1464-87

نگارمسافری از ایران:

من و آرش شوهرم عاشق سفر و زندگی در امریکا بودیم، هر بار که مسافری از امریکا می آمد، ما سرتا پا گوش می شدیم، تا همه اطلاعات را بدست آوریم و براین شوق و عشق خود بیافزائیم، البته هر بار که صحبت از مشکلات می شد، تردید می کردیم، چون یک دختر8 ساله داشتیم، که نگران آینده او در سرزمین تازه و حوادث و رویدادهای عجیب آن بودیم.
حدود 4 سال پیش با عزم سفر به امریکا، به ترکیه رفتیم، که بروایت من، سرزمین خوشبختی ها و بدبختی های ایرانیان بوده است. البته عده ای هم ترکیه را پل گذر به آینده می دانند و عده ای هم آنرا سرزمین ویرانی پل های بازگشت به حساب می آورند. ما بمجرد ورود به دنبال ویزا رفتیم، با مُهر رد روبرو شدیم، درمورد ویزای انگلیس و بعد ایتالیا هم چنین شد.
به ایران برگشتیم و یکسال بعد دوباره اقدام کردیم، باز هم بی نتیجه بود، یک شب که در سکوت کامل خود، چشم به تلویزیون خاموش دوخته بودیم، دخترم گلاویژ مرا تکان داد و گفت چرا شما دو تا یخ زده اید؟ هر دو به خود آمدیم، به لابی هتل برگشتیم تا با مسافران تازه حرف بزنیم، آقایی حرف از طلاق و گرین کارت مصلحتی میزد، اینکه گاه لازم است با یک سیتی زن ازدواج کنید و بعد از اخذ گرین کارت طلاق بگیرید! هر دو بهم نگاهی کردیم و حدود یکساعت بعد تصمیم عجیبی گرفتیم، اینکه آرش با یک سیتی زن امریکا ازدواج کند، به امریکا برود و بعد از 2 سال با گرین کارت، طلاق بگیرد و برای من و گلاویژ اقدام کند. در یک لحظه دلم لرزید، با خودم گفتم چگونه بپذیرم شوهرم با زن دیگر ازدواج کند و از من دور شود، و با او رابطه برقرار کند و بعد دوباره به من برگردد؟
تا ساعت 2 نیمه شب با هم حرف میزدیم، آرش می گفت زنی را انتخاب می کنیم که مسن باشد، مبلغی می پردازیم و با شرط هیچگونه رابطه ای ازدواج می کنیم. گفتم چگونه چنین زنی را پیدا کنیم؟ گفت بمن بسپار و بمن اطمینان کن. گفتم پس مرا وارد جزئیات نکن، هرگاه به نتیجه رسیدی، به من و گلاویژ خبر بده به ایران برگردیم.
سه روز بعد آرش خبر داد، از طریق دوستان جدید ایرانی، با خانمی آشنا شده، که حدود 18 سال مسن تر است، 10 هزار دلار پیشاپیش می گیرد و همه هزینه های زندگی مشترک را هم باید طی دو سال بپردازم، گفتم درمورد رابطه زناشویی چه میشود؟ آرش گفت خود آن خانم میگوید میلی به رابطه ندارد.
علیرغم تردیدها و دلواپسی ها، بدون اینکه من و آرش رسما از هم جدا شویم، من آن خانم را دیدار کردم، بنظرم زن متینی می آمد، قرار بر این شد که آن خانم زودتر برود، تا مراحل ویزایی آرش انجام شود، که آن هم 2ماه طول کشید وشوهرم پرواز کرد.
حقیقت را بخواهید، من همان روز پشیمان شدم و براین خواسته و آرزوی سفر به امریکا لعنت فرستادم و گفتم این دیگر چه مرضی بود که به جان ما افتاد که شاید به قیمت زندگی خوب و آرام مان تمام شود؟ ولی هرچه بود به ایران برگشتیم، تا آرش مرتب ما را در جریان بگذارد. آرش مرتب زنگ میزد، پشت تلفن هر دو اشک می ریختیم، دخترم بی تاب پدرش شده بود، من از ترس آبرو و عکس العمل فامیل و آشنایان، حقیقت را به آنها نگفته بودم. در این میان هرگاه خبری می شنیدم که آقایی یا خانمی بدنبال طلاق مصلحتی تن به ازدواج موقت داده و عاقبت غیبش زده، تنم می لرزید.
آرش به من امید می داد و می گفت این خانم بخاطر یک بیماری، بیشتراوقات به دکتر و بیمارستان مراجعه می کند، من هم موقتا در یک تعمیرگاه کاری گرفتم. سعی می کنم برایت حواله هایی بفرستم، من با همین حرفها و گزارشات دل خوش بودم.
