1464-87

پریسا از لس آنجلس:

کاوه برای دیدار خانواده به ایران آمده بود. در یک مهمانی خانوادگی، من با او آشنا شدم، بنظرم آمد مرد با وقار و تحصیلکرده و خانواده دوستی است، چون مرتب دختر خواهر 6 ساله اش را بغل کرده و به هر بهانه ای با او می رقصید. شهره دخترخاله ام، ما را به هم معرفی کرد، کاوه در همان برخورد اول گفت تا امروز زنی این چنین زیبا ندیده بودم. فهمیدم که شهره به او گفته که من تازگی طلاق گرفته ام و درضمن در این شرایط زیاد اهل رابطه و دوستی و اینگونه ادا و اصول ها نیستم.
کاوه خیلی سعی می کرد با من جانب احتیاط را رعایت کند و زمان خداحافظی هم گفت دوست دارید شماره تلفن موقت مرا داشته باشید؟ من گفتم اگر با شما کار داشتم از شهره می گیرم! دو سه روزی گذشت تا کاوه به من زنگ زد. گفت شما که حال مرا نپرسیدید، ولی من دلم برای شما تنگ شده بود، خواستم دعوت تان کنم در جشن تولد خواهرم، پنجشنبه شب تشریف بیاورید. گفتم خواهرتان ثریا را می شناسم، حتما خدمت می رسم و بعد تلفن را قطع کردم، ولی بدنبال تلفن ثریا، من به جشن تولدشان رفتم.
کاوه آن شب درهرفرصتی با من حرف میزد، اینکه من چه می کنم؟ چه آرزویی دارم؟ آیا قصد سفر به خارج و اقامت در امریکا را دارم؟ آیا بعد از طلاق با زندگی آشتی کرده ام؟ من هم جواب می دادم، هنوز گیج هستم، هنوز تصمیمی نگرفته ام، ولی اگر امکانی باشد، قصد سفر به امریکا را دارم، چون دو سه دوست خوب در نیویورک و لس آنجلس و واشنگتن دارم.
آخر شب کاوه گفت درمورد سفر به امریکا، من همه نوع آمادگی کمک دارم. پرسیدم چه نوع آمادگی؟ گفت اینکه راه را برای شما هموار کنم. بعد هم توضیح داد، درحال جدایی از همسر چینی خودش است، باید همین روزها تمام شود و امکان ازدواج دارد، گفتم به همین سرعت قصد ازدواج دارید؟ گفت با دیدن شما، این تصمیم قطعی تر شد، گفتم ولی من بخاطر سفر به امریکا، با کسی وصلت نمی کنم. گفت اگر ازدواج کردید و راضی بودید، باز هم به امریکا نمی آئید؟ گفتم من زندگیم را بروی خیال و رویا نمی سازم، گفت چه بکنم که ثابت شود، قصد کمک دارم؟ گفتم از طریق کار و یا ویزای تحصیلی، ترتیب کار مرا میدهید، گفت پیشنهاد می کنم با هم برویم مکزیک، شما در آنجا مدتی بمانید، من میروم داخل امریکا، تلاش خودم را می کنم، گفتم چه مدتی در مکزیک بمانم؟ گفت من برایتان یک اتاق اجاره می کنم، کاری هم به کارتان ندارم، ولی مرتب به شما سر میزنم، با یک وکیل اقدامات را شروع می کنم. گفتم قسم می خورید واقعا به من کمک کنید؟ گفت به همه مقدسات قسم می خورم. آماده بشوید تا همین آخر هفته حرکت کنیم، گفتم مسیرمان کجاست؟ گفت ابتدا ترکیه و بعد هم مکزیک و در نهایت امریکا. علیرغم مخالفت پدر ومادرم، دل به دریا زدم و با کاوه راه افتادم، در فرودگاه کاوه به مادرم گفت خانم! نگران نباشید مثل خواهرم از پریسا نگهداری می کنم. مادرم گفت دخترم را به وجدان شما می سپارم، به مردانگی شما و توقع دارم روزی به من زنگ بزنید وخبر ورودش را به امریکا بدهید.
