1464-87

پریزاد از سانفرانسیسکو:

روزی که همایون برادرم، همراه با همسرش یلدا و دو پسر 4 و 6 ساله اش، راهی ترکیه شدند، تا خود را به امریکا برسانند، من دلم شور میزد، نگران آینده بچه ها، فراز ونشیب های زندگی درسرزمین های غریب بودم. بعد از یک ماه برادرم گفت قافله کوچک ما هنوز بی پناه است، به هر دری میزنیم ویزا نمی دهند، من در فکر یک ازدواج مصلحتی هستم، گفتم ازاین کارها پرهیزکن، گفت اگر چاره نداشتم، ناخواسته تن میدهم، گفتم یلدا و بچه ها چه میشوند؟ گفت بعد از چند ماه آنها را هم می برم.
تا دو سه ماهی بی خبربودم، تا یلدا زنگ زد و گفت درون یک کشتی که ما را به یک جزیره می برد، با دو خانم آشنا شدیم، که خیلی درمورد ما کنجکاو بودند، وقتی همایون گفت در پی ازدواج با یک خانم سیتی زن امریکاست، تا شاید از آن طریق گرین کارت بگیرد، یکی از خانمها گفت من کمکتان می کنم، تلفن و آدرس هتل اش را به همایون داد. گفتم چه قیافه ای داشت؟ گفت خیلی شیکپوش و مدرن و خوش سروزبان و در عین حال نگاهش به همایون، نگاه خریدارانه بود. گفتم مراقب باش، شوهرت را ندزدد! خنده ای کرد و گفت همایون شوهر وفادار و اصیلی است، هرکاری بکند بخاطر من و بچه ها می کند. من با شنیدن این حرفها نگران شدم، چون یلدا از همان اولین روزهای ازدواج با برادرم، تکیه گاه و یاورش من بودم، او زن فداکار و سختکوشی بود، ولی حقه و کلک و زرنگی خیلی از زنها را نداشت.
20 روز بعد یلدا زنگ زد و گفت آن خانم با همایون ازدواج کرد و با هم به لس آنجلس رفتند. قرار شد همایون بمجرد ورود با کمک طلا خانم، برای ویزای ما، اقدام کند و برای راحتی خیالش یک اتاق در یک پانسیون برای ما اجاره کرده و اجاره 3 ماه را هم داده است، گفتم به همین آسانی؟ گفت چه باید می کردم؟ حرفی نزدم، ولی شماره طلا را گرفتم و به برادرم زنگ زدم، خیلی خوشحال بود، می گفت بزودی ترتیب سفر بچه ها را می دهم، این خانم واقعا یک خانم واقعی است. قلب مهربان و بزرگی دارد.
3ماه بعد به یلدا زنگ زدم، گفت گاه به گاه با همایون تلفنی حرف میزند. ولی هیچ نشانه ای از ویزا و سفر نیست، گفتم پس برگرد ایران، گفت آبروی همایون میرود، من آنقدر صبر می کنم تا امکانات سفر پیش بیاید.
ارتباط من با یلدا و بعد هم با همایون قطع شد. هر دو تلفن ها عوض شد، من سرگردان و نگران بودم، همان روزها بیماری مادرم پیش آمد، چند ماهی گرفتار بودم، ولی بمجرد رها شدن، ساک خود را بسته و به استانبول رفتم، تا یلدا و بچه ها را پیدا کنم، زمانی که درست یکسال از سفر همایون گذشته بود.
در استانبول به خیلی از پانسیون ها سر زدم، ولی نشانه ای از آن قافله سرگشته و تنها پیدا نکردم، تا یکروز براثر اتفاق درون یک اتوبوس، با یلدا روبرو شدم، به اندازه 10 سال شکسته شده بود، خسته و کوفته و ناتوان درآغوش من فرو رفت، گفتم کجائی؟ چه می کنی؟ چرا تلفن ات قطع شده؟ گفت نمی خواهم آبروی همایون برود، در یک رستوران ظرفشویی می کنم، حالت مستخدمی دارد، ولی حداقل غذای گرم برای بچه ها آماده است، روبروی رستوران یک پارک کوچک است بچه ها روزها سرشان گرم است، سعی کردم تلفن جدید همایون را گیر بیاورم، ولی تلفن محل کار طلاخانم هم شماره ای نداد. گفتم شماره محل کار طلا را به من بده، من پیگیرش می شوم، از اینها گذشته حفظ آبروی برادرم نباید به قیمت پیرشدن، شکستن و از پای درآمدن تو و افسردگی بچه ها تمام شود، بچه ها را ببین با آمدن من چقدر انرژی گرفتند، چقدر خوشحالند، این بچه ها گناه دارند، بیا با من برگرد. گفت بر نمی گردم.
دلتنگ به ایران برگشتم، چون فهمیدم همایون برای یلدا پولی هم حواله نکرده، از برادرانم قرض کردم و برای یلدا فرستادم. گفت بچه ها به کلاس زبان فارسی، انگلیسی و ترکی میروند، نگران نباش، سعی می کنم مدارکی هم برای این کلاسها بگیرم. من بعد از دهها بار تلفن به دفتر کار طلا، سرانجام یکروز تلفن دستی برادرم را گرفتم، وقتی همایون تلفن را برداشت، همه فریادهای مانده درگلویم را برسرش کشیدم، برای اولین بار به برادرم ناسزا گفتم، سکوت کرد و در پایان گفت تو از وضع من خبری نداری، من اگر راهم را ادامه بدهم بر روی پول خوابیده ام! آینده یلدا و بچه ها تامین است، فقط به من وقت بدهید و بعد تلفن را قطع کرد.