ارتباط مرتب ما، بعد از یکسال کمتر شد، آرش می گفت طرف حساسیت نشان میدهد، من ناچارم در مواقعی که حضور ندارد، با تو تماس بگیرم، من توصیه کردم کاری نکند که این نقشه خراب شود، آرش هم می گفت نگران نباش، دیپلماتیک پیش میروم.
زندگیم به مرور با آمیخته ای از دلواپسی و نا امیدی می گذشت، ارتباط من و آرش هر روزکمرنگ تر می شد، بطوری که به ماهی یکبار رسید، من به آرش گفتم اگر چنین است، من قید گرین کارت را زدم، ترا بخدا برگرد، چشم من و گلاویژ به در خشک شد. آرش می گفت کمی صبر کن، تا چند ماه دیگر گرین کارت من می آید، من گفتم دیگر طاقت ندارم و سرانجام یک شب به خانه آنها زنگ زدم و آن خانم گوشی را برداشت و گفت شما از ما چه می خواهید؟ گفتم شوهرم را، گفت شوهرتان ازدواج کرده، زندگی آرامی دارد، ما همدیگر را دوست داریم، بزودی هم میرویم ماه عسل، فریاد زدم ولی شما چنین قراری نداشتید، گفت چه قراری محکمتر از سند ازدواج؟
گفتم ولی من شکایت می کنم، گفت شکایت می کنی شوهرت با وجود همسر، سر زن دیگری را کلاه گذاشته با او وصلت کرده تا گرین کارت بگیرد؟ میدانی چه معنایی دارد؟ یک زندان 4 ساله و بعد هم دیپورت به ایران.
من گوشی را گذاشتم و تازه فهمیدم آرش با همین تهدیدها سکوت کرده و دست و پایش بسته شده است و بیک زندانی مبدل گشته است. من بدون اطلاع هیچ فامیل و آشنایی، چمدان بستم، دخترم را به مادرم سپردم و راه افتادم، تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده، آرش را برگردانم. در ترکیه بدنبال راه بودم، که فهمیدم آن خانم سابقه چنین ازدواج هایی دارد، او یک زن حرفه ای است که با چنین اقداماتی صاحب 3 خانه در امریکا شده است، من به تحقیق ادامه دادم، مدارک و آدرس و تلفن و نام هایی را بدست آوردم، با دو سه نفرشان تماس گرفتم و چون می ترسیدم دوباره مُهر رد بروی گذرنامه ام بخورد به گرجستان رفتم، عجیب اینکه یک خانم در سفارت امریکا وقتی از قصه زندگی من و آن خانم با خبر شد، بلافاصله به من ویزا داد و مرا پیشاپیش به یکی از همکاران خود در لس آنجلس سپرد. تا ماجرای آرش و آن خانم را دنبال کنم.
روزی که در خانه آنها را زدم، هر دو شوکه شدند، آرش به سوی من پریده مرا بغل کرد و گفت می دانستم پیدایت میشود، می دانستم مرا نجات میدهی. آن خانم فریاد زد نجات؟ کاری می کنم تا هر دو روانه زندان بشوید! شما هنوز مرا نمی شناسید، همه مرا بنام پری هفت خط می شناسند، من زیر لب گفتم شما پری 700 خط هستید، ولی یادتان باشد، به آخر خط رسیده اید.
پری فریاد زد زودتر برو بیرون وگرنه پلیس را خبر می کنم، من درهمان حال تلفن دستی آرش را گرفتم و به آقایی که سفارش شده بودم زنگ زدم. گفت همانجا بمان و من جلوی در نشستم، همزمان بدنبال تلفن پری، دو افسر پلیس هم آمدند، تا مرا با خود ببرند، ولی لحظاتی بعد آقایی از راه رسید. با دو افسر پلیس حرف زد، آنها پری و آرش را با دستبند بردند و من درحالیکه اشک می ریختم گفتم ولی من این را نمی خواستم، من نمی دانستم شوهرم نیز به زندان میرود، آن آقا گفت شما با من در تماس باشید و جای نگرانی نیست.
من به خانه آشنایم برگشتم، دو روز بعد آن آقا تلفن زد و گفت آماده باش، دوشنبه در فرودگاه با آرش برمی گردید، فریادی از شوق کشیدم گفت البته بدون گرین کارت، گفتم راضی هستم، آن خانم چی؟ گفت راهی زندان شد، یک سابقه 20 ساله دارد، پرونده اش قطور است من دوشنبه ساعت 10 صبح در فرودگاه لس آنجلس در آغوش آرش فرو رفته بودم و اطرافیان نگاهم میکردند و آرش زیر لب گفت شاید سالها بعد، از یک مسیر قانونی به این سرزمین برگردیم، سرش را در آغوشم فشردم و گفتم مهم نیست همین که باورم شد، که مرد عاشق و اصیلی هستی، برایم کافی است.

1464-88