ما به استانبول رفتیم، در یک هتل دو اتاق گرفتیم، مرتب بیرون میرفتیم، کاوه نهایت احترام را به من می گذاشت، درحد امکان پذیرایی می کرد. والحق هیچ حرکت دوراز اخلاق وغیرعادی هم از او سر نزد و من خیالم راحت شد. یک هفته آنجا بودیم، تا با هم راهی مکزیک شدیم. بعد از سالها زندگی محدود و بی روح و بی خاصیت، از هیجان سفر و دیدن سرزمین های تازه خوشحال شده بودم.
در شهر مرزی مکزیک، کاوه برایم یک اتاق در یک خانه قدیمی که شبیه پانسیون بود اجاره کرد، به آنها گفت این خانم، همسر من است من به امریکا بر می گردم، تا ترتیب ویزایش را بدهم. یک خانم میانسال صاحب آن مجموعه بود، ترتیبی داده بود، با پرداخت مبلغی، ناهار و شام مرا هم تهیه می کند و من گاه بیرون می رفتم، ولی کاوه سفارش کرده بود زیاد از آن محل دور نشوم.
یکروز که قصد خرید کردم، در یک چشم بهم زدن، جوانکی کیف دستی ام را قاپید و میان جمعیت گم شد. درون کیف بیشتر اندوخته مالی ام بود. به کاوه زنگ زدم، گفت نگران نباش، ترتیبی میدهم تا فردا صبح مبلغی نقد برایت بیاورند، آخر هفته هم من می آیم. برای اولین بار احساس کردم، به کاوه نیاز دارم، چون او درواقع تنها تکیه گاه من بود. با خودم می گفتم اگر روزی هم با او ازدواج کنم، همچنان از من مراقبت می کند.
آخر هفته که کاوه آمد، برای نخستین بار مرا بغل کرد و بوسید، من هم عکس العملی نشان ندادم، گفت بهتر است در یکی از هتل های ترو تمیزتر اتاق بگیریم، من مخالفتی نکردم و آن شب بعد از مدتها، من پا به یک اتاق ترو تمیز و شیک و راحت گذاشتم، کاوه هم با من ماند ولی بجز بوسیدن، عمل دیگری نکرد، گرچه بعد از 48 ساعت قضیه جدی تر شد و گفت تو بهرحال زن من هستی و من بزودی زنم را طلاق میدهم و تو را درآن شرایط بعنوان همسرم خیلی راحت به امریکا می برم.
وقتی کاوه برگشت، من دلتنگ شدم و او در هفته دو بار با کلی مواد غذایی و میوه و لباس و نیازهای زنانه به سراغم می آمد و در اصل ما زن و شوهر شده بودیم و خود بی خبر بودیم! این رفت و آمدها ادامه داشت و کاوه بعضی آخر هفته ها مرا به کنار دریا می برد و چند بار هم برای خرید لباس رفتیم و من در آن اتاق کوچک هتل، زندگیم را خلاصه کرده و احساس می کردم با همه اینها، خوشبخت هستم، چون کاوه عاشق من بود و برایم نقشه های قشنگی در سر داشت.
یکروز که به تماشای یک سریال امریکایی مشغول بودم، زنی را در موقعیت خود دیدم، که بعد از سالها بلاتکلیف مانده و تنها یک وسیله لذت مرد زندگیش شده، درحالیکه آن مرد، زندگی دیگری دارد، کار و شغل، دوستان، فامیل و همسر و فرزندان اش را دارد و حاضر نیست از آنها دست بکشد.
