1464-87

شهرام از نیویورک:

رفته بودم استرالیا، برای عیادت مادرم، که دو عمل جراحی را پشت سرگذاشته بود و دراصل برای 10 روز رفتم، ولی بدلیل ماجرای کرونا، کارم به بیمارستان هم کشید، گرچه جواب منفی بود، ولی 9 روز و شب سخت را پشت سرگذاشتم، بدلایلی امکان ارتباط با همسرم نازلی ودخترم شهرزاد نبود، بیمارستان اجازه ارتباط تلفنی را نمی داد، بعد هم که بیرون آمدم، تلفن نازلی جواب نمی داد ومن هم باید تا دو هفته ای تحت قرنطینه می ماندم، بشدت کلافه وعصبانی و غمگین شده بودم.
من با نازلی 16سال پیش، در سفری که به ترکیه داشتم، آشنا شده و به هم دلبستگی پیدا کردیم، او را بعنوان نامزد به امریکا آوردم و خیلی زود هم با او ازدواج کردم. نازلی زنی مهربان و کدبانو و وفادار بود. ازهمان ماه های اول ورود، کاری را شروع کرد. برای مادر و برادرش، ماهانه مبلغی حواله می کرد، من هم خوشحال بودم، تا مادرش برای دیداری به امریکا آمد و ماندگار شد من نیز دورادور فریادرس خواهر18ساله و پدر80ساله ام درایران بودم، مادرم هم دو سالی بود، با برادر بزرگم دراسترالیا زندگی می کرد. رابطه من و نازلی بسیارصمیمانه بود، زندگی خوش و درعین حال ساده ای داشتیم. تا دخترمان بدنیا آمد وبه این زندگی رنگ تازه ای زد. شهرزاد یکبارچه انرژی و حرکت و شادی وعشق بود، او حتی بچه های دوست و آشنا وهمسایه ها را بخود جلب می کرد. بچه نابغه و مبتکری بود، قبل از ورود به دبستان، براحتی می خواند و می نوشت. همه اینها مرا شکرگزارخدایم میکرد که چنین همسرو دختری نصیبم کرده بود و ازسویی خوشحال ازاینکه مادرنازلی، دخترم را با فرهنگ و زبان مادری اش آشنا می کرد و چون پرستاری شب و روز با اوبود، تا بیماری وضعف او را روانه یک مرکز مراقبت های ویژه کرد. بعد از سالها که حتی یکروزمن ونازلی از هم جدا نبودیم، ماجرای عمل مادرم پیش آمد و من به سیدنی استرالیا رفتم و بعد هم تا هفته ها گیرافتادم،نمی خواستم از موقعیت خود و حضوردربیمارستان، با نازلی حرف بزنم، چون با توجه به شرایط موجود او را به شدت دلواپس می کردم، که البته اشتباه بود، چرا که ناگهان ارتباط ما قطع شد، ناچارشدم به دوستانم درنیویورک زنگ بزنم، یکی ازآنها ضمن اینکه کلی فریاد برسرم کشید، گفت که نازلی مشکوک به کرونا، دربیمارستان است و دل شکسته ازعدم ارتباط من و دلواپس شدید شهرزاد ومادرش.
من شهرزاد را درخانه دخترخاله نازلی پیدا کردم و با اطلاع ازشرایط پیش آمده، درهرصورت خودم را به بیمارستان رساندم، امکان دیدارنازلی نبود، تا یکروزغروب زنگ زد و گفت بیا مرابه خانه ببر.
دیداراشک انگیزی بود، وقتی ازشرایط من با خبرشد، خیالش آرام گرفت وهمگی به خانه برگشتیم و دوباره زیرسقف خانه صدای زندگی شنیده شد، ولی درعین حال همگی نگران مادر نازلی بودیم، چون بسیاری دیگر به دیدارش رفتیم، با کلی خواهش والتماس و دلیل و برهان از پشت پنجره حیاط پشتی آن مرکز با او حرف زدیم، همه اشک ریختیم، طفلک تقاضا می کرد او را به خانه ببریم، می گفت حالا که عیادت ها لغوشده، دارد دق می کند. از سویی بیش از4نفردرآن مجموعه بخاطرپیری و کرنا جان ازکف داده اند.
متاسفانه آن دیدارهای پشت پنجره ای که بی شباهت به زندان نبود، کنسل شد و جلوی آنرا بخاطررویدادهایی که پیش آمد گرفتند و من چهره بی امید و مضطرب مادر نازلی را دیدم و دلم لرزید. او مثل مادرخودم بود، شبها نازلی ازخواب می پرید و توی اتاق ها راه میرفت و با خدایش حرف میزد و اشک می ریخت. می گفت کاش مادرم را کنار پدرم می گذاشتم، کاش او را نمی آوردم، بعد می گفت ولی آمدنش توام با برکت بود. پرستار دلسوزو شبانه روزی شهرزاد شد، وگرنه ما بدلیل مشغله فراوان از دخترمان غافل می شدیم.
