1464-87

کامران از لس آنجلس:

35 سال پیش که وارد امریکا شدیم، هنوز پدر ومادرم سرپا بودند، هر دو کار می کردند، من و دو برادر و خواهرم درحال تحصیل بودیم و به جرأت ما هیچ کم وکسری نداشتیم، خیلی زود هم درجامعه امریکایی جا افتادیم.
پدرم همان سال دوم، خانه ای بسیار بزرگ با قیمتی مناسب خرید و ما هرکدام اتاق های مستقل خود را داشتیم و اجازه رفت و آمد و دعوت از دوستان و همکلاسی ها را به خانه داشتیم، مادرم با دستپخت خود، همه را خوشحال می کرد، حتی دوستان امریکایی من، عاشق غذاهای ایرانی شده بودند.
پدرم برای هزینه دانشگاهی ما، مرتب بروی خانه وام های دوم و سوم می گرفت، ما هم بی خیال به تحصیل مشغول بودیم و غم این مسائل را نمی خوردیم. ضمن اینکه هر روز خواسته های ما بزرگتر می شد و پدر ومادرم نیز دریغی نداشتند.
تا کم کم وارد زندگی مستقل خود شدیم، من ازدواج کرده و به ساکرامنتو رفتم، چون شغل خوبی در آنجا پیدا کردم، دو برادرم نامزد کرده بودند و به آپارتمان مستقل خود نقل مکان کرده بودند، درحالیکه پدر ومادر هر روز شکسته تر می شدند، دیگر توان کارکردن نداشتند و دلخوشی شان دیدارهای آخر هفته با ما بود، که البته من هر دو سه ماه یک بار به سراغ شان می آمدم، خواهر کوچکم نیز با دوست پسر خود در یک کمپانی امریکایی درآریزونا بکار مشغول شده و از پدر ومادر دور شد.
پدرم مغرور بود ولی مادرم گاه زنگ میزد و می گفت ما خیلی تنها مانده ایم، به ما سر بزنید! من یکبار با دو فرزندم به دیدارشان رفتم و از دیدن شوق و هیجان شان حیران ماندم، یعنی تا این حد نوه ها در روحیه پدر ومادرم نقش داشتند و من بی خبر بودم؟ البته همسرم زیاد موافق سفر نبود، او در یک بیمارستان کار می کرد، پدر ومادرش در سانفرانسیسکو بودند و ترجیح می داد بیشتر با آنها بگذراند تا اینکه به لس آنجلس بیاید. همین ها سبب شد میان من و پدر ومادرم فاصله بیافتد، برادرانم نیز یکی راهی نیویورک شد و دیگری از سوی کمپانی به چین سفر کرد، هر دو دورادور ازدواج کردند و بچه دار شدند و فقط عکس های عروسی و فرزندان شان را برای پدر ومادر می فرستادند.
4 سال پیش من دچار یک حادثه رانندگی شده و پایم شکست، پدر ومادر بلافاصله به شهر ما آمدند و ضمن پرستاری از بچه ها، تهیه غذا و رسیدگی به خانه و زندگی، شب و روز مراقب من هم بودند و همین سفر سبب شد همسرم به فداکاری و مهر و عشق پدر ومادرم پی ببرد و با اصرار آنها را حدود 3 ماه در ساکرامنتو نگه داشت و می گفت این دو موجود نازنین، برکت خانه ما هستند.
قرارگذاشتیم پدرم خانه را در لس آنجلس بفروشد، در ساکرامنتو آپارتمانی بخرد و نزدیک ما باشد، آنها در تدارک انجام این نقشه بودند که خبر آمد مینا خواهرم دچار سرگشتگی روانی شده و کارش به بیمارستان کشیده است. پدر ومادر نگران به آریزونا رفتند، در آنجا فهمیدند که مینا و دوست پسرش در اعتیاد غرق شده و همین سبب این عوارض و سرگردانی خواهرم شده است. بعد از دو هفته، خواهرم را به لس آنجلس بردند، او را تحت درمان ترک اعتیاد قرار دادند و بقولی مینا را زیرچتر حمایت خود گرفتند و بعد از 6 ماه خواهرم دوباره خود را پیدا کرده و سر کار تازه ای رفت و بکلی از زندگی گذشته خود جدا شد.
مینا یکسال بعد با آقایی آشنا شد و ازدواج کرد و به کانادا کوچ کرد، دوباره پدر و مادر تنها شدند. من در اندیشه همان برنامه نقل و انتقال بودم، که دختر سهراب برادرم در چین دچار نوعی نارسائی قلبی شد و او را به لس آنجلس آوردند، مادرم شب و روز در خدمت آنها بود، پدرم بدنبال بهترین پزشکان بود، تلاش آنها بمرور نتیجه داد و بدنبال یک عمل جراحی، دختر سهراب نجات یافت و آنها ماموریت دیگری در لندن گرفتند و راهی شدند و من دورادور می دیدم که این پدر ومادر هر روز شکسته تر، تنها تر میشوند، ولی همچنان در خدمت همه ما هستند. اوضاع کمی آرام شده بود، که خبرآمد بدنبال شکایت همسر مهران برادرم در نیویورک، او به زندان افتاده است، از سویی پدر و مادر و از سویی من راهی نیویورک شدیم و معلوم شد با ورود خواهران همسر مهران، تحریکات و دخالت های بی مورد، زندگی آنها را در هم ریخته و یک شب بدنبال جر و بحث، برادرم همسرش را هل میدهد، او بروی چراغ کنار اتاق می افتد و مجروح میشود و خواهرانش پلیس را خبر می کنند.
