1464-87

داریوش از نیویورک:

من با کتایون درجشن تولد خواهرم ملیحه آشنا شدم و این آشنایی به یک دوستی و سپس عشق پرشوری انجامید. قصه عشق ما به گوش پدر ومادرها و فامیل هم رسید، علیرغم مخالفت های اولیه پدر کتی، تقریبا هر دو فامیل با وصلت ما موافق بودند، مراسم نامزدی مان را برگزار کردند و قرار ازدواج را برای اول تابستان گذاشتند، تا هر دو خانواده آمادگی داشته باشند.
من آنروزها در یک شرکت بزرگ صادرات وواردات، شغلی مناسب با حقوق خوبی داشتم، کتی هم در کارخانه پدرش، مدیریت داخلی می کرد. بعد ازعید، با سفر خانواده ها به شمال، قرار شد من وکتی هم در آخر هفته به آنها بپیوندیم.
روز پنجشنبه ظهر راهی شدیم، در میانه راه مامورین به کنترل اتومبیل ها مشغول بودند، وقتی نوبت ما رسید، اولین سئوال شان این بود که ما زن و شوهرهستیم یا دوست دختر و پسر؟ من گفتم نامزد هستیم، یکی از آنها گفت برای ما نامزد معنایی ندارد، من گفتم از نظرشما هیچ چیز معنا ندارد، همان مامور مرا از اتومبیل بیرون کشید و با مشت به صورتم کوبید، من فریاد زدم، کتی او را از پشت گرفت، ناگهان ده مامور ما را محاصره کردند و ما را با جیپ به یک مرکز انتقال دادند، که درواقع زیرزمین نمناک و تاریکی بود.
کتی هرچه التماس کرد تا با پدرش حرف بزند، آنها اجازه ندادند و ده ساعت بعد به سراغمان آمدند و گفتند شما محکوم به 70 ضربه شلاق شده اید، من گفتم این یک محاکمه یکطرفه است، ما وکیل داریم، آنها بی اعتنا ما را جداگانه به یک اتاق دیگر بردند و 70ضربه شلاق زدند که کتی بیهوش شد و من در آن لحظه، آرزوی مرگ کردم و فقط نفرین شان می کردم.
وقتی ما را به یک اتاق روشن و ترو تمیزی انتقال دادند، یک مامور میانسال که معلوم بود سرپرست آنهاست، با دیدن ما عصبانی فریاد زد چه کسی اینها را شلاق زده؟ چه کسی حکم داده؟ مامور جوان تر گفت اینها به رهبر و مقامات توهین کردند، سرپرست شان فریاد زد، ولی ما چنین دادگاهی عجولانه و بدون قاضی و بدون بررسی و تحقیق و شاهد نداشتیم، فورا اینها را به بیمارستان برسانید و مسئول این اقدام را به من معرفی کنید.
گرچه آن آقا انسانی ومنصفانه برخورد کرد، ولی برای ما دیر بود، ما هر دو مجروح و از پای افتاده بودیم، در بیمارستان پرستاران با دلسوزی ما را پانسمان کردند، کتی به پدرش تلفن کرد، پدر و مادر کتی و پدر من از راه رسیدند، پدرکتی آشنایانی در مقامات بالا داشت، ولی همه اینها از درد ما نکاست، کتی و من نمی توانستیم از درد جلوی اشکهایمان را بگیریم.
ما به شمال رفتیم، همه دورمان را گرفتند، فردا صبح متوجه شدیم، پدر کتی به اتفاق خانواده به تهران بازگشته است و ما هم فردایش راهی شدیم، همه آرامش ما بهم ریخته بود، من به زمین و زمان ناسزا می گفتم، دیگر از هیچ کسی نمی ترسیدم، طفلک مادرم ترسیده بود ومرتب می گفت ترا بخدا بدنبال دردسر تازه نرو، آرام باش.
من دو سه روزی از کتی خبری نداشتم، تلفن های مرا جواب نمی داد. تا یکروز خواهرش زنگ زد و گفت پدرم با کتی به اروپا رفتند، شاید به امریکا بروند، پدرم کتی را از وصلت با تو منع کرد و گفت وصلتی که چنین آغازی داشته باشد، پایانش غم انگیز است.
بعد ازچند هفته کتی از لندن زنگ زد و گفت پدرم بدنبال آن حادثه دچار شوک قلبی شده، سه بار در تهران و لندن بستری شده، من صبر می کنم تا او آرام شود، بعد من و تو تصمیم می گیریم، می دانم جدایی از خانواده برایت سخت است، ولی باید بیایی اینجا و با هم ازدواج کنیم.
