1464-87

نغمه از سانفرانسیسکو:

مادر بزرگ مهربان مان، بعد از 6 سال به دیدار ما آمد. چرا که خانواده بعد از ترک ایران، یک سال ونیم درترکیه سرگردان بود، بعد سر از یونان درآود و عاقبت به امریکا آمد.
من و دو برادرم، در ایران مورد مهر فراوان مادربزرگ بودیم. او بود که ما را برای خرید و تفریح و پیاده روی وحتی سفر به اصفهان و دیدار خاله ها و دایی ها می برد. او بود که در مشق مدرسه، درحمایت ما در برابر بچه های زورگوی مدرسه و همسایه، سینه سپر می کرد. وقتی ما ایران را ترک می گفتیم مادربزرگ، توی فرودگاه تنها کسی بود که اشک می ریخت و بیش از 20 بار ما را بغل کرد و گفت امیدوارم عمرم آنقدر کفاف بدهد، که دوباره شما را به آغوش بکشم. خوشبختانه بعد از 6 سال، این خود مادر بزرگ بود که بهرطریقی با کمک بیشتر فامیل خود را به امریکا رساند و در فرودگاه سانفرانسیسکو، که به استقبال اش رفتیم، من و برادرانم شوکه شدیم، همه موهای براق مادر بزرگ سفید شده بود و کمی خمیده راه میرفت، ولی آغوش اش چون همان سالهای دور گرم بود.
علیرغم خواسته پدر و مادر، از همان روزهای اول، شروع به یاد دادن زبان فارسی کرد، چنان شیرین و مهربان و با حوصله فارسی را به ما می آموخت، که حتی حاضر نبودیم، یکروزش را از دست بدهیم، روزی که اولین نامه کوتاه تبریک تولد مادرمان را به فارسی به او تقدیم کردیم، مادرم حیران مانده بود که چگونه در مدت 5 ماه، ما اینگونه سریع زبان را درحد خواندن و نوشتن هم آموخته بودیم. قرار بود مادربزرگ دو سالی در امریکا بماند، مادرم ویزای او را از طریق ایمیل تجدید کرد، برایش تقاضای گرین کارت کرد. ولی بعد از یکسال و نیم، نمی دانیم در پشت پرده چه گذشت که مادر بزرگ چمدان اش را بسته و درحالیکه چشمانش از اشک پر شده بود، گفت باید برگردد. دیگر بچه ها و فامیل در ایران به او نیاز دارند. من و برادرانم به پدر و مادر آویختیم که جلوی سفر مادربزرگ را بگیریم، ولی مادرم می گفت مادربزرگ چند نوع ناراحتی دارد، از اینها گذشته باید به فامیل در ایران هم برسد. گفتیم تکلیف گرین کارت اش چه میشود؟ گفت به مرور درست میشود، وقتی گرین کارت گرفت بر می گردد.
همان گونه گرم که وارد فرودگاه شده بود و ما را به آغوش کشیده بود، همانقدر ما را در آغوش خود گم کرد و با اشک ازاو جدا شدیم، به امید روزی که دوباره برگردد و بقولی خانه ما را صفا بدهد.
مادربزرگ رفت، ولی انگار خانه خالی شد، چون این مادربزرگ بود، که انواع غذاها را می پخت، همه خانه را برق می انداخت، صبحانه و ناهار و شام را سر موقع سرو می کرد، مراقب بود تا کم و کسری نداشته باشیم. نیمه شب ها سایه مهربان اش را می دیدیم که برویمان پتو می کشید و مراقب بود سرما نخوریم.
تا ماهها جای خالی اش را احساس می کردیم، ولی دلخوش بودیم، که تلفنی با او حرف میزدیم، به مرور به او یاد دادیم، تا ازطریق تلفن دستی اش، بطور زنده و تصویری با هم گپ بزنیم و من هر بار به او می گفتم مادر بزرگ برای پیرشدن عجله نکن، نگذار موهایت بیش از این سفید شود، ترا بخدا خم نشو، ما هنوز به تو نیاز داریم. توی همه زوایای خانه جایت خالی است.
هر بار که در مورد یک کلمه فارسی دچار اشکال می شدیم، از او می پرسیدیم و او با حوصله جواب می داد. ما گاه یادمان میرفت که در ایران ساعت 3 یا 5 صبح است، چون مادر بزرگ اصلا خواب آلود نبود، اعتراضی نداشت و با حوصله و عشق با ما سخن می گفت و گاه برایمان جوک های شیرین، قصه های قدیمی، ماجراهای فامیلی را تعریف می کرد، گاه بچه های فامیل را از طریق تصویر به ما معرفی می کرد و کلی با آنها گپ می زدیم و دامنه حرفها و ارتباطات مان بروی فیس بوک و اینترنت کشیده می شد.