ما با همسر برادرم حرف زدیم، او به چنین رویدادی راضی نبود، ولی خواهرانش او را مجبورکرده بودند. بهرحال با گفتگو با این خانمهای ویرانگر، همسر برادرم به دادگاه آمد و رضایت داد و برادرم آزاد شد، ولی او دیگر راضی به ادامه زندگی با همسرش نبود، می گفت حاضرم آپارتمانم و دخترم را به او ببخشم و بروم. که همین کار را هم کرد و عجیب اینکه همسرش بعد از 3 ماه پشیمان شده و اصرار به آشتی داشت و می گفت خواهرانش را روانه ایران کرده و تازه فهمیده که آنها چگونه ذهن اش را مسموم کرده بودند.
من به ساکرامنتو برگشتم. ولی پدر و مادرم آنقدر ماندند تا آنها را آشتی داده و سر و سامان تازه ای به زندگی شان بخشیده وبدلیل بیماری قلبی پدرم، به لس آنجلس برگشتند. من که در طی این مدت بدلیل پدر شدن و در ضمن شناخت بیشتر پدر و مادرم، دلم می خواست، نوعی فریادرس شان باشم یا آنها را یکی دو هفته به خانه خود دعوت می کردم و یا به اتفاق همسرم که شیفته آنها شده بود به لس آنجلس می رفتیم.
از حدود دو سال پیش، بدلیل بیماری پدر و ناراحتی های جسمی و ناتوانی های مادر، هر دو مدتی در بیمارستان و سپس به یک مرکز مراقبت های ویژه انتقال یافتند، من متاسفانه گرفتار کار جدیدم شده و دیگر فرصت سرخاراندن نداشتم، همسرم نیز در بیمارستان گرفتار بود، مادرش پرستار و مراقب بچه ها بود و خود بخود از پدر و مادر غافل ماندیم. از آن سوی برادرانم در نیویورک و لندن هم گرفتاری های خود را داشتند، خواهرم با زندگی تازه خود، سرش گرم بود و وقتی هم بچه دار شدند، پدر و مادر امکان سفر نیافتند و کلی حسرت خوردند.
در این فاصله پدرم بهرصورت خانه را در لس آنجلس مدتی اجاره داد، ولی از بس مستاجرین، خانه را ویران کردند، ترجیح داد، یکی از دوستانش بطور موقت در گست هاوس خانه زندگی کند و مراقب خانه باشد.
دو هفته پیش از پدرم پیامی داشتم: اینکه عزیزانم، بخاطر کریسمس ما را به خانه ببرید، شاید این آخرین کریسمس ما باشد، بیائید مثل آن روزهای خوش گذشته، یکبار دیگر دور هم جمع شویم، از آن روزهای خوب بگوئیم.
این پیام تکانم داد، به خود آمدم، درست 3ماه بود، حتی به پدر ومادر تلفن هم نزده بودم، چقدر من بی احساس و بی انصاف شده بودم، به برادرانم زنگ زدم، آنها هم شرمنده شدند، با خواهرم تماس گرفتم، به گریه افتاد و گفت چرا ما اینقدر ظالم شدیم؟ هرکدام می خواستند پدر و مادر را به خانه خود دعوت کنند، ولی من به آنها گفتم این دو مهربان می خواهند در خانه خود از ما پذیرایی کنند، بیائید دست بدست هم بدهیم، پدر ومادر را به خانه شان بازگردانیم، برایشان پرستاری بگیریم و مرتب به آنها سر بزنیم، زندگی وعمر نه تنها برای آنها، بلکه برای ما هم کوتاه و نامعلوم است. قرار ومدارها را گذاشتیم که همدیگر را در لس آنجلس دیدار کنیم، همگی به موقع رسیدیم، به آن مرکز رفتیم ولی گفتند پدر ومادر مرخصی 10 روزه گرفته و به خانه رفته اند.
همگی با ناباوری راهی خانه پدر ومادر شدیم، از دیدن چراغانی ها، گل ها، فضای پر از عشق بیرون و درون خانه، شگفت زده برجای ماندیم. بوی غذاهای مادر در فضا پیچیده بود و پدر با آن چهره مهربانش جلوی در آغوش بروی نوه ها گشوده بود، بنظرم آمد هر دو 20 سال جوان شده اند و مادرم مثل گذشته ها به هر سویی می دوید، صورتش گل انداخته بود، درست همان مادر 30 سال پیش شده بود.

1464-88