1464-87

فرزین از لس آنجلس:

تا همین 8 سال پیش، خانواده ما در آرامش کامل بسر می برد. پدرم هنوز کار می کرد، مادرم فرمانده مهربان خانه بود، من و 2 برادر بزرگترم ضمن تحصیل، به کار هم مشغول بودیم، برادر کوچکترم هنوز وارد دبیرستان هم نشده بود. بقول مادرم دردانه خانه بود، همه به او می رسیدیم، ولی در نهایت می کوشیدیم او را استوار و آگاه بار بیاوریم. دلبستگی و عشق میان پدر و مادرمان، آنچنان عمیق بود که ما از روزی می ترسیدیم، که یکی از آنها از دست برود. در این میان دو سگ کوچولو هم، بیشتر آنها را به هم پیوند می داد، سرشان را خیلی گرم کرده بود.
6 سال پیش مادرم که از دیدگاه من، یک فرشته آسمانی بود، در خواب رفت، هیچکدام باورمان نمی شد، چون تا روز قبل همچنان سرپا و پر انرژی بود، ولی عجیب اینکه از دو هفته قبل همه غذاهای مورد علاقه پدر و بقیه را می پخت و در فریزر جای می داد. آنروز خانه ما در سکوت غم انگیزی فرو رفت. هر کدام در گوشه ای از خانه بیصدا اشک می ریختیم، فامیل و دوستان در رفت وآمد بودند، سعی میکردند ما را دلداری و تسکین بدهند، درهمان حال من متوجه دو سگ کوچولوی مورد علاقه مادر شدم، که سرگشته اتاق ها را بدنبال او می گشتند هر دو با یافتن یک تکه لباس مادر، آنرا به دندان گرفته و به گوشه ای کشانده و روی آن خوابیده بودند و هیچ حرکتی نمی کردند. سگ کوچکتر، که ژولی بود، غذا هم نمی خورد، هر نوع اسنک و غذای میان روز و مورد علاقه اش را پس می زد، پوچی بزرگتره می کوشید، خودش را به او بچسباند و به روایتی مراقبش باشد.
پدرم حال خوبی نداشت، ما تا آنروزها هیچگاه گریه پدرم را ندیده بودیم، گریه ای که بی صدا بود ولی بند نمی آمد. برادر کوچکم خود را در اتاقش حبس کرده بود و گاه صدای موزیک را آنقدر بالا می برد، که دیوارها تکان می خورد و پدرم اشاره می کرد به او کاری نداشته باشید. روز هشتم رفتن مادر بود، که کار پدر به بیمارستان کشید، قلبش به شدت درد داشت، دست و پایش به نوعی خشک و بی حس شده بود. غم انگیزترین حادثه زمانی رخ داد که سگها در نبود پدر و در جستجوی بیهوده برای یافتن اش، روی تخت پدر کنار هم خوابیدند و رفتند. این رویداد دل همه ما را دوباره به درد آورد، نمی خواستیم پدر در جریان باشد، چون او به شدت به آنها علاقه داشت.
هرچه بود، این رویدادهای غم آلود را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم، به مرور خانه خالی از آشنایان و فامیل شد، پدرم درخانه تنها مانده و همین ما را نگران می کرد، بطوری که به فکر چاره افتادیم، عموها از ایران پیام دادند، پدرتان را روانه ایران کنید. در یک جلسه خانوادگی، پدر را قانع کردیم، به ایران سفر کند، دیدار دوستان و فامیل و تغییر فضا و هوا، او را تا حدی آرام خواهد کرد. پدر بعد از کلنجار رفتن، سرانجام رضایت داد و راهی ایران شد، بعد از یک هفته که با او حرف زدیم، صدایش عوض شده بود، پر از انرژی بود، می گفت کاش زودتر آمده بودم، کاش با مادرتان آمده بودم.
