1464-87

بانو از نیویورک:

تا آنجا که بعنوان یک مادر به یادم هست، در میان بچه هایم زرین از همه شکننده تر بود. طاقت فریاد و تنبیه و بی اعتنایی را نداشت، پزشکان می گفتند زمان تولد اکسیژن کافی به مغزش نرسیده است، من هم درحد توان خود مراقبش بودم. من 2 دختر و 2 پسر دیگر هم دارم، که آنها بکلی با زرین تفاوت داشتند. ولی همه شان مورد علاقه و عشق من بودند.
ما هنوز به امریکا نیامده بودیم، یکبار سفری نوروزی به اهواز و آبادان داشتیم. بچه ها هیجان زده به هرسویی می دویدند، صدای خنده شان مرا سرشار از زندگی می کرد. در بازاری که انواع اجناس خانگی و اسباب بازی های مختلف پر بود، زرین دستپاچه به هر سویی می دوید، یکبار نزدیک بود با یک دوچرخه برخورد کند، شوهرم برسرش فریاد بلندی کشید، بطوری که همه رهگذران نیز متوجه شدند، زرین رنگش پرید و من تا آمدم بخود بیایم گم شد. من هراسان به هر سو می دویدم، او را فریاد میزدم، ولی هیچ جوابی نمی شنیدم، شوهرم نیز دستپاچه شده بود. از هر رهگذری و صاحب مغازه ای سراغ زرین را می گرفت، حدود دو ساعت همه جا را گشتیم. تا خانمی خبر داد دخترکی زیر پله های ساختمان روبرویی پنهان شده است، همه به آن طرف رفتیم و زرین را لرزان و گریان پیدا کردیم، این بار من دیگر به شوهرم فرصت ندادم، که دوباره برسرش فریاد بکشد، او را بغل کرده و با خود بردم.
این حادثه در ذهن من ماند و ترس و دلهره ناشی از آن تا مدتها کابوس شبهای من شد. گرچه زرین قد می کشید و بزرگ می شد. یکی از بهترین شاگردان مدرسه بود، مرتب از سوی معلمین تشویق نامه هایی به دستمان می رسید، حتی تا شاگرد اولی کلاس پیش رفت. در زمینه هنر، عاشق پیانو بود، من امکان تعلیم پیانو را برایش فراهم ساختم. حتی برایش یک پیانوی کوچک خریدم و درست نوروز همان سال، دخترکم آهنگ عید اومد بهاراومد را برایم نواخت و اشکهای شوق مرا از صورتم پاک کرد.
من یک مادرسرافراز بودم، چون همه بچه هایم در تحصیل، در ورزش و در زمینه های مختلف سرآمد بودند و شوهرم که از صبح تا شب سرش گرم کار بود، زیاد در جریان این رویدادها نبود و بقولی لذت و هیجان مرا نداشت.
روزی که قرار بود، از ایران کوچ کنیم، همه خوشحال بودند، بجز زرین، که نمیخواست دل از دوستان صمیمی اش، از معلمین خود، از همسایه ها بکند، از پرنده های کوچکی که هرروز دانه می داد، از دو سه گربه استخوانی که با توجه و مراقبت او، جان گرفته و روی دیوارها جولان می دادند. عاقبت سفارش پرنده ها و گربه ها را به همسایه ها کرد، یا قول اینکه مرتب با معلمین خود، با دوستان خود در تماس باشد. سوار برهواپیما شد، ولی تا زمانی که در فرودگاه استانبول پیاده شد، لحظه ای اشک هایش بند نمی نیامد. هفته اول اقامت مان در استانبول، برای گذر از مراحل مختلف اخذ ویزا، دو بسته غذای مخصوص گربه ها و پرندگان را از طریق یک مسافر روانه ایران کرد و چند شال و گوشواره و دستبند دخترانه هم بعدا برای دوستان خود فرستاد.
تا به نیویورک برسیم، سرهمه مان شلوغ بود، زرین هم می کوشید با محیط تازه کنار بیاید. در نیویورک همه بچه ها غرق مشکلات تازه ای شدند، هرکدام در تلاش یادگیری و شناخت محیط تازه، محله، مدرسه و دوستان جدید بودند. زرین بدلیل نوازندگی پیانو، خیلی زودتر از دیگران جا باز کرد، دوستان تازه پیدا کرد در مدرسه بکار گرفته شد، دوستان و فامیل در نیویورک به او توجه خاص نشان می دادند، دو پسرم در ورزش گل کردند، دو دختر دیگرم خیلی زود وارد کالج و بعد دانشگاه شدند.
من مدتی بخاطر مشغله فراوان، از حال و روز زرین تاحدی بی خبر ماندم، تا یکروز مرا به گوشه ای کشاند و گفت پسری عاشق من شده، من باید چکنم؟ گفتم هنوز برای دوستی با پسرها زود است تو فقط 17 سال داری، ولی بعنوان یک همشاگردی صمیمی، یک دوست مدرسه ای بد نیست، که با یکی دو تا از پسرها و دخترها بیشتر صمیمی باشی. زرین دیگر حرفی نزد. تا یکروز صدای فریاد شوهرم را از بیرون خانه شنیدم، هراسان بیرون پریدم، شوهرم برسر زرین فریاد میزد: که چشمم روشن، خانم سوار اتومبیل پسرها میشود و بعد آنها را می بوسد! لابد 9 ماه دیگر هم با یک بچه وارد خانه میشوی! متاسفانه شوهرم همیشه عادت داشت بی پروا و بدون اینکه به تاثیرحرفهایش بیاندیشد، سخن بگوید و این برخورد نیز بسیار کوبنده بود، من فریاد زدم چرا بیرون خانه جر و بحث می کنید؟ زرین را در پناه خود به اتاقش بردم و در را بستم و بعد هم به جان شوهرم افتادم که چرا؟ تو که روحیه این دختر را می شناسی، تو که می دانی او بسیار شکننده است، درواقع ننر نیست، ولی روحیه اش بسیار ظریف و قابل شکستن است. شوهرم گفت اگر امروز جلوی این دختر را نگیری، فردا حامله به خانه می آید، گفتم ولی می توانی جلوی او را با حرفهای منطقی و مهربانانه و پدرانه بگیری، می توانی به او بیاموزی که در هر قدمی با یک دام، با یک خطر روبروست.
