1464-87

ساناز از لس آنجلس:

درست یک ماه بعد از ازدواج، فهمیدم شوهرم مردسالار و زن ستیز است. با خودم گفتم با عشق و مهر و سیاست، او را به مرور براه می آورم، او را مرد زندگی می کنم، از او شوهری عاشق می سازم و برای رسیدن به چنین مرحله ای ، از همه وجودم مایه گذاشتم. پذیرای همیشگی خانواده اش شدم، از دوستان و همکاران اش به بهترین وجه پذیرایی کردم، هرچه طلب کرد برایش فراهم نمودم، ولی متاسفانه نه تنها بهتر نشد، بلکه روزبروز هم بدتر، خشن تر وکینه جوتر شد.
آنروزها حامله بودم، با خودم گفتم با تولد فرزند، خیلی چیزها تغییر می کند، ولی حتی تولد پسرم نیز تاثیری بر او نگذاشت. دقیقا یک هفته بعد از زایمان به بهانه ای چنان لگدی به شکم من زد، که دچار خونریزی شدم. به بیمارستان رفتم، برادرم سعی کرد شکایت کند، ولی سیل خانواده اش، دوستان با نفوذش و چهره حق به جانب اش، شکایت ما را به جایی نرساند، در عوض سامان گفت طلاقت میدهم، پسرم را می گیرم، داغش را بردلت می گذارم.
من تا حدی خیالم راحت بود، که پسرم را تا 7 سالگی به من می سپارند، ولی با توجه به نفوذ سامان در سازمان های مختلف و بخصوص در دادگستری، شب و روز دلهره داشتم که پسرم را هم از من بگیرد. ولی خوشبختانه یک قاضی پیر عادل، رای داد که تا 7 سالگی باید پسرم با من باشد. سامان بعد از طلاق، در یک جلسه به من پیشنهاد داد 5 هزار دلار بگیرم و پسرم را به او واگذارم، ولی من گفتم با 5 میلیون هم چنین نمی کنم. گفت تو مرا می شناسی، یکروز بلایی برسرت می آورم، که مرغان هوا بحالت گریه کنند.
قرار بود هفته ای دو روز با پسرمان باشد. ولی ناگهان خبر آمد، که به امریکا رفته و دیگر قصد بازگشت ندارد. این خبر بزرگترین مژده برای من بود، حالا خودم با خیال راحت پسرم را بزرگ می کردم، به همین سبب به بیش از 10 خواستگار خوب هم جواب رد دادم و همه هم و غم خود را برای تعلیم و تربیت و زندگی راحت پسرم کورش گذاشتم، قبل از اینکه به مدرسه برود، خواندن و نوشتن را آموخته بود، نقاشی می کرد، پیانو میزد و کمربند قهرمانی کاراته را گرفته بود. برایش قشنگ ترین لباس ها، کفش ها و کیف و لوازم مدرسه را تهیه کردم، اتاق مستقل زیبایی برایش آماده کردم و درست یک هفته مانده به شروع مدارس، یکروز صبح با سامان روبرو شدم، همه تنم لرزید، گفتم اینجا چه می کنی؟ گفت آمده ام پسرم را ببینم، گفتم بعد از 7 سال؟ گفت بله، دلم برایش تنگ شده بود گفتم آمدی درایران بمانی؟ گفت نه، من در امریکا همسر و یک فرزند دارم. بعد هم کورش را با خود برد و گفت سه شنبه بر می گردم. من دلم شور میزد، ولی با توجه به حرفهای سامان واینکه همسر و یک فرزند دارد، با خود گفتم کورش را به من می سپارد. او حالا با وجود یک فرزند تازه وهمسری جدید در فضای امریکا، حتما عوض شده است.
سه شنبه آمد، جمعه آمد، ولی سامان نیامد، دلواپس شدم، به خواهرش زنگ زدم، گفت سامان و کورش رفتند ترکیه، تا بروند امریکا. صدا در گلویم خاموش شد، همه وجودم بغض بود. نمی دانستم چکنم؟ باورم نمی شد این چنین آسان و سریع همه امیدها و خوشبختی های من برباد رفته باشد. به سراغ خانواده سامان رفتم، خواهران اش ناراحت شدند، مادرش با دیدن من اشک ریخت، پدرش سامان را نفرین کرد، ولی در نهایت او امید زندگی مرا برده بود… پرس و جو کردم، فهمیدم او قانونا می توانسته پسرش را بعد از 7 سالگی با خود ببرد و سرپرست همیشگی اش باشد. بعد از یک ماه که مطمئن شدم سامان و کورش در امریکا هستند، به تلفن اش زنگ زدم، خیلی خونسرد گفت تو 7 سال سهم خود را گرفتی دیگر چه می خواهی؟ گفتم من 7 سال با کورش زندگی کردم، زندگی ساختم، امید و آرزو ساختم، گفت هرچه بوده گذشته، حالا کورش سهم من است. گفتم این روا نیست، این ظلم است، اگر در اینجا می ماندی، حداقل من هفته ای یکبار پسرم را می دیدم، گفت حالا هم دیر نشده، واقعا پسرت را دوست داری، پاشو بیا اینجا در خانه من، کلفتی وآشپزی ما را بکن، پسرت را هم هر روز ببین.
