1464-87

شاهرخ از سانفرانسیسکو:

من و فروزان درشب سی و پنجمین سالگرد ازدواج مان، تقریبا همه فامیل و دوستان را دعوت کرده بودیم، شب پرشوری بود. ابتدا دخترها و پسرهایمان ازما تشکر کردند و ما را بهترین پدر ومادر دنیا خواندند. بعد دوستان قدیمی و فامیل خاطره هایی از گذشته ها، سفرها و رویدادهای زندگی مان گفتند و به سلامتی هم نوشیدند و وقتی نوبت من رسید، بجای تشکر از فروزان، در میان شوخی و جدی، از دخالت های بی پایان او در زندگی و فضای کارم، از حسادت های بی پایانش، از تلاش شبانه روزی اش برای اثبات برابری زن و مرد گفتم و در پایان اضافه کردم، آرزو داشتم فروزان حداقل در هفته دو شب مرا آزاد می گذاشت، در همه زمینه های سیاسی، اجتماعی و خانوادگی اظهار فضل و دانش نمی کرد و می گذاشت من مردانگی خود را ثابت کنم. احساس استقلال و آزادی بکنم، احساس پرواز و قدرت بکنم.
در یک لحظه بخود آمدم و دیدم بقول دوستان مستی و راستی کار دستم داده بود، همه در سکوت نگاهم می کردند و بلافاصله فروزان رشته سخن را در دست گرفت و گفت همه عمر عاشق شاهرخ بودم، در محل کار و خانه نمی گذاشتم آب در دلش تکان بخورد، همه جا سینه سپر کردم، با رقیب و دشمن و همکار جنگیدم. با خواهش ازاو خواستم بیشترین وقت اش را به بچه ها، تربیت شان و تحصیل شان و زندگی اجتماعی بدهد، تا بچه ها سالم، تحصیلکرده و سربلند بزرگ شوند. او را از دوستان ناباب که با قمار و زنبارگی، زندگی هایشان برباد رفت دورکردم و او را به محترم ترین پدرشوهر مبدل ساختم. آیا این گناه من بود؟ خوب حالا هم دیرنشده، ما که همه پستی و بلندیها را پشت سر گذاشته ایم، دیگر هیچ دلواپسی خاصی نداریم، شاهرخ می تواند به دلخواه خود زندگی کند! زمزمه میان مهمانان درگرفت، بچه ها مجلس را ترک کردند و تا من بخود آمدم، فروزان هم رفته بود. آن شب دراوج مستی و پشیمانی، با لباس روی تخت خوابیدم و هیچکس هم درخانه نماند که بداند بر من چه گذشت و چه می گذرد.
دو روز بعد تقاضای طلاق فروزان به دستم رسید. یکی دو تا از دوستانم گفتند خیلی شانس آوردی، سهم خود را از خانه و بیزینس بردار و برو، خوش باش. من وقتی دیدم همه خانواده مرا طرد کرده اند، تن به طلاق دادم و با دو کردیت کارت و مبلغ قابل توجهی پول نقد، به سفر اروپا رفتم، بعد با اصرار برادرانم راهی ایران شدم. فامیل انتظارم را می کشیدند، 24 سال بود، از ایران دور بودم هرشب خانه دوستی و فامیلی مهمان بودم، باور کنید نفهمیدم یک ماه زندگی در ایران چگونه گذشت.
برادر بزرگم و یکی از دوستانم از اینکه از یک زندگی 35ساله خلاص شده ام، تشویقم کردند، زندگی تازه ای را از دیدگاه تازه ای آغاز کنم. ابی دوستم گفت برو شهرستان ها، برو توی دهات، برو بدنبال یک دختر دست نخورده معصوم، دنبال دختری که آرزویش یک غذای گرم و یک آشیانه گرم باشد، گفتم چگونه؟ گفت با هم میرویم، با هم جستجو می کنیم.
من و ابی راهی شدیم و بعد از حدود یک ماه در یکی ازدهات، در یک بقالی، چشمم به دختری افتاد که چشمانی عسلی و اندامی کشیده داشت، نگاهش کردم، صورتش از خجالت سرخ شد، ابی جلو رفت و پرسید شما در همین محل زندگی می کنید؟ گفت من مستخدم خانه روبرویی هستم. ابی گفت پدر و مادرت کجا هستند، گفت از پدرم خبری ندارم، ولی من و مادرم آن سوی مسجد اتاقی داریم، مادر بیمار است چند سال است بخاطر درد شدید پا با عصا راه میرود، ابی گفت ما میخواهیم با مادرت حرف بزنیم، دخترک روی یک کاغذ، آدرس را نوشت و دست ما داد و نیم ساعت بعد ما در برابر یک زن رنجور لرزان نشسته بودیم، ابی گفت آماده باشید، ما فردا می آئیم با تو و دخترت به تهران برویم، زن بیمار پرسید تهران؟ ابی گفت بله میرویم برای معالجه، عمل جراحی، هر چه که تو را از این درد جانگاه رها کند.
یک هفته بعد با کمک ابی، در تهران برای فهیمه و مادرش یک آپارتمان اجاره کردیم، مادرش را نزد یک متخصص آشنا بردیم و همسر ابی نیز فهیمه را به آرایشگاه و خیاطی و فروشگاه برد، او را بیک دختر زیبا و جذاب مبدل کرد، بطوری که من براستی هاج و واج مانده بودم. بعد از یک عمل جراحی، مادر فهیمه رو به بهبودی رفت، در این فاصله من با تشویق ابی و همسرش با فهیمه ازدواج کردم، او باورش نمی شد، مرتب می گفت من خواب می بینم، واقعا من آنقدر قابلیت دارم، که همسر مرد خوب و ثروتمندی چون شما باشم؟