آخر هفته که کاوه آمد گفتم من درست یکسال است بلاتکلیف اینجا مانده ام، درحقیقت من حالت یک زندانی را دارم، که گاه اجازه رفت و آمدی به خارج زندان را دارم، ولی هنوز نمی دانم تکلیف و سرنوشت من چیست؟ گفت خدا را شکر کن از آن زندگی محدود و مذهبی بیرون آمدی، خدا را شکر کن یک مرد عاشق توست، برای آینده ات نقشه ها دارد، گفتم تو برای من نقشه ای نداری، تو داری زندگی خودت را می کنی و مرا برای آخر هفته ها می خواهی! گفت اگر چنین بود، در همان لس آنجلس با یک زن دوست می شدم، هزینه اش کمتر بود، گفتم پس من برایت هزینه سنگینی دارم؟ خندید و گفت مهم نیست، من عاشق تو هستم و در آینده نزدیک هم تو را به امریکا می برم. من سکوت کردم ولی تصمیم گرفتم به پشت پرده زندگی کاوه سفری بکنم. از هفته بعد بدنبال دوستانم گشتم، یکی را در گلندل پیدا کردم، همه ماجرا را گفتم وخواستم ته و توی زندگی کاوه را در آورد، و خوشبختانه از میان اثاثیه و ساک دستی کاوه، بیزینس کارت و شماره های مختلف محل کارش را داشتم. یک هفته بعد دوستم فریده زنگ زد و گفت کاوه همسر و 4 فرزند دارد، ظاهرا هم خیلی خوشبخت است، درکارش هم موفق است. فریده گفت خودت را معطل کاوه نکن، گفتم چه باید بکنم؟ گفت ما وسط هفته می آئیم دیدنت، شاید راهی پیدا کنیم من قبلا از طریق تلفن به ایران، از برادرم خواستم برایم مبلغی بفرستد، که او هم بهرطریقی بود چند هزار دلاری فرستاد، من همان شب، هتل خود را عوض کردم و سه روز بعد فریده به اتفاق 8 نفر که دراصل 5 مرد و 3 زن بودند وارد شدند. مرابا خود به کنار دریا بردند و همگی سعی کردند به من خوش بگذرد، در همان دو سه روزه، برادر فریده بمن توجه خاصی نشان داد، من که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسیدم، به فریده گفتم ترا بخدا اگر برادرت نقشه جدی ندارد، بگو دورم را خط بکشد، فریده گفت برادرم پزشک حیوانات است، کار و بارش سکه است، از تو خیلی خوشش آمده، من هم درباره کاوه با او حرفی نزده ام.
دوستان به لس آنجلس برگشتند ولی امیر برادر فریده مرتب به من زنگ میزد و دو بار دیگر هم با فریده به دیدنم آمد و بعد از دو ماه مرا راضی به ازدواج کرد و من که هنوز به همه کس و همه چیز شک داشتم، دو دل بودم، ولی با اصرار فریده رضایت دادم و یکروز بقولی چشم باز کردم و دیدم به خانه امیر بعنوان همسرش وارد شدم و بیش از 80 نفر از دوستان شان مرا سورپرایز کردند و همان شب جشن عروسی ما را برگزار کردند. من سرانجام باورم شد که سرو سامان گرفته ام و به پدر ومادرم زنگ زدم و خبرش را دادم و مادرم از شوق پشت تلفن گریست و پدرم گفت امشب راحت می خوابم.
یک ماه بعد در یک فروشگاه ایرانی سینه به سینه با کاوه روبرو شدم، چنان جا خورد و دستپاچه شد که به روی زمین افتاد! وقتی بلند شد، قبل از آنکه دهان باز کند، گفتم نزدیک من هم نشو، شوهرم را نگاه کن، آنجا درحال خرید است. کاوه سر بزیر و شرمنده به سرعت از فروشگاه خارج شد. من نفسی به راحت کشیدم و اشکهایم سرازیر شد، امیر پرسید چه شده؟ گفتم از یک کابوس بزرگ بیرون آمدم…

1464-88