه ناهید هم چهره کرد، چون در مورد مهمانی هایی که برگزار می کردیم، مرتب نظر می داد، عقیده داشت خیلی ها را دعوت نکنیم و برخی را حتما دعوت کنیم! بعد توصیه می کرد به خانه بعضی فامیل و آشنایان برویم و به خانه گروهی پا نگذاریم. چون بقول او بدجنس و خانمان برانداز بودند. من بجای جنگ با ناهید خانم، با او مهربان و صمیمی برخورد می کردم، گاه کاملا تابع او بودم و گاه بکلی حرفش را رد می کردم، ولی در هر دو مورد او را بغل کرده و می بوسیدم و می گفتم مطمئن هستم که شما صلاح ما را می خواهید، ولی فاصله سنی ما، مقایسه روزگار ما با روزگار گذشته شما، بسیار زیاد است، من حتی برخی اخلاقیات سنتی شما را دوست دارم، می دانم از یک اندیشه پاک و اصیل می آید، ولی بعضی دستورات شما را نمی پسندم، چون من به نسل دیگری تعلق دارم. شروع زندگی من و داراب تا حدی با حساسیت ها و دیدگاه های خاص ناهیدخانم، متزلزل بود، ولی من چون دیگر عروس های خانواده خود را کنار نکشیدم و به ناهید بی اعتنایی نکردم. همزمان من فهمیدم شیدخت مادربزرگ خانواده، یعنی مادر ناهیدخانم در ایران زندگی می کند و اخیرا بخاطر از دست رفتن پدر بزرگ خانواده، کاملا تنها مانده، در ضمن تحقیقات من نشان داد که شیدخت و ناهید، همیشه با هم درگیر بودند و اختلاف داشتند و همین سبب شده ناهید خانم برای نقل و انتقال مادرش به امریکا اقدامی نکند.
من بلافاصله دست بکار شدم، با خاله ها و دایی های داراب تماس برقرار کردم، از طریق مسافران بنام خود و داراب، حتی ناهید خانم مرتب هدایایی برای شیدخت می فرستادم، بطوری که مرتب زنگ می زد و می گفت خیلی دلم میخواهد قبل از رفتنم، این عروس مهربان فامیل را ببینم و به آغوش بکشم. ناهید خانم ابتدا متوجه نقشه حساب شده من نشد، بهمین جهت مرتب از من تشکر میکرد که به یاد مادرش هستم وحتی به اسم او سوقات می فرستم. هر بار که با شیدخت خانم حرف میزدم می فهمیدم که دل خوشی از دخترش ندارد. از سویی فاصله میان ناهید و عروس ها و دامادها و حتی کل فامیل هر روز بیشتر می شد، همه شان از زن سالاری و دستورالعمل های ناهید دلخور بودند و گاه من متوجه می شدم در زمان سفرهای کوتاه ناهید به ساکرامنتو و سن حوزه برای دیدن دوستان قدیمی اش، همه پارتی ها را بر پا می دارند تا مجبور نباشند ناهید را دعوت کنند. من این شرایط را نمی پسندیدم، خصوصا که درست 5 سال بود، خانواده در کریسمس و سال نو و نوروز، دور هم جمع نشده و به بهانه های سفر و گرفتاری از هم دور افتاده بودند، البته عروس های فامیل در پشت پرده، مهمانی های خود را برگزار می کردند، گاه مرا هم دعوت می کردند، ولی چارچوب خانواده محکم و گرم و صمیمی نبود. من که همه عمر به گردهمائی فامیلی، به صمیمیت و عشق و مهر وهمبستگی بویژه بمناسبت هایی چون کریسمس و سال نو و نوروز، عادت کرده بودم و قشنگ ترین خاطراتم را از همان روزها و لحظات در ذهن داشتم، حالا غصه می خوردم که فامیل داراب بدلیل رفتار ناهید خانم از هم پاشیده باشند.
در آستانه تابستان من خبردار شدم، شیدخت در ایران مریض و بستری است. با داراب حرف زدم، به بهانه دیدار عموی بزرگم که تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و دیداری تازه از ایران، با هم راهی شدیم در اصل ما به عیادت شیدخت رفته بودیم، دیدار ما به او انرژی داد، برخلاف انتظار پزشکان واطرافیان بعد از یک هفته به خانه بازگشت. من حرف از سفر به امریکا زدم، گفت آیا کسی مرا به خانه اش می پذیرد؟ در این همه سال هیچکس چنین تعارفی به من نکرده بود، من گفتم همه انتظارتان را می کشند. شما برکت فامیل هستید.
شیدخت که سالها دبیر دبیرستان بوده و به زبان انگلیسی و فرانسه نیز مسلط بود در مراجعه به کنسولگری امریکا در ابوظبی، خیلی راحت ویزا گرفت و با ما همراه شد، ورود شیدخت غوغایی در فامیل برپا کرد، ناهید هم خوشحال شد و من ترتیبی دادم، که مرکزیت زندگی او درخانه ناهید باشد و همین سبب شد از همان هفته اول درگیری و اختلاف میان آنها آغاز شود و جالب اینکه ناهید از دست دستورات و دخالت مادرش به ما پناه می آورد و من بهترین فرصت را برای بخود آوردن ناهید پیدا کردم و به او فهماندم که این نوع برخوردها، خودخواهی ها، دستورالعمل ها و درواقع دیکتاتوری های خانوادگی، هیچگاه ثمری نداشته و ویرانگر بوده است. در طی 3 جلسه گفتگو با شیدخت و ناهید، من همه چیز را باز کردم و به آنها گفتم یکدندگی های شیدخت، ثمره اش یکدندگی های ناهید در طی سالهای اخیر بوده و سبب دور ساختن اعضای خانواده و سردی و بی تفاوتی آنها شده است.
به گفته ناهید، بعد از 50 سال، مادرش دیدگاه اورا در مورد دعوت از همه فامیل و آشتی با بسیاری که بدلایل مختلف و دلخوری های کوچک از هم دور افتاده اند پذیرفته و حتی پشیمان از یکدندگی های سالهای گذشته بود و من نیز از ناهید پرسیدم خود شما چی؟ ناهید بغلم کرد و گفت من هم تازه می فهمم با آن خودخواهی ها، دیکتاتوری ها، لجبازی ها و اینکه فکر می کردم من درباره همه چیز درست می اندیشم، دهها سال زندگی خود و خانواده را به سردی کشیدم، به راستی پشیمانم، شیدخت از نسل دیگری بود، من از نسل دیگری و شما از نسل تازه ای که بسیار با هم تفاوت داریم، ولی می توانیم درنهایت تفاهم با هم زندگی کنیم.
هفت سین امسال، با نظر شیدخت خانم، ناهید خانم، عروس ها و دخترها از سویی و نظر بچه های ما، در سنین 5 تا 18 ساله، از سوی دیگر رنگ دیگری دارد، در دل همه سنت ها و رسم و رسوم های دیرین، شمع های رنگین بچه ها، هدایای بسته بندی بزرگها، هیجان کوچک و بزرگ برای لحظه تحویل سال نو و برای اولین بار بعد از سالها، آغوش شیدخت خانم و ناهید خانم هر لحظه بروی همه فامیل باز میشود و همه در نهایت عشق در آن جای می گیرند و همین هدیه بزرگ نوروز امسال است.

1464-88