1464-87

شاهرخ از واشنگتن دی سی:

بعد از انقلاب، همه خاله ها و دایی هایم، یکی یکی راهی امریکا شدند. خودبخود مادرم نیز وسوسه شد، توی جلد پدرم رفت، که ما از قافله عقب افتادیم. ما هم باید به آنها بپیوندیم. پدرم کار و بارش در ایران خوب بود، رضایتی به سفر خارج نداشت. مادرم دست بردار نبود، تقریبا شب و روز را به پدرم تلخ کرده بود، تا پدرم تصمیم گرفت علیرغم میل خودش تن به کوچ بدهد. در مدت 6 ماه، تقریبا همه آنچه داشت فروخت، از دو فروشگاه لباس و جواهر گرفته، تا خانه قدیمی و بزرگ خاطره انگیزمان، تنها یک آپارتمان دو خوابه را که به پسرعمویم اجاره داده بود، برجای گذاشت، همه پولها را برای دایی ها یم حواله کرد و آماده سفرشد. قرارمان این بود که من و خواهر بزرگم و برادر کوچکم به ترکیه برویم، با کمک دایی ها ویزا بگیریم، بعد پدرم به طریقی مادرم و برادر 16 ساله ام را با خود به ترکیه ببرد و از آنجا اقدام کند که یک دوست پدرم، برادرم را قاچاقی به استانبول رساند و پدرم درآخرین روزهای اقامت در ایران دچار سکته قلبی شد و از سفر بازماند. فامیل و دوستان پیام دادند، بهتر است مادرم در ایران بماند چون حال پدرم خوب نبود. مادرم مرتب به خاله ها زنگ میزد، همان روزها من و خواهر و دو برادرم، با دعوت نامه های رسمی و ضمانت بانکی و کمک یک وکیل به امریکا رسیده بودیم، همه نگران پدر و بعد هم مادرم بودیم. مادرم که تا 3 ماه پرستاری پدرم را کرده بود، بدون اطلاع او به ترکیه رفت، پدرم شرایط خوبی نداشت و براستی بیک پرستار دلسوز شبانه روزی نیاز داشت، ولی مادرم ترجیح داد به توصیه فامیل خود به پدرم پشت کند و به بهانه اینکه او به این زودیها روی پا نمی ایستد، 3ماه در استانبول سرگردان ماند، ولی حتی یک تلفن به پدرم نکرد، یکبار که با خاله بزرگم حرف میزد، من شنیدم که می گفت بهرام مردنی است، من دلم نمی خواهد عمرم را هدر بدهم، من هم باورم شده بود که پدرم دیگر خوب شدنی نیست و ما باید به راه خود ادامه بدهیم.
با حواله های پدرم، مادر با کمک دایی ها، یک خانه خرید، بعد هم با شراکت آنها، 3 رستوران فست فود در بهترین محله شهر پیدا کرده و نقد خریداری کرد، من وخواهر و برادران چنان غرق در زندگی تازه شدیم، چنان سرگرم تحصیل و ورزش و دوستان جدید بودیم، که یادمان رفت یک پدر بیمار و تنها در ایران داریم.
دورادور می شنیدیم، که حال پدرم بهتر شده، در آپارتمان خود زندگی ساده ای دارد، از پس انداز بانکی اش استفاده می کند و همه روز و شب چشم به در دارد، که ما ترتیب سفرش را بدهیم. در این فاصله چند بار به مادرم زنگ زد، مادرم گفت عجالتا امکان ویزا وجود ندارد، بعد هم اینکه چرا ما از هم جدا نشویم، تو همان جا بمان و یک زن جوان بگیر و زندگی کن، بگذار من هم به بچه ها و آینده شان برسم، من از مکالمات تلفنی شان فهمیدم، که پدرم راضی نبود، آرزویش پیوستن به ما بود، حتی یک شب صدایش را از پشت تلفن شنیدم که می گفت آرزو دارم بزرگ شدن بچه ها، فارغ التحصیلی، ازدواج و بچه دار شدن شان را ببینم، این آرزوها را از من نگیر.
درست 8 سال از کوچ ما گذشته بود، مادرم بکلی نام و تصویر پدر را از زندگی خود پاک کرده بود، از طریق پسردایی ام شنیدم، که غیابی از پدرم طلاق گرفته و مرد تازه ای وارد زندگی او شده است. مردی که درواقع از دوستان قدیمی دایی هایم بود و سابقه 4 بار ازدواج نافرجام داشت.
