1464-87

سیامک از جنوب کالیفرنیا:

زندگی پدر ومادرمان همیشه با عشق همراه بود، پدرم بعد از بازنشسته شدن در 59 سالگی تصمیم گرفت به من و برادرانم درامریکا بپیوندد، می گفت میخواهم سالهای بازنشستگی ام را به اتفاق مادرتان درکنار شما و نوه هایمان بگذرانیم. پدرم به حد کافی ثروت داشت که توانست به مجرد ورود خانه 4 خوابه ای را دربهترین منطقه اورنج کانتی بخرد و بهترین وسایل و مبلمان را هم در آن جای دهد.
ده سال اولیه زندگی پدر ومادرم، در آرامش وعشق گذشت، همه دور و برشان بودیم، هر دو می گفتند انگار در بهشت زندگی می کنند. درهمان سال بود که مادرم بیمار شد و قبل از آنکه براستی پزشکان کاری برایش انجام دهند، یک شب در خواب رفت. این رویداد ضربه سنگینی بر پدر و درواقع همه ما وارد کرد، چون مادرم نقطه اتکاء همه بود. اجازه نمی داد هیچکس درخانواده اختلاف داشته باشد، هر قهر و دلخوری را آخر هفته حل میکرد و با رفتن اش احساس کردیم یک فرشته را از دست دادیم.
پدرم تا یکسال حال خوبی نداشت، ما همه سعی کردیم شب و روز تنهایش نگذاریم واز سویی دوستان قدیمی اش را به دورش جمع کردیم، ما حتی هزینه سفر دوسه روزه همه را می دادیم تا با پدر به سفر بروند، خوش باشند و هیچکس نگران هزینه ها نباشد.
در این میان متوجه شدیم یکی دو تا از دوستان پدر به ایران رفته و با همسر جوانی بازگشته اند. همسرانی که گاه یک سوم سن وسال شان را داشتند. همسرانی که ظاهرا مثل پرستار دلسوزی مراقب شان بودند و آنها عقیده داشتند خداوند این خانم ها را چون فرشته ای روانه زمین کرده تا نجات بخش آنها باشند! راستش من این ادعاها را قبول نداشتم، ولی آنها در دنیای پوشالی خود خوش بودند.
من از سوی کمپانی، ماموریتی 3 ساله به عراق گرفتم، که دراصل پل سازی و ساختمان سازی بود. همین ماموریت مرا از خانواده بدور کرد، تا یکروز شنیدم پدرم به ایران رفته تا با تشویق دوستان، همسری تازه بگیرد، من از سویی خوشحال شدم چون پدرم نیاز داشت همدمی داشته باشد، از سویی نگران بودم، چون می ترسیدم پدرم نیز چون دوستان خود یک همسر بسیار جوان بگیرد.
پرس و جو کردم و خاله ام گفت برای پدرت یک خانم معلم 54 ساله را برگزیدیم، قرار است با هم دیدارکنند، این خبر مرا خوشحال کرد. دیگر ارتباطی میان ما نبود. چون انتظار داشتم پدرم روزی خبر ازدواج خود را با آن خانم معلم بدهد، ولی متاسفانه 3 ماه بعد فهمیدم پدرم با یک خانم 30 ساله ازدواج کرده و راهی امریکاست. به پدرم زنگ زدم، قبل از آنکه من حرفی بزنم، گوشی را بدست همسر خود دارد. رعنا با گرمی و مهربانی و سروزبان هزار پیچ با من حرف زد و به من مهلت نداد درست جوابش را بدهم، چون مرتب می گفت آرزوی بزرگ من دیدار با پسربزرگ منوچهرخان است، که شنیدم از آقایی و کمال انسانیت و معرفت همتا ندارد. کاش این سعادت نصیب من بشود و شما را هرچه زودتر ملاقات کنم. ولی خیالتان راحت باشد، من پرستار شبانه روز پدرتان هستم، او را دوست دارم، با شخصیت است، خوش تیپ است، مودب و محترم واصیل است، من درعمرم با چنین مردی روبرو نشده بودم، اگر به آن سردار دلاور سواربراسب سفید که به نجات دختری مظلوم و تنها آمده، باور دارید، همان برای من رخ داده است، امیدوارم روزی از زبان شما بشنوم که چقدر پدرتان خوشبخت است و چقدر جای خالی مادر فرشته صفت تان را سبز کرده و مرا چون قاصدی از جانب او پذیرا شده است.
رعنا در ظرف یک ربع به اندازه یک کتاب پر از مهر و عشق، وفا، انسانیت گفت، بطوری که من دچار شک شدم که شاید من هنوز جنس چنین زنانی را نمی شناسم، قصه زنانی که در مورد خیانت شان، نارو زدن، فریب و نقشه و توطئه بسیاری شنیده ام درمورد این یکی صدق نمی کند. بعد از رعنا پدرم بغض کرده گفت سیامک جان، این یک دختر معمولی نیست، او یک فرشته آسمانی است، او حتی از من مهریه هم نخواست وگفت اگر روزی ما به بن بست برسیم، مهریه بی ارزش ترین پل پیوند دوباره است، به پدرم گفتم برایت دعا می کنم، هشیاری طلب می کنم و اینکه براستی جای خالی مادرم را یک انسان با وجدان بگیرد.