من وارد دانشگاه شدم، برادرانم بعد از کالج به کار پرداختند و من برای نخستین بار ضمن تحصیل در یک دفتر حقوقی بکار پرداختم و تازه از هدیه مادربزرگ که همان زبان فارسی بود بهره گرفتم و با تکیه به تسلط به دو زبان، کلی حقوق نصیبم شد و بعد به مرور به عنوان مترجم به دادگاه ها راه یافتم و هربار مادربزرگ را دعا می کردم و تلفنی سپاس اش می گفتم و هربار که موقعیتی پیش می آمد، برایش هدیه ای می فرستادم، که بعد به سفارش او، هدیه ها برای دیگر بچه های فامیل ارسال می شد و دیدن هیجان و شور و حال آنها هنگام دریافت هدایای امریکایی، برایم جالب بود.
یکروز من براثر اتفاق فهمیدم گرین کارت مادربزرگ حاضر است، او باید به ترکیه برود وآنرا تحویل بگیرد، ولی نه تنها در این سوی هیچکس برایش اهمیت نداشت، بلکه فامیل درون هم به بهانه گرفتاری، مرتب این سفر را به تعویق می انداختند. من آنروزها در آستانه ازدواج بودم، ناچار تا 4 هفته ای امکان پیگیری نداشتم ولی همه تصاویر عروسی را برای مادر بزرگ فرستادم.
یک شب که خواب اش را دیدم، تصمیم گرفتم شخصا اقدام کنم، از فردا تدارک سفر را دیدم، برای مادر بزرگ یک بلیط سفر به ترکیه را فرستادم و خواستم با همه مدارک به ترکیه بیاید، روز موعود، این من بودم که مادر بزرگ را در فرودگاه آنکارا بغل کردم، چقدر لاغر و سبک شده بود، مثل پرکاهی توی بغل ام گم شد، صورت پر از چروکش را غرق بوسه کردم، طبق خواسته من، علیرغم میل خودش کمی آرایش کرده و موهایش را بقولی با دو رنگ روشن، صفا داده بود، او را به هتل بردم، برایش سفارش غذا دادم، کلی با هم گپ زدیم و سریع تر از آنچه تصورمیرفت گرین کارت اش را به دستش دادم، گفت بگذار برگردم، نمی خواهم مزاحم پدر و مادرت بشوم، گفتم شما این بار به خانه من می آئید و مهمان من هستید.
دو سه روز بعد که برای خرید رفته بودیم، از دور نگاهش کردم، قد خمیده اش، کمی راست شده بود، گاه با دستهای کوچک و لاغرش موهایش را پس می زد، انگار 30 سال جوان شده بود. بنا به خواسته خودش، کلی سوقات در ترکیه خریدیم، چمدان اش پرشد و خیالش راحت. مرتب از مادرم می پرسید، از پدرم، از برادرانم، می گفت دلم برای دوستان تنگ شده، آرزو داشتم یکبار دیگر آنها را ببینم، بغل اش می کردم و می گفتم برای همیشه در امریکا می مانی، هرکس در ایران دلش برای تو تنگ میشود، می آید در خارج به دیدار شما. گفت من در امریکا چه کاری از دستم بر می آید؟ گفتم برایت سرگرمی تدارک دیده ام، خندید و گفت چه نوع سرگرمی، دستش را روی شکم خود گذاشتم و گفتم حامله ام، این مسافر تازه نیاز به مراقبت فرشته ای چون تو دارد، گریه اش گرفت، گفت باورم نمی شود، عمر من آنقدر کفاف داد که بچه های تو را ببینم. روزی که وارد فرودگاه سانفرانسیسکو شدیم، پدر و مادر و برادرانم و نامزدهایشان و دو سه فامیل و آشنای دیگر آمده بودند، همه به سوی مادربزرگ هجوم بردند و بغل اش کردند، پدرم چمدان مادر بزرگ را برداشت و گفت میرویم خانه ما، برادرانم گفتند نه خانه ما،عمه ام گفت خانه ما، دخترخاله ام گفت نه خانه ما، من با خنده گفتم برسر مادربزرگ دعوا نکنید، مادر بزرگ را اختصاصا برای خود آورده ام، مهمان تازه وارد من، شوق دیدار مادربزرگ را دارد. همه هاج وواج نگاهم کردند، دیدند که من چقدر جدی هستم، به سوی مادر بزرگ برگشتم، صورتش از اشک خیس بود، به من چسبیده بود و آشکارا می لرزید. می دانم که از شوق بود.

1464-88