1464-87

شیفته از لس آنجلس:

شرط اول ازدواج من با فریدون، عدم فشار و زورگویی، تعصب مذهبی و محدودیت در لباس و آرایش و رفت و آمد بود. او هم برای خود شرایطی تعیین کرد، از جمله وفاداری و عشق و تفاهم، احترام به پدر ومادرش، عدم محدودیت رفت و آمد با آنها. هر دو این شرایط را پذیرفتیم و با هم ازدواج کردیم، فریدون گفته بود چون سیتی زن امریکاست، بزودی برای زندگی به امریکا میرویم، چون دلش می خواست بچه هایمان، در بهترین دانشگاه ها تحصیل کنند و در ضمن در امریکا سرمایه گذاری کند، چرا که شرایط مالی خوبی داشت.
من هرچه او خواسته بود، انجام می دادم و رعایت پدر ومادر و رفت آمدها، بریز و بپاش ها، عشق و وفاداری را می کردم. گاه از دست هجوم خانواده اش به خانه ما و پذیرایی 24ساعته کلافه می شدم، ولی با خود می گفتم من به شوهرم تعهد دادم و باید همیشه لباس های کلفت و سیاه و پوشیده به تن کنم. نباید آرایش کنم. باید هفته ای یکبار با مادر و خواهرش برای زیارت بروم، باید در خانه سفره های مختلف بیاندازم، نباید کانال های تلویزیونی خارج را تماشا کنم، از دیدگاه او همه سریال های امریکایی و اروپائی و ترکی فاسد و دور از اخلاق بود و می توانست بروی هرزنی تاثیر بگذارد.
یکی دو بار به فریدون اعتراض کردم و او همان شب یک انگشتری و یا گردن بند گرانقیمت به من هدیه داد، من البته بدم نمی آمد، ولی من بمرور احساس می کردم در یک حبس خانگی بسر می برم، چون رفت وآمدهایم محدود شد، از دیدگاه فریدون تقریبا همه دوستان قدیمی من، فاسد بودند! حتی خواهرانم قصد تحریک مرا داشتند، آنها به قول شوهرم حسود بودند و میخواستند زندگی مرا از هم بپاشند.
یکروز جلوی آینه قدی توی سالن خانه بسیار بزرگ و شیک و گرانقیمت مان، به سرتاپای خود نگاه کردم. از آن لباس ها که پوشیده بودم، از صورت رنگ پریده، از تنهایی عمیق، از بی رفیقی و بی همدمی خود، دچار وحشت شدم، از خودم پرسیدم این موجود بیگانه، همان شیفته 4 سال پیش است؟ همه آن لباس ها را در آوردم و لباس شیک و تا حدی سکسی و قشنگی به تن کردم، آرایش کمرنگ و مختصری هم کردم، در انتظار فریدون نشستم، غروب که آمد، با دیدن من، فریاد زد این چه لباس وآرایشی است؟ تو را هم فاسد کردند؟ گفتم چرا فاسد؟ من برای تو این لباس را پوشیده ام، من میخواهم زن دلربایی برای تو باشم، من که بیرون نرفته ام، من که جلوی چشم مردهای غریبه با این آرایش ظاهر نشده ام، من حتی حق ندارم در چارچوب خانه خودم آزادانه لباس بپوشم؟ فریدون به من حمله کرد. همه لباس هایم را درید. صورتم را پاک کرد و مرا بدرون اتاق خواب هل داد و گفت برو مثل یک زن نجیب بیرون بیا.
من باهمان لباس های پاره، تا صبح اشک ریختم و تنها دختر 2سال ونیمه ام بود، که دور و برم راه میرفت و مرا بغل می کرد و می بوسید… بخودم قبولاندم بخاطر دخترم شیرین با این شرایط کنار بیایم، وقتی دخترم بزرگ شد، از این خانه میروم.