من متاسفانه گرفتاریهای خود را داشتم، ولی یلدا و بچه هایش را فراموش نمی کردم، مرتب برایشان مبلغی از طریق یک دوست حواله می کردم و بعد از 3 سال دوباره به استانبول رفتم، برچهره مهربان یلدا، چروک بسیاری نشسته بود. چشمانش فروغی نداشت، وقتی من صبح ها بچه ها را بیرون می بردم، چنان درخواب عمیقی فرو میرفت، که نمی خواست بیدار شود. می گفت به اندازه چند سال کمبود خواب دارم، ولی هرچه بود بچه ها سالم و سرگرم درس و بازی با دوستان جدید بودند. یک خانواده ایرانی هم با بچه هایشان نزدیک آپارتمان یلدا زندگی میکردند و اغلب بچه ها را به خانه خود می بردند. ولی بچه ها مرتب سراغ پدر را می گرفتند و چشم به در داشتند که روزی از راه برسد.
با توجه به تاریخ ازدواج به اصطلاح مصلحتی همایون و طلا، درست 5سال ونیم گذشته بود، ولی هیچ خبری نبود. ولی دورادور شنیدم که طلاخانم خیلی زود همایون را چون پس مانده ای در اطراف خود دارد و مرتب به او فرمان میدهد و همایون هم شرمنده است که با ما تماس بگیرد. من وقتی از بابت مادرم خیالم راحت شد، بار سفر بسته و به ترکیه رفتم، همه راههای سفر به امریکا را بررسی کردم، تنها راه سریع و بدون دردسر پناهندگی بود، یک دوست خوب برای تهیه مدارک مستدل و بقولی محکمه پسند مرا یاری داد و با کمک یک کلیسا اقدام کردیم و در شرایطی که من و یلدا به نوبت کار می کردیم و مراقب بچه ها بودیم، تقاضای پناهندگی مان پذیرفته شد و ابتدا به اروپا رفتیم و بعد از 5 ماه به سانفرانسیسکو فرستاده شدیم، که یک خانواده کلیسایی اسپانسر ما شده بودند.
تا روزی که بچه ها در مدرسه نامنویسی کردند، تا روزی که من و یلدا همه مدارک اقامت خود را گرفتیم، گواهینامه ها دردست مان بود، هر دو با حقوق متوسطی به کاری مشغول شدیم، هیچ اقدامی نکردیم. آن شبی که اثاثیه مختصرمان را به یک آپارتمان کوچک انتقال دادیم و بچه ها مات برنامه تلویزیونی شان شدند، هر دو بدنبال رد پای همایون رفتیم. من بدون اطلاع یلدا با یافتن آدرس خانه طلا، اطراف آنجا رفتم، خانه ای گرانقیمت و بزرگ، با بیش از 5 اتومبیل آخرین مدل دربرابرش. درخانه را زدم، سراغ همایون را گرفتم، مستخدمی گفت شما کی هستید؟ گفتم همسر یکی از دوستانش، می خواستم سورپرایزش کنم. گفت همه با قایق رفته اند روی آب، دوشنبه برمی گردند، گفتم کجا؟ آدرس دقیق داد و گفت ولی نگوئید از چه کسی گرفتید. من آن منطقه را پیدا کردم، دهها قایق تفریحی گرانقیمت پارک شده بود، با توجه به نشانی ها، قایق طلاخانم را پیدا کردم. بی سروصدا به آپارتمان برگشتم و به بهانه خرید، بچه ها را برداشته و به سوی قایق ها رفتیم، هنوز آفتاب داغ بر تن شهر شلاق میزد، هنوز کنار آب رفت وآمدها ادامه داشت، بچه ها هاج وواج می پرسیدند کجا میرویم و من می گفتم برایتان سورپرایز دارم. نزدیک قایق شدیم، از دور همایون را دیدم که تنها گوشه ای چون یک مستخدم ایستاده، آن سوی قایق خانمی مو طلایی درحالیکه چند مرد جوان دور و برش بودند، قهقهه میزدند و به سلامتی می نوشیدند. همایون را به بچه ها نشان دادم، هر دو مثل دو پرنده پرواز کرده و به سوی پدرشان رفتند.
همایون با دیدن بچه ها، ابتدا لحظه ای شوکه شد، آنها را نشناخت ولی بعد آغوش برویشان گشود، صدای طلاخانم را شنیدم که می گفت این بچه ها از کجا سبز شدند؟ همایون که بنظرم شکسته و از پای افتاده می آمد، گفت بچه های من هستند، آمده اند مرا از این جهنم نجات دهند، آمده اند مرا با ته مانده غرور شکسته ام با خود ببرند. همایون و بچه ها به سوی من آمدند، با خشم گفتم این گرین کارت به این شکستن ها می ارزید؟ گفت عجیب اینکه هنوز هم گرین کارتی نگرفته ام، به شانه اش زدم و گفتم نگران نباش، یلدا برایت می گیرد، زنی که همیشه به فکر آبروی تو بود و سالها در تنهایی خود اشک ریخت.
وقتی به خانه رسیدیم، یلدا جلوی در نگران انتظارمان را می کشید، همایون جلو پرید و پاهای او را بغل کرد و یلدا بدون اعتنا رو به بچه ها گفت دیدید پدرتان برگشت!

1464-88