پذیرایی و پرستاری، توجه ، مهربانی وعشقی که از فهیمه می دیدم باورم نمی شد، او فرشته ای بود که انگار از آسمان آمده بود، تا از من رانده شده از فامیل پرستاری کند، فهیمه مرا به حمام می برد، لباس بر تنم میکرد. به بستر خواب می برد و با نوازش و عشق خوابم می کرد و صبح با نوازش بیدارم می کرد. هر چه طلب می کردم، چون پرنده ای از جا می پرید، انگار در آسمان خانه پرواز می کرد و همه چیز را برای من آماده می کرد.
با ابی و همسرش به سفررفتیم، احساس می کردم در بهشت هستم، آن همه اطاعت، عشق، صبوری، هشیاری و مهربانی را در خواب هم نمی دیدم. بعد از 6 ماه زندگی در ایران تصمیم به بازگشت گرفتم، وقتی به فهیمه گفتم از شوق گریه کرد. امکانات زندگی تازه ای را برای مادرش آماده کردیم تا خیال فهیمه راحت باشد.
با فهیمه به سانفرانسیسکو آمدم، خیلی زود خانه کوچک و نوسازی خریدم، دوباره به سراغ شریک سابق خود رفته، سرمایه ام را در یک بیزینس تازه گذاشتم و به روایتی زندگی را دوباره آغاز کردم، فهیمه بمن انرژی پایان ناپذیری داده بود. کم کم رفت و آمدهایمان را شروع کردیم. فهیمه از تنهایی درآمد و دوستان زیادی پیدا کرد و با تشویق آنها به فراگیری زبان پرداخت، صبح ها که من سر کار می رفتم، او به کالج میرفت. خیلی هیجان زده و خوشحال بود و مرتب مرا می بوسید و می گفت تو مرا به همه رویاهایم رساندی، من فقط خواب چنین روزهایی را می دیدم.
یکسال و نیم گذشت، من در اندیشه بچه دارشدن نبودم، ولی فهیمه خبرداد حامله است. خیلی جا خوردم، ولی بهرحال پذیرفتم، یک شب که با دوستان دور هم جمع بود یم، یکی از خانمها گفت از روزی که حامله شدم و دخترم را بدنیا آوردم، همه زیبایی اندام من بهم خورد، با لایپوساکشن، جراحی های مختلف وهرگونه وسیله و امکان نتوانستم آن اندام را برگردانم و همین سبب شده شوهرم با دیدن زنان خوش هیکل خیره بماند و آه بکشد! نمی دانم در این حرفها چه بود، که فهیمه را منقلب کرد، درست 24 ساعت بعد از بیمارستان زنگ زدند و گفتند فهیمه از پله ها سقوط کرده و جنین را از دست داده است! خبری که مرا تکان داد، با خودم گفتم یعنی فهیمه تا این حد سنگدل است که برای حفظ اندام خودش یک موجود زنده را به راحتی کشته است؟
بالای سرش رفتم و درحالیکه همه وجودم پر از خشم بود، گفتم تو چقدر سیاهدل و ظالم هستی؟ تو چگونه دلت آمد این موجود زنده را نابود کنی؟ من تو را نمی بخشم و بعد از خروج از بیمارستان، در مورد ادامه این زندگی تصمیم می گیریم. من هنوز حرفم تمام نشده بود که فهیمه شروع به جیغ زدن کرده و دکترها و پرستاران آمدند، فهیمه درحالیکه مرا نشان می داد گفت این مرد قاتل، این مرد بیرحم مرا از پله ها سرازیرکرد، او می خواست مرا هم بکشد. حالا هم آمده تا بگوید به مجرد خروج از بیمارستان مرا می کشد! قبل از آنکه من توضیح بدهم، مامورین سکیوریتی مرا با دستبند بردند، پلیس از راه رسید و هرچه سعی کردم برایشان توضیح بدهم، با خشونت مرا با خود بردند و سه روز بعد مرا از زندان به دادگاه بردند، فهیمه با 2 وکیل آمده بود، قاضی برسرم فریاد زد چگونه سنگدلانه فرزند خودت را نابود کردی و بعد هم می خواستی همسرت را از پای درآوری؟
فهیمه گفت جان من درخطر است، او اگر از زندان در بیاید مرا می کشد و قاضی گفت چنین امکانی وجود ندارد، بعد زمان دیگری برای دادگاه تعیین نمود. من دراوج ترس و نا امیدی و بیچارگی به خواهر فروزان همسر سابقم زنگ زدم خواستم کمکم کند، گفتم اگر به دادم نرسید خودم را می کشم.
4 روز بعد فروزان به ملاقات من آمد، می خواستم پاهایش را ببوسم، ولی مامورین مانع شدند، گفتم مرا نجات بده، من زن سالاری ات، دیکتاتوری ات، حسادت ات و همه آنچه که با گفتن اش تو را آزردم دوباره طلب می کنم.
فروزان گفت شاید خبرنداشتی درخانه ات، دو سه دوربین از قبل تعبیه شده بود، بچه ها از طریق یک وکیل و دادستان حقایق را رو کردند، فهیمه روانه زندان شد و بعد هم دیپورت می شود.
با وجود مخالفت گارد زندان به پای فروزان افتادم، از او خواستم مرا ببخشد، مرا به خانه برگرداند، سرم را به آغوش فشرد و گفت همه تورا می بخشیم، ولی برای بازگشت تو تصمیمی نگرفته ایم.

1464-88