ما برای اینکه پدر نگران دکتر و داروهایش نباشد، مرتب داروهایش را همراه با مقداری ویتامین از طریق دوستان می فرستادیم، تشکر می کرد و کم کم با دوستان و فامیل عکس می گرفت و ایمیل می کرد، می دیدیم که لباس های جدیدی به تن دارد و درآخرین عکس ها، خانمی را دیدیم که به پدر تکیه داده و به صورتش خیره شده است، چهره دلنشینی داشت، بنظر 35 ساله بود.
همان شب من به پدر زنگ زدم وگفتم یک چهره تازه در عکس دیدم، بدجوری به شما چسبیده بود، گفت سپیده جان، یک زن اصیل و تحصیلکرده است، خیلی به من محبت دارد، از دوستان نزدیک دخترعموهاست، می خواهد به امریکا بیاید ، شاید من کمکش کنم. من دلم به شور افتاد، نمی خواستم فامیل و دوستان و آشنایان وصله ای برای پدر پیدا کنند، نمی خواستم افکار و روحیه اش دوباره به هم بریزد. به دخترعمویم زنگ زدم و پرسیدم ماجرای سپیده خانم چیه؟ گفت شما دیرخبر شدید، اینها بدجوری به هم دل بسته اند. گفتم پدر 80 ساله من به یک خانم سی و چند ساله، بهم دل بسته اند؟ گفت در ایران امروز سن و سال مرزی ندارد. ما شاهد زندگی زوج هایی با فاصله زیاد هستیم، که کامل ترین زوج هستند و حتی بعضی ها ده سال است در نهایت تفاهم و عشق با هم زیر یک سقف هستند. گفتم پدرم بدنبال چند حادثه، به اندازه کافی شکسته است، من نمی خواهم ضربه دیگری بر او وارد شود. گفت نگران نباش، عموجانی که من می شناسم، خوب بلد است با خانم ها چه کند و چگونه آنها را شیفته نگه دارد.
من دیگر حرفی نزدم، ولی حقیقت را بخواهید دلم شور میزد. پدر که قرار بود بعد از سه چهارماه برگردد، همچنان ماندگار شده بود و حتی صحبت از یک سال می کرد، بعد هم دخترعموها، برایم عکس ها و فیلم هایی فرستادند، که از یک جشن خانوادگی خبر میداد. جشن ازدواج پدرم و سپیده خانم. من دیگر خودم را کنار کشیدم. با دو برادر بزرگترم در این باره حرف زدم، آنها گفتند ما عکس هایشان را دیده ایم، پدر را رها کن، بگذار عشق اش را بکند. بگذار از زندگیش لذت ببرد.
یک ماه بعد از ازدواج، یکروز پدرم خبر داد که با همسرش راهی امریکاست، می گفت اتاق ها را برایشان تزئین کنیم، تصاویر مادر را برداریم. نمی خواهم همسرم دچار حساسیت بشود، به شوخی گفتم عکس های ژولی و پوچی را هم بردارم؟ گفت نه، باید وقتی برگشتم دو تای دیگر برایم بیاورید. پدر و سپیده وارد خانه شدند، سپیده با لباس سکسی و مد روز، آرایش عجیب، همه ما را شوکه کرد، ولی بهرحال با او برخوردی خوب داشتیم، شب دور هم جمع شدیم، کلی هم پذیرایی کردیم و بعد هم هرکدام به اتاق های خود پناه بردیم، خوشبختانه خانه بزرگی با 6 اتاق خواب داشتیم، هرکدام استقلال خود را داشتیم.
سپیده خوش سرو زبان و مجلس آرا بود، دوستان پدر را هرشب دعوت می کرد، ولی اهل پختن غذا نبود، مرتب سفارش غذا می داد و می گفت باید به مهمانان بیشتر رسید، باید زمان حضور دوستان، بهم بپردازیم و اسیر غذا و آشپزخانه نباشیم! بعد از دو ماه، پدر را وادار به سفر کرد، مرتب سه روز آخر هفته در سفربودند و با اصرار او برادر بزرگم را هم با خود می بردند، من چون سخت گرفتار درس و کار بودم، امکان سفر نداشتم. یک شب که من بی خوابی به سرم زده بود، روی بالکن آمدم، در تاریکی متوجه رفت وآمدهایی شدم، خوب دقت کردم، سپیده با لباس خواب به اتاق برادر بزرگم رفت، از جا پریدم و نمی خواستم باور کنم، ولی واقعیت داشت و برادر بزرگم اصولا مرد هوسبازی بود، ولی نمی توانستم بپذیرم او با نامادری خود رابطه داشته باشد.
