1464-87

جان از لس آنجلس:

روزی که برای اولین بار، میترا را در یک کافی شاپ دیدم، از چهره معصوم و ساده و بیریای او خوشم آمد، جلو رفتم وخودم را معرفی کردم و گفتم آیا اجازه میدهید سر میز شما بنشینم؟ صورتش از خجالت سرخ شد و گفت خواهش می کنم، ولی میزهای دیگر هم خالی است. با خنده گفتم میزهای دیگر یک دختر خوشگل را کنار خود ندارند. سرش را زیر انداخت و گفت متشکرم، ولی من اصولا با آدم های غریبه آشنا نمی شوم، گفتم من بزودی چهره آشنای زندگی تو میشوم. خندید و گفت من نامزد دارم. گفتم براستی چنین است؟ گفت نه، ولی من همچنان از غریبه ها پرهیز می کنم. درهمان لحظه مادرم را روی تلفن دستی ام آوردم و گفتم مادر! من امروز با دختری بسیار معصوم و خجالتی آشنا شدم، می خواهد به شما سلام بگوید، مادرم با هیجان گفت چه خوب و بعد تلفن را به دست میترا دادم و او به مادرم سلام کرد و گفت پسرخوبی دارید، ولی من او را نمی شناسم، اولین بار است که او را می بینم. من از شما بعنوان یک مادر می پرسم: آیا پسر شما قابل اعتماد است؟ آیا سرش به هزار جا گرم نیست؟ صدتا دوست دختر ندارد؟ مادرم کمی تامل کرد و گفت، شاید کمی اغراق باشد، ولی جان یکی از بهترین وقابل اعتمادترین جوان هاست، من به وجودش افتخار می کنم، تا امروز ندیدم با دیدار از دختری اینقدر هیجان زده بشود، که به من تلفن بزند، پسرم تحصیلکرده و عاشق خانواده است… میترا گفت من دیگر مزاحم تان نمی شوم، مادرم گفت دلم میخواهد تو را در خانه خودمان ملاقات کنم، همین شنبه شب چطور است؟ میترا گفت اجازه بدهید با مادرم حرف بزنم، به شما تلفن می زنم. ارتباط تلفنی قطع شد، میترا گفت تو عجب پسری هستی، آدم را دستپاچه می کنی، توی رودروایستی می گذاری. من از مادرت خوشم آمد، ولی ترجیح میدهم با مادرم به دیدن مادرت بیائیم، گفت بسیار فکرخوبی است.
شنبه شب میترا و مادرش مریم به خانه ما آمدند، هر دو به راحتی انگلیسی حرف میزدند، برایم توضیح دادند که در ایران سالها به کلاسهای زبان میرفتند و فیلم های امریکایی با زیرنویس می دیدند و عاشق سریال لوسی هستند. مادرم شیفته ادب و مهربانی و شرم و حیای خاص میترا شده بود، وقتی ما را ترک کردند، مادرم تا دو ساعت درباره این مادر و دختر حرف میزد، می گفت من درباره ادب و عشق در جمع خانواده های ایرانی زیاد شنیده بودم. اگر یادت باشد پسردایی ات با یک خانم ایرانی در لندن ازدواج کرد و صاحب 4 فرزند شدند و همیشه می گفت بهترین زندگی زناشویی را دارم. به مادرم گفتم پس شما میترا را پسندیدی؟ خواهش میکنم وقتی پدرم از سفر آمد، به او هم بگو که من علاقمند زندگی با چه دختری شده ام. البته پدرم تا حدی مخالف وصلت با غیرامریکایی بود وهمین مرا می ترساند که برخورد و مخالفتی پیش نیاید. البته من دو خواهر و دو برادر دیگر هم دارم، که هیچگاه دور و بر پدر ومادر نبودند، آنها به مجرد پایان تحصیلات شان پی زندگی خود رفتند و هرکدام بعد از مدتی خبر می دادند که در شهری، کشوری و سرزمینی ازدواج کرده اند. عکس هایی هم می فرستادند و من حسرت را در چشمان پدر و مادرم می دیدم.
ازدواج من و میترا در نهایت سادگی برگزار شد، مادرها با هم صمیمی شدند، پدرها هم بعد از مدتی با هم ارتباط برقرار کردند و روزی رسید که هم مادرم و هم پدرم از عشق و احترام و توجه ویژه میترا چنان به شور و هیجان آمدند، که مرتب برای دوستان، فامیل تعریف میکردند و میترا را دختر خود می خواندند.
در این میان میترا مرا تشویق کرد، زبان فارسی را بیاموزم، من به کلاس زبان میرفتم، فیلم ها و تلویزیون های ایرانی را می دیدم، خیلی زود خواننده مجله جوانان شدم و من و میترا هر شب آنرا می خواندیم ما بعد از مدتی صاحب دو دختر دوقلو شدیم، که شیرین ترین موجودات خدا بودند، پدر ومادرم بعد از سالها از حس پدر بزرگ و مادربزرگ بودن سیراب شدند و گاه اجازه نمی دادند ما بچه ها را به خانه برگردانیم و ناچار شب را در آنجا می خوابیدیم، آوازه مهربانی و احترام عشق میترا به گوش برادران و خواهرانم رسید و به بهانه ای به دیدار ما آمدند، بجز خواهر کوچکم، بقیه خیلی سرد و بی تفاوت با میترا روبرو شدند وحتی یک شب سر میز شام برادر بزرگم به شوخی گفت شنیدی دیروز یک زن ویتنامی، شوهرش را مقطوع النسل کرده است؟ گفتم بله، گفت زنان دنیا هرکدام شیوه خاصی دارند، زنان امریکایی با چند گلوله کار را تمام می کنند، حتما زنان ایرانی با نارنجک می آیند توی رختخواب و طرف را تکه تکه می کنند!