شوهرم گفت راست می گویی، من خیلی تند رفتم، خیلی با خشونت برخورد کردم. خودت درست اش کن. من آن شب هرچه سعی کردم با زرین حرف بزنم، او در اتاقش را باز نکرد، من هم با خودم گفتم بهتر است یک شب بگذرد، او آرام بگیرد بعد با هم حرف بزنیم. فردا صبح که رفتم تا برای صبحانه خبرش کنم، توی اتاقش نبود. قلبم فرو ریخت، یاد آنروز در اهواز افتادم، بلافاصله به تلفن دستی اش زنگ زدم، تلفن بسته بود، به یکی از دوستانش زنگ زدم، گفت توی مدرسه پیدایش می کنم و تلفن خودم را به دستش میدهم با شما حرف بزند. من تا آن همکلاسی زنگ بزند، دلم شور میزد، آشکارا دستم می لرزید، دخترک با صدای گرفته ای گفت زرین سر کلاس هم حاضر نشده. من بلافاصله به مدرسه رفتم، با معلم و مدیر مدرسه حرف زدم، آنها از همه دوستانش کمک گرفتند، سرانجام پلیس را درجریان گذاشتند من به شوهرم خبر دادم، او هم هراسان آمد، دختر و پسرهایم پیدایشان شد، هر کدام از سویی به جستجو ادامه دادیم، ولی هیچ خبری از زرین نبود. من به جرات در طی 48 ساعت نخوابیدم، عکس های او را به همه در و دیوارها چسبانده بودیم، از تلویزیون محلی کمک خواستیم، پلیس حتی با هلیکوپتر و گروه امداد مناطق اطراف را کاوید، ولی انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود.
من مریض شدم، من مجنون شدم، من غذا نمی خوردم، با کسی حرف نمیزدم، شوهرم سعی می کرد جلوی من پیدایش نشود، بچه ها هرکاری می کردند تا شاید مرا آرام کنند، فلایری که چهره بیگناه دخترم را نشان می داد با خصوصیات او، در محلات دورافتاده، حتی دور از شهر به در مغازه ها بروی تیر چراغ برق ها، می چسباندم و بروی آنها برای زرین پیام می دادم، دخترم خواهش می کنم برگرد، می دانم دلت شکسته، می دانم طاقت فریاد نداری، ولی دل من بیشتر از تو شکسته، من شب و روزم را نمی فهمم، من شبها در اتاق تو می خوابم، من بوی تو را از لباس هایت، از در و دیوار اتاق، از میان کتاب هایت به مشام می کشم، من پیام تلفن تو را هزاران بار شنیده ام، من فیلم های سفر، فیلم های کودکی ات، همه را شب وروز تماشا می کنم، من لحظه ای بدون تو سر نمی کنم.
من بادکنک های بزرگ می خریدم، برویشان برای زرین پیام می نوشتم که برگردد، که به شب های سیاه من پایان دهد، دوباره به خانه امید ببخشد، می نوشتم، برایش دو سه گربه کوچک خریده ام، چند تا پرنده به خانه آورده ام، آنها چشم به در دارند تا روزی از راه برسی، اینها همه مهمانهای تو هستند، من همه بادکنک ها را در هوا رها می کردم، گاهی شماره تلفن خودم را می نوشتم، یکی دو بار به من زنگ زدند و گفتند دخترم را دیده اند، به آن محله می رفتم، یکبار به من حمله کردند، کیفم را قاپیدند، کتکم زدند، ولی برای من مهم نبود، من گاه فکر می کردم زرین به خانه دوست و فامیل دوری، به خانه یک همکلاسی پناه برده است که بعد فهمیدم حدسم درست بوده. چون می دانستم روز تولد من همیشه برایش مهم بود، بیش از 100 فلایر روی در و دیوارها چسباندم و پیام دادم جمعه روز تولد من است تو هیچگاه فراموش نمی کردی، تو همیشه برایم پیانو می زدی، برایم آهنگهای قدیمی را می نواختی، من روز جمعه منتظرت هستم، کیک تولدم را بدون تو نمی برم، شمع ها را خاموش نمی کنم.
روز جمعه بچه هایم جشن تولد گرفتند. کیک قشنگی برایم تهیه کردند. رویش پر از شمع بود، به شوخی گفتم ببینید چقدر پیر شدم و خود خبر ندارم، بچه ها هرچه گفتند شمع ها را خاموش کن، من فقط خیره به آنها ماندم، در یک لحظه از اتاق زرین صدای پیانو درخانه پیچید، آهنگ تولدت مبارک بود، من از جا پریدم، به سوی اتاق زرین رفتم، خودش بود، دخترم بود، زرین بود، که برایم آهنگ تولدت مبارک را می نواخت و من از شوق فریاد زدم و زرین در آغوشم گفت مادرم مرا ببخش!.

1464-88