1464-87

فریماه از نیویورک:

تا پدرم زنده بود،هر پنجشنبه غروب بنا به خواسته واصرارش، همگی درخانه قدیمی مان جمع می شدیم، برادران بزرگم از کرج، خواهر بزرگم از دانشکده ای در اطراف تهران و من که کارمند یک شرکت چینی بودم، از ساعت 4 بعد از ظهر یکی یکی وارد می شدند، گل از گل صورت مادرمان می شگفت، پدرم از آن سرفه ها که حاکی از خوشحالی و غرورش بود میزد و بوی غذاهای خوشمزه مادرم همه جا را پر می کرد و بعضی هفته ها، بچه های عمه وعمو و دائی، خاله هم می آمدند، چون همه سر یک میز 16 نفره جای نمی گرفتند، مادرم یک سفره بزرگ وسط اتاق پذیرایی پهن می کرد وگرم ترین پذیرایی را از همه حاضرین می کرد و براستی همه خوشحال بودند.
پدرم حرفهای عاشقانه خاص خود را داشت، که هرکدام شان مادرم را به شور می آورد: اینکه دستهایت طلایی است! وقتی حرف میزنی همه را آرام می کنی، بچه ها را خواب می کنی، وقتی توی خانه نیستی، سکوت اش آزاردهنده است! ما از همان بچگی با این شیوه حرفهای عاشقانه پدر آشنا بودیم، مادرم نیز به بهانه های مختلف دست پدر و یا صورتش را لمس می کرد و می گفت امروز کمی تب داری، فشار خون ات بالاست، غذای کافی خوردی؟ دوباره مثل دیشب ضعف نکنی! و ما زیر لب می خندیدیم و از آن همه عشق احترام آمیز سنتی لذت می بردیم، یادم هست مادر آنروزها برای خود علائم خاصی برای پیام های بدون کلام و سخن خود داشت.
وقتی انگشتان خود را به علامت پیروزی نشان می داد یعنی خوشحال وراضی و همه چیز کامل است و وقتی انگشتان خود را برعکس نشان می داد، یعنی اوضاع خراب است و پدرتان بدلیلی عصبانی است، من ناراحتم به دادم برسید! ما هم با این علائم خو گرفته بودیم.
روزی که مادر خبرداد پدر دچار سکته قلبی شده و دربیمارستان است، همه دورش جمع شدیم، اتفاقا روز پنجشنبه بود، پزشکان اجازه نزدیک شدن به پدر را نمی دادند، ولی مادرم یک لحظه دست اش را رها نمی کرد و انگشتان اش مرتب رو به پائین بود و اشکهایش سرازیر.
دو عمل جراحی پدر را از ما گرفت، خانه ناگهان خالی شد، پنجشنبه ها بی رنگ و جمعه ها بی حس شدند.
مادر همه کار می کرد تا شاید آن گرما را بازگرداند، ولی فایده نداشت، خودش شب و روز اشک می ریخت، کم حرف میزد، ولی اصرار داشت در طی روز، تنهایش نگذاریم و ما هم دریغ نمی کردیم، بعد از ظهرها دور و برش بودیم، من از هم اتاقی ام جدا شده و به خانه برگشتم، خواهرم اغلب شبها به خانه می آمد، برادرانم مرتب زنگ میزدند، ولی بی پناهی درهمه وجود مادرم، در چشمان مهربان اش حس می شد.
با تولد نوه ها، مادرم تا حدی انرژی گرفت، برادرانم آخر هفته ها، بچه ها را به مادر می سپردند، به مهمانی دوستان و فامیل می رفتند و گاه وسط هفته او را به کرج می بردند تا پرستار بچه ها باشد، ولی تنهایی عمیقی در وجود مادر ریشه گرفته بود و من درحد توان خودم کنارش بودم، تا برادرانم به کانادا کوچ کردند، خواهرم ازدواج کرده و به لندن رفت و یکباره دور مادر خالی شد. من گاه به شوخی انگشتانم را به بالا و پائین می گرفتم، ولی مادر غمگینانه می خندید و می گفت انگشتانم حس ندارند. دیگر آن روزهای خوش تکرار نمی شود، گاه آرزو می کنم شما دوباره بچه بشوید، از سر و کول پدرتان بالا بروید، جلوی دست وپای مرا بگیرید و من پدرتان را سالم و سرحال بالای اتاق ببینم، که با عشق مرا از دور می پاید. به مادر قول می دادم، از دور و برش دور نمی شوم، می گفت تو هم باید پروازکنی، تو هم حق و حقوقی داری، تو هم باید آینده ات را بسازی و همین حرفها را وقتی یکی از برادرانم پشیمان به ایران بازگشت مرتب می گفت، تا برای من موقعیت شغلی خوبی از سوی شرکت در امریکا پیش آمد، مادر شب و روز مرا تشویق به سفر کرد، گفت برو دنبال بخت خود، برو امریکا، تو آینده خوبی داری، برو یک خانه بخر، من هم بیایم پیش تو. حتی اگر شوهر هم کنی، من کنارت می مانم، پرستار بچه هایت می شوم.
علیرغم میل خودم، راهی شدم. بعد هم مشغله فراوان در نیویورک، ساختن یک زندگی تازه، جا افتادن در یک جامعه جدید، مرا از مکالمه همه روزه با مادر دور کرد، ولی آخر هفته ها با او ساعتها حرف میزدم و او نیز تشویقم می کرد.
