1464-87

شیدا از هامبورگ آلمان:

من وقتی چشم گشودم، خود را در یک خانواده ثروتمند در شمالی ترین منطقه شهر تهران دیدم. پدر ومادرم کم سواد، سنتی و مذهبی، ولی ثروت شان کلان بود. پدرم مسن، مادرم جوان بود، آنچنان جوان که من باور نمی کردم، مادر من باشد، کنجکاو به هر دری میزدم، آلبوم های خانوادگی را زیر و رو می کردم، تا بدانم چه رازی پشت پرده این زندگی وجود دارد. دایی های پرقدرت و زورگویی داشتم، بطوری که پدرم هم از آنها حساب می برد، گوش به فرمان مادرم بود و فرمانبردار دایی ها! با هرکدام از اطرافیان حرف میزدم تا بدانم چگونه من مادری بسیار جوان دارم کسی جواب نمی داد. تا یکروز دخترعموی بزرگم، وقتی از کوهنوردی باز می گشتیم، برایم گفت زری خانم مادر تو نیست. مادر تو به گفته اطرافیان زیبا و نجیب و تحصیلکرده بود. پرسیدم پس مادرم کجاست؟ گفت هیچکس نمی داند، فقط این را می دانند که وقتی زری بعنوان صیغه و بعد هم همسر دوم پدرت وارد میدان شد، ناگهان مادرت غیب شد، هیچکس نفهمید کجا رفت و چه بلایی سرش آمد، پرسیدم فامیل مادرم کجا هستند؟ گفت اهل لرستان بودند، نمیدانم نام و نشان شان چه بود، گفتم چرا پس نام زری بعنوان مادر در شناسنامه من ثبت شده؟ گفت از دست برادران زری همه چیز بر می آمد و بر می آید! راستش شنیدن این واقعیت به من ثابت کرد، عدم علاقه ام به زری و دارودسته اش بدون علت نبوده است. یکبار در فرصتی مناسب از پدرم پرسیدم: مادرم کجاست؟ آیا میشود اسم و فامیل اش را به من بگوئید؟ پدرم خیلی راحت گفت خودت را وارد این معرکه نکن، مادرت همین زری خانم است، گفتم ولی او مرا در خانه بعنوان کلفت پسرها و برادرانش بکار گرفته، هیچ مادری این چنین ظالم نیست. گفت بهتر است این افکار را از ذهن ات دورکنی، همین که زیر یک سقف زندگی می کنی و خورد وخوراک و پوشاک ات تامین میشود، همین که امکان تحصیل داری، خدا را شکر کن.
من ناچار به سکوت شدم، ولی دست از پیگیری نکشیدم، شبها گاه خواب مادری را می دیدم، که چهره اش مهربان بود ولی در هاله ای از رنگ و نور پنهان شده بود، بارها بسویش رفتم ولی دستم به او نرسید، بارها صدایش زدم، ولی روی برگرداند و رفت.
من علیرغم تبعیض درخانه، علیرغم کشیدن بار مسئولیت های خانگی، درس می خواندم و سرانجام دیپلم گرفتم و در یک شرکت بکار مشغول شدم، گرچه زری مرا وا می داشت، 90 درصد حقوقم را به او بسپارم، تا بقول خودش برای آینده من پس انداز کند.
در این فاصله یکی از دوستان قدیمی مادرم را بطور اتفاقی پیدا کردم، آن خانم به من گفت شما دختر حمیدخان هستی؟ گفتم بله، گفت تو میدانی مادرت سالهاست غیبش زده؟ گفتم شما مادرم را می شناختید؟ گفت من 5 سال با او دوست بودم، پرسیدم نام و نشان خودش و فامیل اش را دارید؟ گفت اسمش مریم بود، من آدرس برادرش را در بروجرد دارم، بعد یک شماره تلفن وآدرس به من داد، من از شوق دهها بار دستش را بوسیدم. بدون اینکه با هیچکس حرفی بزنم، به بروجرد رفتم، در یک تعمیرگاه اتومبیل، بهنام دایی ام را پیدا کردم. وقتی فهمید من چه کسی هستم، با هیجان بغلم کرد و گفت تو بوی مریم گمشده ما را میدهی، گفتم مادرم کجاست؟ گفت نمی دانیم، او را سالهاست گم کرده ایم، بعد از آن زجر و ستم درخانه پدرت، ناگهان غیبش زد، گفتم عکسی از مادرم داری؟ گفت چند تاعکس از مادرت و فامیل و حتی با تو دارم.
دایی بهنام مرا به خانه خود برد فامیل بازمانده دورم را گرفتند، خیلی محبت کردند و گفتند کمک ات می کنیم تا مادرت را پیدا کنی، درواقع گمشده همه ما را پیدا کنی. دایی بهنام توصیه کرد از ایران خارج شوم. می گفت برادران زری خطرناک هستند، آنها به راحتی سر آدم ها را زیر آب می کنند، آنها با تکیه به ثروت پدرت مجلل ترین خانه ها را خریده اند، مغازه و پمپ بنزین و رستوران دایر نمودند و در این میان سر پدرت بی کلاه مانده است، آنهم بخاطر بی عرضه بودن و ترسو بودن اش است.
گفتم برای خروج نیاز به گذرنامه و اجازه پدر دارم، گفت ما همه اینها را برایت تهیه می کنیم و براستی هم چنین کردند و بعد از یک ماه به اتفاق به ترکیه رفتیم، در آنجا دوستان دایی بهنام آماده کمک بودند.