گفتم سعادتی است که کلفتی پسرم را بکنم، ولی کنیزی تو و همسرت را نمی کنم، گفت چاره ای نداری، وگرنه هرگز پسرت را نمی بینی. باورم نمی شد، گفتم اجازه بده با کورش حرف بزنم، گفت فقط دو سه کلمه، گفتم عیبی ندارد. بدنبال آن صدای پسرم را شنیدم بغض کرده گفت کجائی؟ بابا گفت تو هم می آیی. گفتم نه من امکان سفر ندارم. من بی تو می میرم پسرم و هق هق گریه ام فضا را پر کرد و تلفن قطع شد.
یک هفته مریض شدم، حاضر نبودم هیچکس را ببینم، کم کم به فکر سفر افتادم، با خودم گفتم میروم کلفتی شان را می کنم، ولی حداقل پسرم را می بینم. هر دو سه روز با التماس چند کلمه ای با پسرم حرف میزدم، کاملا معلوم بود غمگین است، زیاد حرف نمی زد، می گفت هنوز مدرسه نرفته، از مدرسه و آدم های غریبه می ترسد.
چمدان بستم. با کمک برادرانم به ترکیه رفتم، همه راه های سفر را بررسی کردم، هیچ امیدی نبود. به چشم می دیدم که زنان جوان چون من به هر دری میزنند ویزا نمی گیرند. در هتل محل اقامتم، خانمی پیشنهاد کرد با یک سیتی زن امریکا ازدواج مصلحتی بکنم ولی من نپذیرفتم، می ترسیدم به بن بست دیگری برسم. تا یکروز در یک رستوران بطور اتفاقی متوجه شدم، که دو تن از کارمندان کنسولگری امریکا درباره ایرانیان حرف میزنند، جلو رفتم درحالیکه زبان انگلیسی ام درحد متوسط وکارساز بود. شرایط خودم را توضیح دادم، یکی از آنها گفت برو سفارت امریکا در آنکارا، همه چیز را بدون کم و کسر بگو، امکان دارد ویزا بگیری. من فردا رفتم آنکارا و سفارت، عجیب اینکه خیلی راحت برایم ویزا صادرکردند و گفتند بیش از 6 ماه نخواهد بود.
برادرانم بلیط سفر و دستمایه ای تهیه کردند و مرا روانه ساختند. در طی راه قلبم بی تاب بود، با خود می گفتم کورش را ببینم، چه حالی خواهم داشت، از شدت هیجان سکته می کنم. سرانجام یکروز در خانه سامان را زدم، کورش در را باز کرد و به آغوش من پرید و هر دو گریستیم. سامان پیدایش شد، گفت من شوخی کردم چرا آمدی؟ گفتم مگر کلفت نمی خواستی؟ من آمده ام درخدمت همه شما باشم.
نازی همسرش جلو آمد، بنظرم آمد زن بدی نیست، تعارفم کرد به درون بروم، کورش به من چسبیده بود و جدا نمی شد. اشکهای من بند نمی آمد، عجیب اینکه نازی و پسرش هم با من اشک می ریختند، ولی سامان خونسرد گوشه ای ایستاده بود و درهمان حال گفت خانم برای کلفتی آمده اند! خوب چرا شروع نمی کنی؟ هنوز حرف او تمام نشده بود که نازی برسرش فریاد زد: یعنی تو تا این حد ظالم و ضد زن بودی و من نمی دانستم. خواهش می کنم برو توی اتاق خودت، در را هم ببند، ما این مشکل را حل می کنیم. من حیران بودم که چگونه زن مهربان و پرقدرتی چون نازی با سامان وصلت کرده است؟ ولی از اینکه سامان مثل موش توی سوراخ اتاق خود گم شد، آرام گرفتم و نازی را بغل کردم که صورتش چون من خیس اشک بود.
دو ساعت با هم حرف زدیم و بدنبال آن نازی با فریادی بلند سامان را صدا زد، روبرویش نشست و گفت این زن در این خانه می ماند، دست به سیاه و سفید هم نمی زند، من درخدمتش هستم، تو هم فرمانبردارش هستی، تا سرو سامان بگیرد. و به چهره سامان نگاه کردم، بعد از سالها سایه شرم را در نگاه او دیدم.
من روی مبل افتاده بودم، نازی بغلم کرده بود بچه ها به من چسبیده بودند. صورت پسرم از شادی گل انداخته بود.

1464-88