خانواده من عمیقا ناراحت و نگران بودند، ولی پدرم ترتیبی داد، تا من با دعوت نامه یکی از دوستانش و راهنمایی یک وکیل، خودم را به لندن برسانم، ولی پدر کتی حاضر به دیدار من نشد و حتی به یکی از دوستان پدرم گفت درهیچ شرایطی اجازه دیدار و ازدواج ما را نمی دهد، مگر اینکه داریوش بخواهد من با سکته تازه ای جان بدهم.
متاسفانه تلفن خانه شان عوض شده بود، کتی ارتباط اش با من قطع شد و خواهرش در تهران تلفنی گفت بهتر است من خودم را کنار بکشم و عجالتا دور این عشق و وصلت را خط بکشم، من تا 3 ماه سرگردان و سرگشته به هر دری زدم، ولی بی فایده بود تا یک مورد ویزایی برای امریکا برایم پیش آمد، بلافاصله اقدام کرده و راهی شدم، تا شاید از آنجا امکانات سفرکتی را فراهم سازم.
تا یکسال از کتی بی خبربودم، تا یک شب زنگ زد و گفت من بجز تو، با هیچ مردی ازدواج نمی کنم، من دست هیچ مردی را لمس نمی کنم، ولی در این شرایط باید صبر کنم، چون پدرم که مردی یکدنده است، در هیچ شرایطی به ازدواج ما رضایت نمی دهد و در این مدت، حداقل ده تا خواستگار برایم تراشیده، ولی من همه را رد کردم و به پدرم گفتم حتی اگر همه موهایم سپید شود و باعصا راه بروم، بجز داریوش با هیچ مردی ازدواج نمی کنم. من در نیویورک به مرور جا افتادم، هنوز همه هفته با کتی تلفنی حرف میزدم، دلم به همین ارتباط خوش بود، تا یک شب که به مناسبت تولد من به اتفاق دوست پدرم و دخترانش به یک رستوران رفته بودیم، شب خوبی بود، همه خوش بودند، ولی من آرزو داشتم در آن لحظه کتی روبرویم نشسته بود، آرزو داشتم با کتی با دو سه بچه قد و نیمقد تولدم را جشن می گرفتم.
در نیمه های شب بود که از بیرون رستوران کسی با دوربین من و یکی از دخترها را نشانه رفت و چند عکس گرفت و رفت. من بیرون پریدم ولی غیبش زده بود، دخترها گفتند پاپاراتزی ها بودند، تو را با آرتیست ها اشتباه گرفته بودند و همین بهانه شوخی و خنده شان شد. آخر هفته من به کتی زنگ زدم، ولی تلفن اش قطع بود، به خواهرش در تهران زنگ زدم، تلفن را روی من قطع کرد، از خودم پرسیدم چه شده؟ عاقبت از خواهر خودم در تهران پرسیدم، گفت دوستان فامیلی کتی می گویند تو در امریکا دوست دختر گرفته ای و هر شب در رستوران ها به رقص و شادی و مشروب خواری مشغولی. گفتم چنین نیست، شب تولد من بود، دوستان من هم آمده بودند آن دخترها نامزد دارند و با من کاری نداشتند و شخصی از ما عکسی گرفت، مطمئن هستم از دست نشانده های پدر کتی بود. از طریق دوستانم در لندن پیگیر آدرس و تلفن جدید کتی شدم، خبر دادند پدرش فوت کرده و خودش هم بکلی گم شده است، هیچکس از او خبر ندارد. دلم به شدت گرفت من در طی 10 سال زندگیم به مسیر تازه ای افتاد، ولی هیچگاه عشقی به دلم راه نیافت، هیچ دختر و زنی را برای ازدواج نپسندیدم، چون همه را با کتی مقایسه می کردم، زیبایی و معصومیت، مهربانی و فداکاری کتی را هیچکس نداشت. این مسئله مرا حتی تا پای افسردگی شدید هم پیش برد. یکی دو بار تحت درمان قرارگرفتم و اگر خواهرم به سراغم نیامده بود، شاید به مسیر خودکشی می رفتم.
یکروز خسته و دلزده از زندگی، از سرکارم برگشتم، توی راه نمیدانم چرا دچارنوعی دلواپسی شده بودم، خواهرم دو بار زنگ زد و گفت کجائی؟ چرا نمی آیی؟ گفتم چرا امشب نگران من شده ای؟ گفت من همیشه نگران تو هستم. مگر خبر نداری، شب تولدت راهم فراموش کردی؟ گفتم من دیگر گذر سالها را در دست ندارم، من در جوانی پیر شده ام.
وقتی کلید را درقفل آپارتمانم چرخاندم، یک حس خوب، یک خوشحالی نشناخته در درونم جوشید، وارد شدم، روی مبل زنی را دیدم که انگار سالها بر او گذشته، موهایش سپید و سیاه بود، ولی چشمانش همچنان می درخشید، خود کتی بود، کتی گمشده من. آغوش برویش گشودم، سبکبال درآغوشم فرو رفت و اشکهایمان بهم آمیخت. 

1464-88