1464-87

ثریا از گلندل – کالیفرنیا:

بعد از اینکه خواهران شوهرم، به اتهام بدحجابی شلاق خوردند، من با نادرشوهرم حرف زدم و با توجه به اینکه سه دختر 12 و 14 و 16 ساله داشتیم، قصد کوچ کردیم و تنها آپارتمان خود را هم فروختیم و راه افتادیم. ما در آن سالها از یکدیگر درباره پس انداز و هزینه های زندگی نمی پرسیدیم و من هم از شوهرم سئوال نکرد چقدر در بانک پس انداز داشتیم؟ ارثیه پدری ام را به چه کاری گرفتی؟ حالا این پول آپارتمان را چه می کنی؟ درواقع تصمیم گیرنده نادر بود.
ما یکسره به استانبول رفتیم، بعد از یک اقامت دو هفته ای در هتل، در یک پانسیون بزرگ، که پر از ایرانی بود، یک اتاق بزرگ گرفتیم. زندگی آسان و خوشی نبود، خودتان حدس بزنید، 5 نفر درون یک اتاق ! ولی با این وجود احساس دور هم بودن، هوای هم را داشتن و گاه تا نیمه شب حرف فردا را زدن، ما را راضی می کرد.
نادر بدنبال ویزای امریکا بود. تا آنجا که من خبر داشتم، حدود 3هزار دلار نقد درون چمدانی بود، که به گفته نادر برای روز مبادا گذاشته بود. من هم حق برداشت داشتم، گرچه من خرجی نمی کردم، بقیه پولها و پس اندازهایمان در ایران، نزد برادر بزرگ نادر مانده بود تا ما جا بیفتیم.
اقامت ما در استانبول طولانی شد، نادر حدود 6 هزاردلار دیگراز ایران دریافت کرد، بعد هم بدنبال کار موقت رفت که بجای او، من بعنوان پرستار بچه های ایرانی درون آن پانسیون مشغول شدم، یکی از خانواده ها یک سوئیت کامل داشت من در آنجا از صبح تا شب از بچه ها مراقبت می کردم، برایشان غذا می پختم و آن روزها حدود 600 دلار هم دستمزد می گرفتم، که بهرحال فریادرس ما بود و در ضمن غذای مجانی هم نصیب مان می شد.
مدتی بود نادر به اتفاق دختر بزرگ صاحب ساختمان مرتب لاتاری می خرید و می گفت باید یک شریک ترک داشته باشم، تا درصورت برنده شدن سهم خودم را بگیرم، درست دو سال بعد، یک شب صدای فریاد شادی نادر را شنیدم، پرسیدم چه شده؟ گفت فکر می کنم برنده نیم میلیون دلار شدیم. ظاهرا دو سه روزی نادر و آن خانم بدون سروصدا و اطلاع اطرافیان، برای دریافت پولها می رفتند، نادر هم همه پول نقد از ایران آمده را به من سپرده بود و می گفت نگران نباش حسابی خرج کن.
از روز ششم، ناگهان نادر و آن خانم ناپدید شدند، صاحب ساختمان و همسرش به سراغ من آمدند و با داد و فریاد می پرسیدند شوهرم کجا رفته؟ کجا میشود پیدایش کرد؟ من هم بی خبر فقط از ترس اشک می ریختم.
به راستی دیگر خبری از آنها نشد، من سرگردان مانده بودم، صاحب پانسیون عذر مرا خواست و خودبخود شغلم را هم از دست دادم. در یک پانسیون دیگر اتاقی گرفتم، بچه ها مرتب سراغ پدرشان را می گرفتند، من چیزی برای گفتن نداشتم، بعد از دو ماه در همان پانسیون همان شغل گذشته را زنده کردم درآمدی نصیبم شد، تا حدی خیالم راحت شد. با وجود تلفن های مادرم، حقیقت را بخواهید روی بازگشت نداشتم، چون با آن همه امید ایران را ترک کردم و حالا نادر هم مرا گذاشته و رفته بود، واقعا شرمنده بودم و ترجیح دادم به هر جان کندنی باشد، این کاروان 4 نفری را با خود به جلو ببرم.