این سخن برادرم با سکوت خاصی روبرو شد، میترا بدون اینکه کلمه ای بگوید، به بهانه آماده کردن شام به آشپزخانه رفت، ولی مادرم به برادرم گفت یا خانه را ترک کن و یا ازمیترا عذرخواهی کن، که البته برادرم به خود آمد و با شرمندگی از میترا عذرخواست، میترا هم پیشانی او را بوسید و گفت می دانم که قصد خاصی نداشتید.
یک هفته بعد از این رویداد، قرار شد، میترا به اتفاق مادرم و خواهر بزرگم و پسر خواهرم به ترکیه سفر کنند و با فامیل میترا که از ایران می آمدند دیدار کنند و بقول میترا، سوقات های جالب ایران را هم دریافت کنند. با اینکه دلم برای میترا و دوقلوها تنگ می شد، آنها را روانه کردم.
میترا مرتب از ترکیه زنگ میزد روی سیستم تلفنی با من حرف میزد و بچه ها را نشانم می داد. تا یک شب مادرم زنگ زد و گفت بدنبال حادثه ای که برای کوین پسر خواهرت پیش آمد، میترا پا به میدان گذاشت و پلیس او را دستگیر کرده و به زندان انداخت. راستش من دیگرحرفهای مادرم را نمی شنیدم، انگار صداها گنگ و دور و دورتر می شد. از جا پریدم، بلافاصله اقدام به خرید بلیط کردم، با اینکه بلیط فوری بسیاری گران بود، من همان شب سوار برهواپیما شدم و به سوی ترکیه پرواز کردم، با آدرس هتلی که داشتم به سراغ مادر و بقیه رفتم. کوین بکلی از دید من فرار می کرد. من مرتب می پرسیدم ماجرا چه بود، مادرم توضیح داد، یک اتومبیل کرایه کرده بودیم که کوین اصرار داشت رانندگی کند، در یک لحظه سر یک پیچ خیابان، پسربچه ای به وسط خیابان پرید، یک اتومبیل به او کوبید و او را جلوی اتومبیل ما انداخت و خود فرارکرد. در یک لحظه پلیس با توجه به موقعیت اتومبیل و آن نوجوان مجروح، ما را مقصر شناخت و میترا را دستگیر کرد و برد و ما هاج وواج مانده بودیم که چکنیم؟ پلیس می گوید اگر آن نوجوان جان از کف بدهد، جرم سنگینی انتظار میترا را می کشد که در واقع بیگناه بود. پرسیدم چرا میترا چنین کاری کرد؟ گفت از دیدن خواهرت که به شدت ترسیده بود و مرتب می گفت پسرم بدبخت شد وکوین ازترس توی خیابان گوشه ای نشسته بود، میترا این تصمیم را گرفت. ولی به من گفت مطمئن هستم، بیگناهی کوین ثابت میشود، فقط شما جان را خبر کنید، که بچه ها بی تاب نشوند. گفتم من چه کاری از دستم بر می آید؟ مادرم گفت فامیل میترا در همین هتل هستند، آنها با محیط و مردم و فرهنگ شان آشنا هستند، آنها می گویند راهی برای نجات میترا پیدا می کنند. من به پلیس مراجعه کردم. جواب درستی به من ندادند، ولی بعد از سه روز به من اجازه ملاقات دادند و من به دیدار میترا رفتم، که انگار ده سال پیر شده بود، با دیدن من به گریه افتاد، من هم اشکهایم سرازیر شد، گفتم چرا این مسئله را به گردن گرفتی؟ شاید اگر کوین بود، آسان تر می شد نجات اش داد، گفت تو اگر آن لحظه خواهرت را میدیدی، کوین را گوشه خیابان می دیدی که برخود می لرزد، همین کار را می کردی. من برای چندمین بار به پلیس مراجعه کردم، یکی از افسران گفت پسرک به هوش آمده، البته دست و پایش شکسته، خونریزی مغزی داشته، ولی بهوش آمده و ما منتظریم تا زبان باز کند. من با شنیدن این حرف خودم را به بیمارستان رساندم. با یکی از پرستاران حرف زدم، چند تن از خانواده میترا با من بودند، آنها زیرمیزی، مبلغی نقد به آن پرستار دادند و او یک ربع بعد خبر داد که پسرک به پلیس گفته یک اتومبیل قرمز رنگ او را برزمین کوبید. من می خواستم فریاد بزنم، هرچه در کیفم داشتم به آن پرستار دادم و بیرون آمدیم، من به مرکز پلیس رفتم تا از زبان آنها ماجرا را بشنوم.
4 روز بعد وقتی من، میترا، مادرم، خواهرم و کوین و دوقلوها وارد فرودگاه لس آنجلس شدیم، تقریبا همه فامیل و آشنایان با حلقه های گل و شاخه های رز به استقبال آمده بودند، برای اولین بار پدر بزرگم با صندلی چرخدار آمده بود، همه میترا در آغوش کشیدند من دیگر میترا را نمی دیدم از بس آغوش برویش گشوده شده بود.

1464-88