فردا در یک فرصت مناسب، به برادر بزرگم گفتم آیا می دانی داری چه می کنی؟ گفت چه کرده ام؟ گفت آنچه میان تو و سپیده می گذرد! خندید و گفت تو چرا غیرتی شدی؟ گفتم دلم به درد آمد، گفت اگر بدانی سپیده با برادر دیگرمان هم رابطه دارد، چه می کنی؟ گفتم از این خانه میروم، گفت چه دردی را دوا می کند؟ گفتم بهتر است ادامه ندهیم و بعد از یک هفته، به بهانه دوری از محل کارم، از خانه پدر نقل مکان کردم و تا حدی آرام شدم، ولی هنوزعصبانی بودم، دلم بحال پدرم می سوخت، که فکر می کرد سپیده عاشق دلخسته اش است.
یکروز از دیدار پدر برمی گشتم یکی از همسایه های قدیمی که مردی اهل افغانستان بود، مرا به گوشه ای کشاند و گفت خانه پدرتان، خانه گناه است. گفتم چرا؟ گفت این زن جهنمی با همه رابطه دارد، حتی با برادر 16 ساله تان! من صدا در گلویم خفه شد، این را باور نمی کردم، ولی همسایه قسم خورد که از طبقه بالای خانه اش دیده، که در غیبت اهالی خانه، آن خانم با برادر کوچک تان عریان در حال عشقبازی است و حتی از باز بودن پرده ها هم ترسی ندارد.
من آن شب تا صبح نخوابیدم وفردا تصمیم گرفتم کاری بکنم، پدرم را به بهانه ای به بیرون خانه کشاندم و گفتم من به سپیده اطمینان ندارم، او دارد به شما خیانت می کند، گفت خیانت؟ گفتم بله، با برادرانم می خوابد، پدرم فریاد زد خواهش میکنم به همسر من توهین نکن. سپیده، یک سپیده دم در زندگی تاریک و شب های بی پایان اندوه من بوده است، او مرا دوباره با زندگی آشتی داده است.
پدرم را به خانه برگرداندم و به سراغ دوستم که یک وکیل با تجربه بود رفتم، همه چیز را گفتم، پیشنهاد داد بلافاصله با پلیس تماس بگیرم و ماجرای رابطه سپیده را با برادر کوچکم خبر بدهم. چون این تنها موردی است که این زن هوسباز را به دام قانون می اندازد و عاقبتش زندان و دیپورت است.
من به اتفاق دوستم به سراغ پلیس رفتیم همه چیز را توضیح دادیم، پلیس با همسایه افغانی مان حرف زد و یکروز صبح، سپیده را با دستبند برد، بعد هم از برادر کوچکم خواست برای توضیح به مرکز پلیس برود، که برادرم در همان لحظات اول همه چیز را توضیح داد وسپیده با قرار سنگینی روانه زندان شد.
راستش من نمی خواستم پدر با چنین ضربه ای روبرو شود. چون دیگر طاقت نداشت، ولی برخلاف انتظار من، پدرم وقتی با من روبرو شد، بغلم کرد و گفت تو آن شب مرا تکان دادی، من علیرغم باورهای خودم، به جستجو پرداختم و به واقعیت تلخ این رابطه ها پی بردم، فقط خواهش می کنم از برادرانت بخواه این خانه را ترک کنند، ولی تو به خانه برگرد تا دراین روزهای سخت یاور من و راهنمای برادر کوچک ات باشی. به درون خانه رفتم، پدرم دوباره تصاویر مادر را به دیوارها آویخته بود و من برایش ترتیب دو سگ کوچولو را دادم، تا پدر با خاطره های گذشته دوباره سر پا بایستد.

1464-88