من چند بار به پدرم زنگ زدم، حسرت دیدار ما را داشت، ولی می گفت مادرت همه درها را بروی من بسته است، می گفت دوباره سرپا ایستاده، یک بوتیک کوچک باز کرده و گله داشت که مادرم حتی یک دلار از آن حواله ها را برای پدرم نفرستاده و گفته برای آینده بچه هاست. به جز من بقیه پدر را بکلی از یاد برده بودند، آخرین تصویر پدرم از خانه ما برداشته شد، انگار ما پدری نداشتیم. در شب تولد یکی از خاله ها، مادرم مشروب خورد ونیمه مست در راه بازگشت به خانه تصادف کرد و او را بیهوش به بیمارستان بردند. من و خواهرم کمی زخمی شدیم، دو سه روز بعد فهمیدیم مادرم از ناحیه گردن، دنده ها، پای راست و دست چپ دچار شکستگی شده است. در آن شرایط مادرم نیاز به پرستاری و مراقبت های ویژه شبانه روزی داشت، مرد تازه زندگیش زودتر از همه از میدان خارج شد و بکلی غیبش زد و بعد من کلافگی را در چهره خاله ها و دایی ها می دیدم. ظاهرا دایی ها ناچار شده بودند دو فست فود را بفروشند تا برای مادر پرستار مخصوص و داروهای گرانقیمت تهیه کنند و با درآمد فست فود سومی که مادرم سهمی از آن داشت زندگی ما تامین نمی شد، ابتدا خاله ها و دایی ها کمک می کردند، ولی با طولانی شدن شرایط مادرم، آنها هم عقب نشینی کردند. من و خواهر بزرگم کار می کردیم که تا حدی کمک باشیم.
مادرم بخاطرمصرف داروهای سنگین بداخلاق شده بود، همین سبب فرار خاله ها و دایی ها شد، بهانه می آوردند تحمل مادرم را ندارند، بکلی دور و برما خالی شد و یک شب تلفنی همه ماجرا را برای پدرم تعریف کردم، خیلی ناراحت شد حتی پیشنهاد کرد به ایران برگردیم، ولی برایش توضیح دادم با شرایط مادرم، چنین سفری امکان ندارد.
من و خواهر و برادرانم احساس بیکسی و تنهایی می کردیم، از آن همه فامیل، هیچکس دور وبر ما نبود، حتی با اکراه به تلفن های ما جواب می دادند، ضمن اینکه همه ما به نوعی کار می کردیم تا زندگی مان بگذرد وهزینه تحصیل مان را تامین کنیم.
یک شب که مادر از اندوه و تنهایی اشکهایش بند نمی آمد، پدرم زنگ زد، من بغض کرده از او کمک خواستم، گفت سعی خودم را می کنم. درست 3 ماه بعد، یک شب در خانه را زدند، پدرم بود با چند چمدان سوقات و چهره ای شکسته و موهایی که همچون برف سپید بود. مادرم درحالیکه از خجالت سر بزیر انداخته بود، ضمن خوش آمد گویی به پدر بغض اش ترکید و گفت ما خیلی تنها و بیکس بودیم. نمی دانم پدر در این مدت چگونه سرپا ایستاده بود، چگونه دوباره دستش پر بود، انرژی داشت. با دیدن و به آغوش کشیدن ما، پر از شوق شد. از فردا برای مادر بهترین پزشک را پیدا کرد، بیمه اش را تغییر داد، خود چون پرستاری شب و روز به مراقبت از او پرداخت. مادرم بعد از دو سال بروی پاهای خود راه میرفت، بعد از مدتها روی صورتش لبخند نشسته بود، یک لحظه از پدرم جدا نمی شد و مرتب تکرار می کرد که مرا ببخش، روزی جبران می کنم.
دستمایه ای که پدرم با خود آورده بود، جوابگوی هزینه تحصیلی ما بود، هزینه داروهای مادرم بود و اینکه دوباره زیر سقف خانه عشق را جاری کرده بود. همزمان سهم دایی ها را از فست فود خرید و مادرم را در آنجا بکار گرفت، تا هم سرگرم باشد و هم دوباره برپای بایستد.
همزمان تولد مادرم از راه رسید، پدرم قشنگ ترین جشن تولد مادرم را با حضور همه ما و دو سه دوست مادرم برپا کرد، و زیباترین هدیه را به او داد. فردا صبح که بیدار شدیم، با یک نامه خداحافظی از پدرم روبرو شدیم، نوشته بود ماموریت من تمام شد، شما را به خدا می سپارم، باز هم اگر روزی به این پدر شکسته نیازی داشتید خبرم کنید.
همه تکان خوردیم، مادرم با دیدن کپی بلیط هواپیمای پدرم گفت راه بیفتید، باید به فرودگاه برویم، باید جلوی سفر پدرتان را بگیریم، توی ترافیک، دل توی دلمان نبود، که به موقع به فرودگاه برسیم، بعد از حدود یک ساعت ونیم وقتی وارد فرودگاه شدیم، پدر را با یک ساک در صف گذر از آخرین مرحله بازرسی دیدیم. به سویش دویدیم و درمیان حیرت مسافران او را بیرون کشیدیم، مادرم بعد از سالها پدرم را به آغوش کشید و گفت تو مثل من رفیق نیمه راه نباش، ما به تو و محبت ها و کمک هایت نیاز داریم و پدر خود را در آغوش مادر رها کرد.

1464-88