1464-87

ارشیا از پالم اسپرینگ:

بعد از 20 سال دوری از ایران، مثل خیلی ها با شوق راهی شدم، از لحظه ای که خانواده مرا از فرودگاه تحویل گرفتند، تا یک ماه نمی فهمیدم روز و شب چگونه می گذشت، چون مرتب در سفرهای دو سه روزه، مهمانی های جورواجور و بسیار شیک و مدرن، در یکی دو تا جشن تولد، سالگرد ازدواج و یک عروسی، که واقعا همه وقت مرا پر کرد و من ناچار شدم تلفنی و ایمیلی، یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم و همچنان در جمع گرم فامیل بمانم.
در این مدت با بنفشه دختری 27 ساله آشنا شدم، که به زبان انگلیسی و فرانسه حرف میزد، می گفت 10 سال است که به کلاس های زبان میرود، فیلم ها و سریال ها و کتاب های مختلف را، به زبان های فرانسه و انگلیسی می بیند و می خواند. از پشتکارش، از اطلاعات خوبی که داشت، از اینکه با فضای خارج وفرهنگ های متفاوت آشنا بود، خوشم آمد و یکروز که با هم چای داغ و شیرینی های تازه مادرم را میخوردیم، خیلی ساده از او خواستگاری کردم، هنوز حرف من تمام نشده بود که مرا بغل کرد و بوسید و گفت یک هفته است با خودم می گویم اگر ارشیا از من خواستگاری نکند، من دق می کنم.
من یک چهره معمولی دارم، ولی بنفشه می گفت تو خوش تیپ ترین مردی هستی که من تا امروز دیده ام! من هم تشکر می کردم و می گفتم ولی تو زیباترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.
رفت وآمدها و گفتگوهای دو خانواده با توجه به موافقت هر دوی ما، خیلی زود به تعیین روز عروسی انجامید، چون من قصد داشتم بنفشه را با خودم به امریکا بیاورم و با خودم می گفتم زیباترین هدیه و سوقات زندگیم را با خود می برم و به همه دوستانم می گویم که یک جواهر پیدا کرده ام.
در دبی مقدمات این کار انجام شد، ولی به من گفتند حداقل 3 ماه وقت می برد، من در همان دبی یک آپارتمان برای بنفشه وخواهرش اجاره کردم وهزینه های لازم را هم پرداختم و به پالم اسپرینگ برگشتم. در اینجا با کمک یک وکیل امریکایی پرقدرت، مراحل سفر بنفشه را سرعت دادم و درست شب عید نوروز آن سال، بنفشه وارد شد. من آخر هفته جشنی درخانه خود گرفتم و دوستان وهمکاران را دعوت کردم، همه شان زیبایی و تسلط به زبانهای مختلف و شیوه رفتار وکردار بنفشه را ستودند و مرا خوشبخت ترین مرد لقب دادند.
نکته ای که از همان ماه های اول برایم سئوال برانگیز بود، اینکه بنفشه به بهانه یک ناراحتی زنانه، از روابط زناشویی تا حدی فرار می کرد و گاه به گاه به دکتر هم مراجعه می کرد و می گفت بزودی حالش خوب خواهد شد و بهمان مناسبت به ماه عسل میرویم. بنفشه برای رفع دلتنگی، با تلفن و لپ تاپ با فامیل و آشنایان حرف میزد و من یکروز براثر اتفاق شنیدم، که می گفت گفته ام ناراحتی زنانه دارم وآمادگی رابطه ندارم! من خیلی متعجب شدم، ولی حرفی نزدم، چون بنفشه رفتار وکردار عاشقانه ای داشت و همیشه با تدارک صبحانه، ناهار وشام و مراقبت های ویژه و دلسوزانه از من، خبر از عشق و علاقه عمیق او می داد.
دو سه بار در مورد بچه دارشدن گفتم، آهی کشید و گفت تا درمان کامل نشوم، بهتر است صبر کنیم، تا یک فرزند سالم و پرانرژی چون خودت تحویل بدهیم! و من عاشق یکروز تصمیم گرفتم خانه ام را پیشاپیش بنام بنفشه بکنم، تا خیالش از آینده راحت باشد. من ترتیب سفرهایی را هم دادم، که با دوستان متاهل همراه بود، خیلی خوش می گذشت، گرچه بنفشه بیشتر وقتش با تلفن و لپ تاپ می گذشت، یکبار یکی از دوستانم گفت چرا سر از این مکالمات پایان ناپذیر در نمی آوری؟ گفتم من قانون زناشویی را رعایت می کنم من نمی خواهم هیچ خدشه به این زندگی پر از عشق واردآید، خصوصا که بنفشه زن مهربان، فداکار و بسیار خاصی است. می ترسم بفهمد و بگوید اگر به من اطمینان نداری، چرا زیر یک سقف با من زندگی می کنی؟
با وجود این مکالمات و دیدگاهها، من تا حدی در مورد بعضی رفتارها و نظرگاههای بنفشه دچار تردیدهایی بودم، که خیلی زود آنرا درخود می کشتم و حتی خودم را سرزنش می کردم، که مگر از خدا چه می خواهی؟ یک زن زیبا و خوش اندام، که عاشق توست، امکانات رفاهی و پذیرایی را ازتو دریغ ندارد و شب و روز دورت می گردد و زمان بیماری و حتی سرماخوردگی ساده فرشته وار بیدار می ماند و با همین استدلالات خودم را آرام میکردم.