تنها ارتباط با تلفن دستی و گفتگو با پرستاران آن مرکز بود، که ما را ازحال و احوال آنجا با خبر می کردند، آخرین بار که من با مادر نازلی که همه او را مامی صدا میزدیم، با التماس و اشک ازمن خواست او را ازآن زندان نجات بدهم. من هم قول دادم، ولی 3روز بعد دریک حادثه رانندگی مجروح شدم، گرچه ناچار خانه نشین شدم، ولی دراندیشه انجام کاری برای مامی بودم. تا یکروز پست نامه ای برایم آورد، که دلم را سوزاند نامه از سوی مامی بود با همان دستهای لرزان خود نوشته بود: شهرام جان، تو و نازلی حدود 6سال قشنگترین زندگِ را به من بخشیدید، مرا با نوه ام رها کردید، من شب و روز با شهرزاد بودم، هرچه من از زبان، فرهنگ و تاریخ سرزمین مان به او آموختم، او نیز چون معلمی به من آموخت یادم هست روزها وهفته های اول زبان او را نمی فهمیدم و او نیزحرفهای مرا درک نمی کرد و فقط می خندید وسرش را تکان می داد.
خیلی زودترازآنچه تصورمیرفت، او مرا با زبانی که اصلاآشنا نبودم، آشنا کرد، مرا پای تلویزیون می نشاند و با من جملات را تکرار میکرد و بعد به نوعی معنای آنها را به من می فهماند، درحالیکه من از استعداد عجیب او درمورد زبان فارسی حیرت کرده بودم، او هم از توانایی من دچار تعجب شده و به من بعنوان جایزه، فرصت می داد روی مبل چرت بزنم و یا روزی دو ساعت سریالها وفیلم های فارسی را تماشا کنم.
بعد از یکسال ونیم همه شما دچارشگفتی شده بودید که چگونه شهرزاد تلفنی با فارسی با پدربزرگ خود درایران حرف میزند وبه شوخی زور و قدرت پدرش را با رستم برابر می داند.
همزمان شما دیدید که من چگونه با همسایه امریکایی، درباره گلهای زیبای خانه حرف میزنم و به هر طریقی شده اطلاعات رد و بدل می کنیم و روزی که نازلی متوجه یک جمله از زبان یک ستاره تلویزیونی نشد، من با توجه به آن تمرینات چندساله، مفهوم آن جمله را گفتم و نازلی ازجا پرید و مرا بغل کرد .من گفتم شهرزاد را بغل کن، که چنین معلم مهربان و دلسوزی بوده که به من انگلیسی یاد داده است. من درروزهای تاریک این نقاهتگاه، همه آن لحظات را مرور میکنم و بربخت خود لعنت می فرستم که چرا باید بیمارشوم وسرازاینجا درآورم. ولی من اینروزها درلبه سقوط درتاریکی مطلق نا امیدی و فراموشی قرار دارم، مرا از این زندان نجات بدهید، قبل از آنکه آفتاب لب بام زندگی من نیز بقولی بپرد و برود.
نامه مامی تکانم داد. با نازلی حرف زدم، با یکی ازمسئولان آن مرکزحرف زدیم، گفتند عجالتا امکان ندارد، ولی یکروز بعد از ظهر خانمی زنگ زدو گفت بدلایلی خانواده هائی که بخواهند پدر و مادرهای خود را داوطلبانه به خانه ببرند، امکان پذیراست، فقط 10روز وقت میخواهد که درآخرین قرنطینه نیز بگذرند.
این تلفن من ونازلی را دوباره جان داد، ما دیگرارتباط با آن مرکز را ادامه دادیم. گرچه ازدست رفتن حداقل 300نفردرطی یک هفته دراین مرکز، یک بن بست تازه بوجود آورد، ولی من به مامی زنگ زدم و گفتم با تمام نیرو در تلاش بیرون آوردن او هستیم، مامی از شوق با نفس اندک خود جیغ کشید و گفت آیا واقعیت دارد؟
3 روز پیش، ما با گذراز مراحل مختلف، مامی را که یک لحظه آرام نداشت، سواربراتومبیل به خانه برگرداندیم. هنوز شهرزاد درجریان این رویدادها نبود، می خواستیم ابتدا مطمئن شویم، بعد هم او را سورپرایز کنیم. خصوصا که مامی انگارهمه دردهایش پایان یافته و پراز انرژی است.
وقتی زنگ خانه را زدیم، شهرزاد دررا گشود، در یک لحظه با دیدن مامی مات و مبهوت نگاه می کرد، بعد به سوی او پرید و بغل اش کرد و هر دو به زبان انگلیسی با هم حرف زدند، مامی چنان شیرین و با لهجه حرف میزد که من و نازلی خنده مان گرفته بود و شهرزاد زیرلب به ما می گفت دیدی گفتم پدرم مثل رستم است. دیدی گفتم مادرم تهمینه شیرزن تاریخ است ومن و نازلی فقط اشک می ریختیم.

1464-88