دوباره همان لباس های عزا را به تن کردم و صورتم را مثل مرده ها، سفید رنگ پریده رها نمودم و در فضای خانه راه رفتم و اشک ریختم و بر بخت سیاه خودم لعنت فرستادم. در این فاصله با مادرم حرف زدم، گفت تو یک دختر داری، اگر طلاق بگیری، فریدون بهرصورت دخترت را می گیرد، تو هم مهر طلاق گرفته می خوری و روزی صد بار باید به مزاحمان جواب بدهی. بهتر است با این وضع بسازی تا شاید روزی فریدون سکته کند و بمیرد و یا دخترت بزرگ شود و به او پناه ببری و از شر فریدون راحت شوی.
من پنهانی یک تلفن برای خود به اسم خواهرم تهیه کردم و مرتب با آن با دوستان و آشنایان خود در ایران و خارج درحال گفتگو و ایمیل و ارسال پیام بودم. تا یکروز براثر بی احتیاطی، فریدون تلفن دستی را در آشپزخانه پیدا کرد و همه فریادهای دنیا را برسرم کشید که تو خیانت کار هستی، من تا حالا به تو وفادار بودم ولی از امروز ده تا صیغه می گیرم، با آنها به سفر میروم و تورا هم درخانه حبس می کنم.
من تا 3ماه در جهنم بودم، شب و روز ناسزا می شنیدم، یکروز که خیلی کلافه بودم فریاد زدم در آینده همین دختر مرا نجات میدهد، با او از این خانه میرویم و دیگر صدای فریادهای تو را، چهره همیشه خشن تو و نامهربانی های تورا شاهد نخواهم بود. چرا تو شبیه برادرانم مهربان و نسبت به همسران شان مهربان وعاشق نیستی؟ چرا تو مثل دوستانت که همسران خود را به سفر می برند، آنها را در حد معقول آزاد می گذارند با من چنین نمی کنی؟ فریدون برای اولین بار حرفی نزد وهمین مرا ترساند. مدتی بهرحال در انتظار عکس العمل خشونت آمیز دیگری بودم، دو سه بار هم خواستم با او حرف بزنم جوابم را نداد. تا یکروز که با شیرین برای خرید رفته بود تا غروب باز نگشت، به تلفن دستی اش زنگ زدم جوابی نیامد، به مادر و خواهرش زنگ زدم، آنها هم گفتند خبری ندارند، شاید رفته سراغ دوستانش اطراف تهران، گفتم چرا تلفن اش خاموش است؟ گفتند شنیدیم با هم قهر هستید، شاید از عمد تلفن را بسته است، ولی نگران نباش، بالاخره تا فردا پیدایش میشود. فردا و پس فردا هم پیدایش نشد، و در اوج نگرانی، دلهره من، از امریکا زنگ زد و گفت من و شیرین امریکا هستیم. تو خودت به بخت خودت لگد زدی، وگرنه تو هم باید اینجا بودی، ولی آنقدر در آن خانه زندانی ات می کنم تا بپوسی. من از شدت اندوه صدا در گلویم خفه شده بود. فقط صدای هق هق گریه ام در فضا پیچید و بعد هم درخانه را بروی خود بستم تا یک هفته اشک ریختم، فریدون را نفرین کردم و حتی به خدایم ناسزا گفتم و بیشتر ظروف آشپزخانه را شکستم و عاقبت یکی از دوستانم به سراغم آمد و گفت تو با این شرایط دیوانه میشوی، باید به فکر خودت باشی، گفتم ولی او دخترم را دزدیده، گفت او دخترتان را دزدیده، قانون اینجا که به او حق میدهد، قانون آنجا را نمی دانم. ولی درهرحال هرکاری بکنی، رابطه را خراب تر می کنی. گفتم دخترم 8 ساله است و باید به مدرسه برود، او عاشق من است، شبها با نوازش من می خوابد، دوستم گفت نگران درس اش نباش، من مطمئن هستم فریدون بهرحال برمی گردد، او می خواهد تو را تنبیه کند و بترساند تا همیشه مطیع اش باشی. گفتم من حتی با آن شرایط هم می سازم، فقط دخترم را برگرداند، او تنها همدم و دوست من بود. با کمک دوستم و با توجه به آشنایانی که داشت، بعد از 3ماه، من تلفن فریدون را در امریکا پیدا کردم و به او زنگ زدم و با گریه گفتم هرچه تو دستور بدهی من انجام میدهم، فقط شیرین را برگردان، گفت شیرین سرش گرم است، دارد زبان یاد می گیرد، درهمین مدت چنان پیش رفته که با همسایه ها حرف میزند، گفتم من بدون شیرین می میرم، ترا به همه مقدسات قسم میدهم او را برگردان. فریدون تلفن را قطع کرد و بعد هم بکلی تلفن را خاموش کرد و سه روز بعد شماره اش هم عوض شد.