من چنان سرگرم کارم درعراق بودم و در ضمن باید از همسر و تنها فرزندم نیز مراقبت می کردم، که از پدر غافل شدم، تا یک شب به پدرم زنگ زدم، ولی جواب نداد، برادر کوچکم سیاوش را پیدا کردم، گفت رعنا نمی دانم چگونه پدر را واداشته، خانه را بنام او بکند، حساب بانکی را هم مشترک کرده و دور ما را هم خط کشیده! گفتم منظورت چیه؟ چرا پدر جواب نمی دهد، گفت بعد از ظهرها که رعنا برای جلسه پوکر زنانه میرود، به پدر زنگ بزن! من فردا به پدرم زنگ زدم، گفتم چیزهایی شنیده ام، گفت نگران نباش، رعنا شب وروز مراقب من است، گفتم چرا خانه را بنام او کردی؟ مگر او نمی گفت حتی مهریه هم نمی خواهد؟ گفت راستش از بس سیروس برادرت به من فشار آورد که از همین حالا وصیت نامه را بنویس و تراست درست کن، تکلیف ما را روشن کن، من به پیشنهاد رعنا تصمیم گرفتم! پدرم هنوز حرف میزد که رعنا ناگهان گوشی را گرفت و گفت سیامک خان، من کار بدی نکردم، من با خود گفتم اگر قرار است پدرتان ارثیه ای برجای بگذارد. باید همه شما سهم ببرید، آنهم مساوی و عادلانه، من به پدرتان یک نامه ثبت شده و نوتاری شده داده ام که خانه بمن تعلق ندارد، خانه مال فرزندان اش میباشد، هرگاه لازم باشد، من از این سند بیرون میروم. گفتم براستی چنین است؟ گفت وقتی به امریکا برگشتید همه مدارک را که در صندوق امانات بانک است به شما می سپارم. من راستش دهانم قفل شد، تشکرکرده،خداحافظی کردم، ولی همچنان دلم شور میزد.
آخر یک هفته پرکار، تلفنی از امریکا داشتم که خبر از درگذشت پدرم می داد، اینکه بدنبال تصادف اتومبیل به رانندگی رعنا سرش به شیشه جلو خورده و خونریزی کرده و رفته است. من همه کارها را کنار گذاشتم و به اتفاق همسر و فرزندم به امریکا برگشتم، برای من باور اینکه پدرم با آن احتیاط و اصرار به بستن کمربند ایمنی، چگونه دچار چنین حادثه ای شده، آنهم برخورد اتومبیل با یک تراک پارک شده کنار خیابان!
رعنا چنان اشک می ریخت، چنان برسرش میزد، که همه می گفتند چقدر این زن وفادار است، چقدر به شوهرش عشق داشته، چقدر اندوهگین و عزادار است. بعد از برگزاری مراسم، من خواستم با رعنا حرف بزنم، ولی او هربار دو سه روزی غیبش میزد، تا سرانجام او را درخانه دوستش پیدا کردم و به حرف کشیدم.
از او خواستم آن سند امضا شده را به من نشان بدهد، گفت پدرت با اصرار آنرا گرفته و پاره کرد، گفتم یعنی شما درواقع صاحب خانه پدرم هستی؟ گفت این حق من بوده است، گفتم ولی ماجرا در همین جا تمام نمیشود و از آن خانه بیرون آمدم.
یک ساعت بعد پلیس به من زنگ زد و گفت شما به سراغ همسر پدرتان رفته و او را کتک زده و تهدید به مرگ کرده اید، من بی اختیار فریاد زدم این دروغ است، پلیس گفت برادر کوچک تان هم تائید می کند! قرار شد من فردا به مرکز پلیس بروم، همان شب به سیاوش زنگ زدم، گوشی را برداشت و گفت بله من به پلیس گفتم، اون خانه حق رعنا بوده، گفتم چرا اعتراف نمی کنی حق تو و رعنا؟ گفت چه ربطی به شما دارد، شما که هرکدام خانه و زندگی خود را دارید. گفتم برادر من، این رعنا، مار خوش خط و خالی است، که تو را وسیله قرار داده و همین هفته آینده مرخص ات می کند. گفت رعنا ماههاست عاشق من است، گفتم عاشق توست؟ چرا به او نمی گویی همین حالا، سند خانه را بنام تو هم بکند؟ برادرم اگر دیر بجنبی رعنا غیب شده است!
من با وکیل به پلیس مراجعه کردم، به دادگاه هم رفتم، تا بعدا با شواهد و مدارک درجلسه دیگری حاضر شوم. سه روز بعد سیروس زنگ زد و گفت رعنا حاضر به این کار نمی شود، راستش من شرمنده ام، او مرا دراین مدت با طنازیهایش فریب داد، من به پدرم هم خیانت کردم ولی رعنا بمن در روز تصادف تکست کرده که از شر پدرت راحت شدیم، گفتم آن تکست را داری؟ گفت بله دارم، گفتم من هم یک تکست دارم که رعنا نوشته من به پدرتان سندی دادم که سهمی از آن خانه ندارم! سیروس گفت اگر اجازه بدهی با دوستم که وکیل است به دیدارت بیایم، گفتم همین حالا بیائید، هر دو آمدند و من با وکیل خودم هم حرف زدم و با پرونده کاملی به سراغ قاضی رفتیم.
رعنا با اتهام توطئه مرگ پدرم، جعل سند و فریب برادرم برای تکمیل توطئه خود، فرا خوانده شد. ولی رعنا با برداشتن اندوخته بانکی از مرز مکزیک گریخت… تحقیق کردیم به ایران هم نرفته، ولی سرانجام او را پیدا می کنیم، زنی که همه وجودش، خیانت و کلاهبرداری بود.

1464-88