اولین اقدام آنها نام نویسی من در دانشگاه بود، چون من با وجود محدودیت ها، نابغه کامپیوتر بودم، آنچه من بروی کامپیوتر و سیستم های دیجیتال انجام می دادم برای همه شگفت انگیز بود، بهمین سبب ضمن کار در یک کمپانی، تحصیل در دانشگاه را آغاز کردم و به آن کمپانی که همه هزینه های مرا می داد، تعهد 5 سال کار دادم.
یک دوره دو سال و نیمه را گذراندم، در همان کمپانی با انجام خدمات جدید کامپیوتری، به بالاترین حقوق هم دست یافتم، و در همان حال بدنبال مادرم بودم، تا یکروز در یک مهمانی با خانمی آشنا شدم، که با دیدن عکس مادرم، ناگهان جا خورد و گفت من این خانم را می شناسم، در اینجا با آقایی ترک ازدواج کرده و به آلمان رفت، ولی بعدها شنیدم آن آقا بدلیل تعصب شدید و حسادت دیوانه کننده، یکبار مریم را بیهوش روانه بیمارستان کرده و یکبار هم به صورتش اسید پاشیده است.
من نام آن آقا و اطلاعات بیشترسفرشان را گرفتم و با مدیر کمپانی حرف زدم و او با آگاهی از شرایط من، ترتیب ویزای آلمان مرا داد وحتی مرا بیک دوست خود معرفی نمود، تا به مجرد ورود درکمپانی اش بکار مشغول شوم. برایم عجیب بود، هرچه مادرم با بدشانسی و سیه روزی روبرو بوده، من با انسانهای مهربان و یاری دهنده روبرو شده و هر بار موانع سر راهم به کنار میرفت.
من به آلمان رفتم، رد پای آن آقا را پیدا کردم، با او در یک کاباره بعنوان منیجر روبرو شدم، وقتی گفتم بدنبال مادرم می گردم، یک سکیوریتی صدا زد و گفت مرا بیرون کنند، خیلی ناراحت شدم، ولی نا امید نشدم، در گوشه ای نشسته بودم که همان سکیوریتی به من نزدیک شد و گفت تو چقدر شبیه مریم هستی؟ گفتم من دخترش هستم، به دنبال او می گردم. گفت مریم مدتی دچار سرطان شد، بعد هم دیگر او را ندیدیم. گفتم عکس جدیدی از مادرم نداری؟ گفت همین جا صبر کن، من از اتاق شوهرش دو سه عکس می آورم. یکربع بعد عکس ها را دست من داد. من به سراغ مراکز درمان سرطان رفتم، در بیش از 5 مرکز، هیچ نشانه ای از مادرم نبود، تا بخاطر آوردم که ممکن است مادرم با نام فامیل آن آقا معرفی شده است، با این نام و فامیل، با پزشکی روبرو شدم که می گفت مریم به امید دیدار دوباره دخترش زنده ماند، بعد از دو عمل جراحی و یک دوره شیمی درمانی، دیگر خبری از او ندارم، ولی می دانم که آشپزخوبی بود، شاید در یک رستوران بکار مشغول شده است. من حتی به همه آدرس هایی که در پرونده پزشکی مادرم بود، مراجعه نمودم ولی متاسفانه از آنجا نقل مکان کرده بود و خانمی که همسایه اش بود، گفت احتمالا مریم به ایران برگشته است چون می خواست قبل از رفتن اش، دخترش را یکبار دیگر به آغوش بکشد.
برخوردها، خبرها، اطلاعات گوناگون، مرا گاه به اوج امید می برد و گاه در قعر دره نا امیدی ها، ولی دست نکشیدم. در مدت یک ماه به بیش از 40 رستوران عربی، ترکی، مدیترانه ای و ایرانی سر زدم وعکس مادرم را نشان دادم، دو نفرشان او را دیده بودند. ولی یک سال بود که هیچکس خبری از او نداشت. در تمام این مدت دایی بهنام، گاه با من همراه می شد و گاه دورادور مراقبم بود.
یکروز غروب وارد رستورانی در شمال هامبورگ شدم، که نمیدانم چرا احساس می کردم مادرم اینجاست. با منیجر رستوران حرف زدم عکس مادرم را نشان دادم، گفت نمی شناسد، ولی در همان لحظه یکی از کارکنان رستوران، دست مرا گرفته و با خود کشید، گفتم چه شده؟ گفت بدنبال مریم می گردی؟ گفتم بله، گفت با من بیا، مرا به اتاقکی پشت آشپزخانه برد. از دور زنی لاغر و شکسته را دیدم که ظروف غذاها را می شست. جلو رفتم و از نیم رخ او را شناختم و از پشت بغل اش کردم، صدای گرفته اش در گوشم پیچید: خدای من! آیا این شیدای من، دخترم است؟ باورم نمی شود، برگشت مرا درآغوش گرفت، آنقدر سبک و لاغر بود، که انگار وزنی نداشت. او را مثل کودکی با دستهایم از زمین بلند کرده در آغوشم فشردم و از رستوران بیرون آمدم، آن سوی کوچه نیمه تاریک، دایی بهنام برایم کف میزد و اشک می ریخت.

1464-88