من به هر دری زدم تا شاید راهی پیدا کنم، نشد که نشد، یک شب که در اندوه و افسردگی ودلهره غرق بودم، مادرشوهرم به سراغم آمد، برای اولین بار مرا بغل کرد و گفت من می فهمم تو چه می کشی، من همین شرایط را زمان جوانی شوهرم که مرتب به کویت میرفت داشتم و حالا هم آمده ام تا تو را کمک کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت شیرین روزها نزد همسر یکی از دوستان فریدون است. من شماره اش را دارم، بیا با هم زنگ بزنیم و با دخترت حرف بزنیم. مادرشوهرم را بغل کردم و بوسیدم و چند لحظه بعد صدای شیرین توی گوشی تلفن پیچید و من از شوق فریاد زدم و دور اتاق دویدم، پرسیدم چه می کنی عزیزم؟ گفت مادر دلم برایت خیلی تنگ شده، دارم یک کاری می کنم که شاید پدر بفهمد سرم را ببرد، گفتم فقط مراقب باش بعد گوشی را گذاشت و مادرشوهرم دیگر مرا تنها نگذاشت، گفت من درحد توان خودم کمک ات می کنم.
دیگر نتوانستیم با شیرین حرف بزنیم، ولی یک شب آقایی زنگ زد و گفت من از امریکا زنگ می زنم، دخترتان خودش را به پلیس رسانده و گفته پدرش او را از ایران دزدیده با خود به امریکا آورده، پدرش را دستگیر کردند، من کار وکالت می کنم، من مامورم بپرسم آیا همه آنچه دخترتان می گوید درست است، من گفتم بله فریدون دخترم را دزدیده و بدون اطلاع من برده است، آن آقا گفت احتمالا ترتیبی میدهیم شما به ترکیه بروی و با یک ویزای موقت به امریکا بیایی تا تکلیف این شکایت و ماجرا روشن شود.
من باورم نمی شد، ولی یک هفته بعد به من خبر دادند به ترکیه بروم و با آقایی ملاقات کنم، برادرم نیز آمد، در آنجا با یک آقای امریکایی دیدار کردیم و بعد برایم ویزای موقت صادر شد. من با کمک برادرم بلیط خریدم و راهی لس آنجلس شدم در اینجا یکی از دوستان قدیمی برادرم مرا از فرودگاه سوار کرد و به خانه خود برد و فردا هم به سراغ آن وکیل رفتیم.
من مدارکی را امضاء کردم، بعد همان وکیل مرا به آپارتمان بزرگ فریدون در گرانترین محله شهر برد، در آنجا سکنی گرفتم، می گفت مطمئن باش این آپارتمان مال تو خواهد بود. من فقط سرم را تکان دادم و شب وقتی شیرین از در وارد شد، من اشکهایم سیل آب شد. و شب دخترم در آغوش من خوابید.
دو هفته طول کشید تا مراحل قانونی طی شد، به من پیشنهاد شد در امریکا بمانم، در همان آپارتمان ساکن شوم و اگر رضایت بدهم فریدون موقتا آزاد شود و به خانه بیاید تا بعدا تکلیف اش روشن شود، در غیر اینصورت به ایران دیپورت شود.
من رضایت دادم هم در امریکا بمانم و هم فریدون به خانه بیاید. تا من طعم آزادی زن و اطاعت مرد را برای اولین بار بچشم.

1464-88