یکروز غروب که خسته از سر کار برگشتم، برادرم زنگ زد و گفت مادر سکته مغزی کرده و تحت عمل جراحی قرارگرفته، ولی جای امید دارد، گفتم اگر کمک نیاز دارند، من مرخصی بگیرم و برگردم، برادرم فریاد زد بچه شدی؟ کارت را از دست میدهی. ما اینجا هستیم، مراقبت اش می کنیم، حالش خوب میشود، پزشکان گفتند بازگشت مادر به زندگی عادی 80درصد است این خبرها کمی خیالم را راحت کرد، ولی مرتب تلفنی حالش را می پرسیدم، تا مادر را به خانه بردند، برادرم عکس هایی از او گرفته و برایم ایمیل می کرد، مادر به شدت لاغر شده بود ولی می خندیدد و دو انگشت اش را به عمل پیروزی بالا می برد، دو سه بار اصرار کردم تلفنی با مادر حرف بزنم، ولی برادرم بهانه آورد، تا یک شب دیگر دست نکشیدم تا اعتراف کرد مادر دستهایش تکان می خورد، پاهایش زیاد حس ندارد و تکلم نمی کند، ولی خوب می شنود. خیلی دلم گرفت، آن شب تا صبح بیدارماندم، توی اتاقم راه میرفتم و با او حرف میزدم، فردا برای سفری به ایران تحقیق کردم، شنیدم شرکت چنین امکانی به من نمی دهد و خودبخود آنرا فراموش کردم. ولی ارتباط با ایران ادامه داشت. تا یکروز برادرم گفت دوباره با همسر و بچه هایش به کانادا بر می گردد، چون امکان ماندن ندارد و خوشبختانه برادر دیگرم قول کمک و همکاری داده بود پرسیدم مادر چه میشود؟ گفت برایش یک پرستار 24ساعته گرفتم زن و شوهر خوبی هستند، ترتیبی دادم از همه امکانات خانه استفاده کنند حقوق کافی هم برایشان در نظر گرفتم، البته تو و دیگران هم کمک خواهید کرد. من گفتم هرکاری لازم باشد، از من برآید، انجام میدهم، همه ما وظیفه داریم، او بهترین مادر دنیا بوده، همه عمرش را برای ما گذاشته است. از فردا ارتباط من با آن زن وشوهر بود که بنظر خیلی خوش سر وزبان و مهربان می آمدند، توصیه کردم یک کامپیوتر بخرند و مرتب تصاویر مادرم را برای من بفرستند، پول کامپیوتر را هم حواله کردم و بدلیل کمک چهارنفره ما، بالاترین دستمزد را هم به آن زن و شوهر می پرداختیم.
من خیلی دلم میخواست با حرکت انگشتان مادرم، بدانم بر او چه می گذرد، ولی برادرم گفت دستهایش خیلی ناتوان شده و حتی نمی تواند غذایش را بخورد، باز هم دلم گرفت، آخرین وسیله پیام های مادر هم از دست رفته بود. آن زوج مرتب تصاویر خوشحال و ترو تمیزی ازمادر ایمیل می کردند، حتی صورت مادر آرایش ملایمی داشت، گاه احساس می کردم فقط با دو دست لباس عکس گرفته اند می پرسیدم چرا؟ می گفتند خیلی بندرت حاضر به تعویض لباس است، ما هم فشار نمی آوریم. یک شب آخرین عکس هایی که از مادر ایمیل شده بود، روی میزم بود، احساس عجیبی داشتم، بدنبال رازی در میان آن تصاویر می گشتم بنظرم آمد، ماجرای مادر به این سادگی نیست.
به همه زوایای عکس ها نگاهم دوخته شده بود، در یک لحظه، دست راست مادرم را دیدم، که بروی متکایش، انگشتانش رو به پائین است! یعنی حالم خراب است، یعنی کمک می خواهم، یعنی به دادم برسید.
همه بدنم یخ کرد، با هیچکس حرفی نزدم، فردا با مدیرکمپانی حرف زدم، حقیقت را گفتم، گفت می توانی دو هفته به ایران بروی، وکیل شرکت کمک می کند، تا مشکلی پیش نیاید.
من هفته بعد راهی ایران شدم، غروب پنجشنبه بود، پنجشنبه هایی را بخاطر آوردم، که خانه ما پر از عشق وشور بود. زنگ زدم، پسرکی در را باز کرد و گفتم کسی توی خانه نیست؟ گفت رفتند مهمانی؟ گفتم مادرم کجاست؟ نگاهی به من کرد، گفتم ویدا خانم کجاست؟ پسرک مرا به زیرزمین برد، زیرزمین نیمه تاریکی که همیشه مادرم میوه ها و ترشی ها و غذاها را نگهداری می کرد. در گوشه زیرزمین روی یک تخت کوچک، مادر شکسته ام خواب بود. بیدارش کردم. هق هق میزد، بغل اش کردم، آنقدر سبک بود که باورم نمی شد، دستهای ناتوان اش به گردنم آویخته بود، به پسرک گفتم مادر همیشه اینجا می خوابد؟ گفت بله، همیشه. به دایی هایم زنگ زدم، آنها با پلیس آمدند، همان شب آن زن و شوهر را دستگیر کردند. من همه چراغ های خانه را روشن کرده بودم، انگار بدنبال پدرم می گشتم، بدنبال بچگی های خودم، بدنبال آن روزگاران خوش گذشته، فامیل دورم را گرفتند فامیلی که مادرم را فراموش کرده بودند، یک هفته بعد مادرم را با صندلی چرخدار به ترکیه بردم، خیلی آسانتر از آنچه تصورمی کردم، با کمک وکیل شرکت ویزایش را گرفتم.
توی هواپیما در آغوش من به خواب رفته بود، بارها پیشانیش را بوسیدم و گفتم مرا ببخش که فراموش ات کردم و او در همان حال برویم خندید.

1464-88