با راهنمایی خانم و آقایی بدنبال پناهندگی انسانی رفتم، یک خانم بسیار مهربان امریکایی که در همان دم و دستگاه پناهندگان بود، وقتی قصه مرا شنید، همه راه و چاه ها را نشانم داد و در پشت پرده کمکم کرد تا من عاقبت پرونده ای گشودم و به سرعت پیش رفتم، ولی اصولا مراحل آن، گاه ماهها وحتی یکسال طول می کشید. آن خانم امریکایی ترتیبی داد تا من بعنوان آشپز غذاهای مدیترانه ای در هفته 4 روز در یک خانه بزرگ بیرون شهر که متعلق به دیپلمات ها بود، غذا بپزم و دستمزد خوبی بگیرم، دخترها هم از بچه های ساکن پانسیون پرستاری می کردند. من تا پخت و پز انواع غذاها را یاد بگیرم و آن خانواده ها را راضی کنم، دو سه ماهی طول کشید، بعد هم ویزای ما آمد و راهی اتریش شدیم، تا از آنجا راه به امریکا بگشائیم. من در تمام این مدت با وجود تلاش و پرسش و رفت وآمد میان ایرانیان، هیچ نشانه و رد پائی از نادر پیدا نکردم. ولی مطمئن شدم، که او با آن خانم، آن لاتاری بزرگ را برنده شده و لابد با آن پول کلان هم از ترکیه خارج شده اند.
درآخرین روزهایی که آماده ترک ترکیه بودیم، با یکی از دوستان قدیمی نادر روبرو شدم، می گفت نادر را در لندن دیده و گفته ثریا و بچه ها به ایران بازگشتند، قرار شد من در سرزمینی مستقر شوم و بعد آنها را بیاورم! بهرحال فهمیدم او راه خود را، مستقل ادامه داده و برایش سرنوشت من و 3 دخترنوجوان مهم نبوده است.
ما بعد از حدود دو سال به امریکا آمدیم. از همان روزهای اول، هر 4نفری بدنبال فراگیری زبان و بعد تحصیل رفتیم، بچه ها به مدرسه، من هم به کالج می رفتم. دوستان جدید ارمنی ایرانی در شهر گلندل خیلی کمک مان کردند، آنها همه راهها را بلد بودند و خیلی از آنها سکان کشتی خانواده را در دست داشتند. می دیدیم که بچه هایشان را روانه کالج ها و دانشگاه ها کرده اند و سخت به کارمشغولند.
ما به سختی عادت کرده بودیم، به اینکه در یک اتاق سرکنیم، غذا کم بخوریم، بریزو بپاش نداشته باشیم. پس انداز سرلوحه زندگی مان باشد و بهمین جهت با توجه به کمک های دولتی، بعد هم کارهای مختلف، در طی 5 سال به حدی رسیدیم، که یک آپارتمان خریدیم و زندگی راحتی را شروع کردیم.
سختکوشی ما، پیگیری در تحصیل و کسب تخصص، ما را به جایی برد، که بچه ها با بورس تحصیلی وارد دانشگاه شدند، من در یک کلینیک بزرگ بکار پرداختم. همه پشت هم چون کوه ایستاده بودیم. همه اطرافیان ما را تحسین می کردند، دوستان فراوانی پیدا کرده بودیم، که در جمع شان پر از امریکایی بود.
سالها چنان سریع برما می گذشت که خود نمی فهمیدیم، بچه ها در رشته های حقوق و دندانپزشکی و مدیریت فارغ التحصیل شدند، پیشاپیش شغل خوب و درآمد بالا انتظارشان را می کشید، من هم آسیستان پزشک بودم، هم روانشناسی می خواندم، چه فامیل دور در ایران و چه دوستان در امریکا همه ما را بدلیل این پشتکار می ستودند و پیشرفت ما را معجزه می دانستند.
با خواسته دختر بزرگم، خانه بزرگی در بهترین منطقه شهر خریدیم، که 7 اتاق خواب داشت، من یکی را و بچه ها هرکدام دو اتاق برای خود تزئین کرده بودیم. بعد از سالها، یکروز که جمعی از دوستان دخترم مهمان ما بودند، زنگ در را زدند، من جلو رفتم با کمال حیرت با نادر روبرو شدم، پیر و شکسته و با صورتی که هیچ نشانه ای از گذشته نداشت و دختربچه هفت هشت ساله ای کنارش بود.
پرسیدم اینجا چه میکنی؟ گفت برگشته ام، گفتم خیلی دیر آمدی، این دختربچه مال کیه؟ گفت از آخرین همسرم که فوت کرده، گفتم اینجا جایی و راهی نداری، گفت دخترم را پناه بده، گفتم اگر قانونا به من بسپاری، حاضرم او را بپذیرم، گفت همه مدارک اینجاست، امضاء می کنم، بعد روی زمین نشست همه ورقه ها را بمن نشان داد، انگار انتظار چنین جوابی را می کشید، همه را امضا کرد و رفت. دخترک را بدرون آوردم، همه دورش را گرفتند، پرسیدند ماجرا چیست؟ گفتم این مهمان تازه خانه ماست، بعدا توضیح می دهم، دخترک به من چسبیده، انگار پناه مطمئنی پیدا کرده بود، او را بخود فشردم و گفتم دخترکوچک من! چشمانش پر از اشک شد.

1464-88