1464-87

نازنین از سانفرانسیسکو:

آن سال من به اتفاق پدر و مادر وخواهران و برادر بزرگم، برای یک هفته به اصفهان رفته بودیم، سفری پر از خاطره بود، روز چهارم با یک گروه توریست اروپایی و امریکایی برخوردیم، که سر صحبت را با آنها باز کردیم. درجمع آنها جوانی بنام مایکل بود، که از همان لحظه اول به من خیره مانده بود، عاقبت هم از من پرسید شما دختران ایرانی با امریکایی ها هم ازدواج می کنید؟ من خندیدم و گفتم درخانواده من، ملیت،دین و رنگ و سرزمین مهم نیست، ما بدنبال انسانیت هستیم. خندید و گفت باور کنید من از انسانیت همه چیز دارم و بسیار هم از شما خوشم آمده، البته راهنمای ما قبلا گفته در ایران خواستگاری اصل اول ازدواج است. برادرم جلو آمد و گفت خواهران من اهل دوستی و رفت و آمدهای مدرن و آزاد امریکایی نیستند، مایکل گفت من این را خوب می دانم، ولی اگر قرار است من قدم پیش بگذارم، باید از شما اجازه بگیرم؟ برادرم گفت پدر و مادرم تصمیم می گیرند، مایکل گفت آیا اجازه دارم همه خانواده را به شام دعوت کنم؟ برادرم گفت ما شما را به شام دعوت می کنیم، تا بیشترهمدیگر را بشناسیم. مایکل چنان خوشحال شد که برادرم را بغل کرد وصورتش را بوسید. این آغاز آشنایی ما با مایکل بود، که همان شب فهمیدیم تحصیلکرده دانشگاه یوسی ال ای است، صاحب یک کمپانی موفق است، پدر بزرگش مدتی در سفارت امریکا درایران خدمت کرده و با فرهنگ وتاریخ و منش ایرانی آشنا است.
درطی چند جلسه ما با همه خصوصیات و سابقه کار و زندگی وخواسته ها و ایده ال های هم آشنا شدیم. مایکل با اصرار مرا نامزد کرد و گفت قرار بعدی را در آتن یونان می گذارد، که برادرش در آنجا شاغل و ساکن است. در این میان خانواده من براستی از مایکل خوشش شان آمده بود و حداقل یک چمدان سوقات برای خانواده مایکل آماده کرده و او را روانه ساختیم.
مایکل همه مقدمات ازدواج و سفر مرا از طریق وکیل خود انجام داد. 2ماه بعد او به اتفاق خانواده وما با اعضای اصلی خانواده به یونان رفتیم، مایکل پیشاپیش در یک هتل معروف، برای همه ما اتاق گرفته بود و با اصرار همه هزینه مراسم عروسی را هم عهده دار شده بود. مراسم پرشور و درعین حال ساده ای برگزار کردیم، خوشبختانه من بدون دردسر ویزا گرفتم و با مایکل به سانفرانسیسکو آمدم.
برای من همه این مراحل و رویدادها، چون رویای شیرینی بود، که گاه در باورم نمی گنجید و بارها نیمه شب ها بیدار می شدم، در تاریکی شب، مایکل را لمس می کردم تا بدانم آیا همه چیز واقعیت دارد، چون مایکل یک شوهر عاشق بود، او آن زمان که باید با من رفتار یک زن و شوهرعاشق را داشت و زمانی انگار من فرزند کوچک اش هستم، به من همه راه و چاه ها را نشان می داد، مرا با فرهنگ و اخلاق جامعه آشنا می کرد، برسر تلفظ کلمات با من کلنجار می رفت و هر وقت دلتنگ می شدم، بلافاصله با لپ تاپ خود، همه خانواده ام را روی تصویر می آورد و مرا آزاد می گذاشت تا ساعتها با آنها حرف بزنم و از شوق فریاد بکشم و صدایم زیر سقف خانه بپیچد. وقتی دخترم به دنیا آمد، به پدر و مادرم زنگ زد و پرسید چه نامی برای او انتخاب کنیم؟ چگونه به او از همان کودکی فارسی بیاموزیم؟ اصرار داشت من تا 4 سالگی دخترمان به کاری نپردازم، همه وقت خود را برای او بگذارم.
دخترم آماده رفتن به مدرسه بود که من بدلیل یک ناراحتی کوچک به پزشک مراجعه کردم و فهمیدم دچار سرطان سینه شده ام. مایکل با شنیدن این خبر میخواست زمین و آسمان را بهم بدوزد، به هر پزشک متخصص و هر کلینکی سر میزد، مرا بعد از مراحل اولیه بیک متخصص برجسته سپرد و شب و روز به مراقبت من پرداخت و بعد ترتیب سفر یکی از خواهرانم را داد، تا دخترمان را پرستاری کند و مراقب من باشد. من خیلی ترسیده بودم، شبها از خواب می پریدم و توی اتاق ها راه میرفتم، اشک می ریختم و مایکل پا به پای من می آمد، به من امید و جرات می داد، همین عشق و توجه عمیق و مراقبت های ویژه به من انرژی داد، دو عمل جراحی را پشت سر گذاشتم و در مراحل شیمی درمانی، مادرم را هم به امریکا آورد، من با حضور آنها احساس خوبی داشتم، نگران دخترم نبودم، دلواپس خورد و خوراک و پذیرایی از مایکل نبودم. در این فاصله مایکل بخشی از خانه را به دو یونیت مستقل تبدیل کرد و گفت آرزو دارم روزی همه خانواده ات را به امریکا بیاورم، تا تو هیچ کمبودی احساس نکنی، او را بغل می کردم و می گفتم هیچگاه باورم نمی شد یک شوهر امریکایی، تا این حد عاشق و مهربان و فداکار باشد.