یک سال بعد از این وصلت، بنفشه صحبت از برادرش سهراب کرد، که بدلیل یک ازدواج نافرجام و دردسرساز، از خانواده طرد شده و پدر ومادرش حتی حاضر نیستند اسم او را بیاورند، او در یک شهرک دور از تهران، در یک بیمارستان کار می کند و شب وروزش به تنهایی می گذرد. گفتم چه کاری می توان برایش کرد؟ گفت اگر امکان دارد کمکش کنیم به امریکا بیاید، آدم مزاحمی نیست، به مجرد ورود میرود بدنبال کار و زندگی خودش.
گفتم بگو مدارکش را بفرستد و 20 روز بعد مدارک او رسید، نام فامیل و محل تولدش درست مثل بنفشه بود، حتی عکس ا ش هم تا حدی شبیه بود، من بدنبال راههایی رفتم، تا یکی از دوستانم را راضی کردم از طریق کار اقدام کند، من حاضر شدم همه هزینه وکیل را هم بپردازم و دوستم با فداکاری و مهر فراوان، دست بکار شد ومدارک و اسنادی رد و بدل شد، سهراب به ترکیه رفت تا اگر لازم بود به سفارت امریکا برود، در حدود 8 ماه طول کشید، سهراب مرتب با من و بنفشه در ارتباط بود، می گفت در یک کلینیک کار می کند. من دو سه بار برایش حواله هایی فرستادم و وقتی از سرمای شدید گفت، پالتو و لباس گرم پست کردم.
درست درآستانه نوروز، شبیه خود بنفشه، برادرش سهراب وارد امریکا شد، ما به لوس آنجلس رفتیم، برخورد خواهر و برادر پرشور بود، بنفشه صد بار سهراب را بوسید و رهایش نمی کرد، من هم بغلش کردم و خوش آمد گفتم. در مسیرخانه، کلی با هم حرف زدیم، بنفشه دست برادرش را گرفته بود و مرتب بغل کرده و می بوسید. من ازاین عشق میان خواهر و برادر لذت می بردم و برایشان دعا می کردم.
برای سهراب اتاق مبله و مجهزی تدارک دیدیم، بنفشه که قرار بود کاری را شروع کند، بخاطر برادرش یک ماه عقب انداخت تا تمام روز با او باشد. او را در شهر گردش بدهد و با محیط آشنا کند. از همان روزهای اول سهراب بدلیل چهره دلپذیرش مورد توجه بعضی از دختران دور واطراف ما بود، ولی بنفشه او را از همه دور می کرد و می گفت هنوز برای هر رابطه ای زود است. سهراب سر کار رفت، مراحل اقامت او به مرور طی شد، هر روز که از سرکار می آمدم، آندو بساط شام را چیده بودند و نکته ای باز سبب حیرت من شد، پرهیز بنفشه از رابطه زناشویی مان بود، می گفت دیوارها نازک است ، من خجالت می کشم برادرم صدایی بشنود، بگذار برود به آپارتمان خودش، ما آزاد میشویم.
به فاصله دو ماه، سهراب آپارتمانی اجاره کرد و نقل مکان نمود و بنفشه هم مرتب دور و برش بود و همه چیز را برایش مرتب می کرد. یک شب که من با همه عشق بنفشه را بغل کرده و بوسیدم و گفتم حالا زمان عشقبازی ماست، ناگهان با صدایی که اصلا برایم آشنا نبود، گفت از رابطه با تو لذت نمی برم، انگار ما بهم جفت نمی شویم، من تورا بعنوان مرد خوب ستایش می کنم، ولی بعنوان یک شوهر به دلم نمی چسبی! عصبانی فریاد زدم بعد از یکسال و اندی تازه فهمیدی من به دلت نمی چسبم؟
بنفشه عصبانی تر از من از جا پریده و گفت من میروم پیش برادرم، تا تکلیف مان روشن شود. باور کنید تا 2 ساعت مات و مبهوت برجای خشک شده بودم، اصلا باورم نمی شد، زنی که دو ساعت قبل با من حرف میزد بنفشه بود!
کمی که بخودآمدم، به سراغ سهراب رفتم تا گله کنم. وقتی در آپارتمان اش را زدم، ناگهان هر دو نیمه عریان در را باز کردند، من چنان شوکه شدم، که در را بسته و به سرعت پائین آمدم، کاملا گیج شده بودم، خدایا چه خبر است؟ چرا خواهر و برادر عریان بودند؟ همان شب به خانواده در ایران زنگ زدم، آنها بعد از ساعتی برایم توضیح دادند که بنفشه فقط یک برادر کوچک دارد، سهراب پسرعموی پدرش است، که زمانی نامزد وعاشق هم بودند و بدلیل مخالفت خانواده، از هم جدا شدند.
من برجای خشک شدم، تا صبح نخوابیدم، تا به سراغ وکیل خود رفتم، همه آنچه می دانستم گفتم، او چنان حیرت کرد که تا چند دقیقه در خود فرو رفت، بعد گفت همه این اقدامات کلاهبرداری و جرم است خصوصا که بنفشه در مدارک نیز او را برادر خود اعلام کرده است.
در یک جلسه مشترک با وکیل خودم و دوست صمیمی ام که سهراب را استخدام کرده و برای گرین کارت او اقدام کرده بود. تصمیم نهایی را گرفتیم و سرانجام یکروز غروب در فرودگاه من شاهد دیپورت هر دوی آنها بودم. من آدم بد قلبی نیستم ولی آن همه فریب مرا زخمی کرده بود و تنها دیدن آن منظره مرهمی بر زخم های من بود.

1464-88