من کم کم رو به بهبودی بودم که پدرم در ایران بیمار شد، مادرم بلافاصله برگشت و درعوض مایکل یکی دیگر از خواهرانم را به امریکا آورد. بعد هم با اقداماتی که برادرم برای تحصیل درامریکا انجام داده بود، سفرش را سرعت داد. من احساس میکردم درخانه پدر ومادرم در ایران هستم. پدرم بعد از درمان، به دیدار برادران خود به کانادا رفت و در این میان مادرم با وجود دو سه بار اقدام برای ویزا ناکام ماند. در شرایطی که مایکل کمپانی خود را توسعه داده بود، ناگهان بیمار شد و درست در زمان سلامت کامل من، او دچار سرطان حنجره شد و من احساس کردم همه دنیایم سیاه شده است. پدر و مادر و خواهر مایکل در واشنگتن دی سی بودند و رفت وآمدها به شهر ما آسان نبود، گرچه من به آنها قول دادم، لحظه ای از مایکل غافل نشوم، من خیلی سریع تر از آنچه تصور می رفت، با زیروبم کمپانی اش آشنا شدم، با هدایت او و توصیه هایش، نه به مهارت مایکل، ولی در حد توان خود به همه مسائل و موارد کمپانی می رسیدم، خواهر بزرگم که تحصیلات دانشگاهی مدیریت داشت و در ضمن سالها حسابداری کرده بود به یاری من آمد. مایکل تا حد زیادی خیالش راحت شد، من شب و روز دور و برش بودم، اجازه فعالیت زیاد و یا تنش های کاری به او نمی دادم، هرچه خبر خوب بود، همه روزه از درون کمپانی برایش می آوردم، در عین حال خودش همه فعالیت های کمپانی را مانیتور می کرد، عجیب اینکه درهمان شرایط هم با کمک وکیل خود می کوشید ترتیب سفرمادرم را هم بدهد. پدرم از کانادا به عیادت مایکل آمد و یکی از دوستان قدیمی اش را که یکی از برجسته ترین متخصصین سرطان بود به بالین مایکل آورد. تا آنجا که پدرشوهرم گفت با وجود شما فرشته های مهربان، ما هیچ دلواپسی در مورد پسرمان نداریم، ما هیچگاه چنین شخصیت و مهر و صفایی را در مورد ایرانیان تصور نمی کردیم. مایکل سه بار تحت عمل جراحی قرار گرفت، عمل ها بسیار حساس و دردناک بود، امکان حرف زدن نداشت، مراحل عمل و درمان های بعدی از او موجودی خشن و عصبی و بیزار از زندگی ساخته بود، ولی ما چنان او را پذیرایی می کردیم، چنان شب و روز و حتی نیمه شب دوروبرش بودیم، که می گفت شما مرا خیلی ننر کرده اید، بعد از درمان کامل، از شما همین محبت و لطف را می خواهم، چون شیرینی این پذیرایی ها و توجهات شبانه روزی شما، هرگز فراموشم نمی شود.
در این فاصله خانواده من بجز مادرم، در آن دو یونیت ساکن شده بودند، کافی بود، مایکل به دارویی، به غذایی، به پزشکی نیاز داشته باشد، در یک چشم برهم زدن، همه ما در خدمت او بودیم.
بعد از 6 ماه، متاسفانه سرطان پیشرفت کرده و به دیگر اعضای بدن مایکل حمله کرده بود، من چه در بیمارستان و چه زمانی که درخانه بستری بود، خواب و راحت نداشتم، به راستی ترسیده بودم، پزشکان هرکدام نظری داشتند، یکی عمر او را کوتاه و دیگری امید به درمان او داشت.
مایکل در آن شرایط سخت، از دو وکیل قدیمی و آشنای خود کمک گرفته بود که مادرم تنها بازمانده خانواده در ایران را به امریکا بیاورد، می گفت آنروز که مامان جون از راه برسد، بهترین روز زندگی من است، من به او می گفتم نگران نباش، مامان جون هم خودش را می رساند. ولی او دست بردار نبود و حتی بعد از یک عمل سخت دیگر، وقتی چشم بازکرد اولین حرفش این بود که مسافرمن آمد؟
خوشبختانه تلاش وکیل و دوست صمیمی فامیل نتیجه داد و مادرم ویزا گرفت و قرارشد طی یک هفته وارد شود، عجیب اینکه هیچکس به اندازه مایکل هیجان آمدن مادر را نداشت و هر روز دهها بار می پرسید چه شد؟ مسافر من آمد؟ تا مادر زنگ زد و گفت از ترکیه پرواز کرده است آن روز مایکل درد شدیدی داشت، دو پزشک مراقبش بودند، من 2 شب بود نخوابیده بودم، حدود ساعت 6 بعد از ظهر مادر وارد شد، با وجود خستگی شدید راه، او را به بیمارستان بردم، مایکل با دیدن مادرم، فریاد زد مامان جون سرانجام آمدی، خیالم راحت شد و یک ربع بعد مایکل به کوما رفت.
فردا صبح یک لحظه چشم باز کرد دستهای من و مادرم را گرفت و آرام رفت. مایکل نازنین من، یک فرشته زمینی بود که پرواز کرد و رفت.

1464-88