1464-87

غزل از بورلی هیلز:

یکسال پیش بود، که نصیر، عبدی، روزبه و رزا را درجشن تولد پسر یکی از دوستان مان، درکرج دیدار کردیم، همه شیک و مدرن و تحصیلکرده امریکا بودند. می گفتند 26 سال پیش با پدر ومادربه امریکا کوچ کرده اند، پدر ومادرشان خیلی جوان یعنی در 18سالگی با هم وصلت کردند و آنها پشت سرهم بدنیا آمدند. اینک بعد از 6 سال که ازبیماری سرطان مادر و ازدست رفتن او می گذرد، در پی سروسامان دادن به پدرشان هستند و می گفتند همه شان یا ازدواج کرده و یا درمراحل نامزدی هستند، و سخت نگران تنهایی پدر.
چهارنفرشان بعد از دیدن غزل دختر32ساله ما، که دو سالی بود طلاق گرفته بود، دست از سرما برنداشتند، می گفتند پدر64 ساله شان با دیدن تصاویری که ازمراسم عروسی فرستادیم، از میان آن همه دختر و زن دورا دور عاشق غزل شده و حاضراست، تحت هرشرایطی با او ازدواج کند و بدنبال آن ترتیب سفرهمه خانواده راهم بدهد، که غزل احساس امنیت بیشتری بکند.
همزمان عکس هایی ازپدرشان نشان دادند، که خیلی جوان تراز سن و سال اش و خیلی خوش تیپ و پرانرژی و شیکپوش بنظرمی آمد. بچه ها می گفتند پدرشان صاحب حداقل 15 میلیون دلار ثروت است، چند ساختمان، یک شاپینگ سنترو 2 رستوران و یک پمپ بنزین و تعمیرگاه دارد و هرکدام ازآنها دریکی از این بیزینس ها مشغولند و مسلما هر دختر وزنی همسر پدرشان بشود، بروی ثروت او می خوابد! غزل بخاطر تجربه تلخ اولین ازدواج، به وصلت دوباره رضایت نمی داد، ولی حرف از ثروت کلان، آنهم برای یک زن جوان و همه ما که سالها زندگی متوسطی داشتیم وسوسه انگیزبود، شبها که دور هم بودیم، غزل را تشویق می کردیم، که تردید نکند، و حتی خاله هایش می گفتند میروی صاحب آن ثروت میشوی، سر طرف را زیرآب می کنی، بعد هم با یک هم سن و سال خودت، دنیا را می گردی. غزل پرسید نحوه ازدواج چگونه خواهد بود؟ مسافران از امریکا آمده گفتند وکیل پرقدرتی داریم، تو را به امریکا می بریم و بلافاصله ترتیب ازدواج را میدهیم و یکسال بعد با پدرم به ایران برمی گردی و یک جشن عروسی بزرگ هم دراینجا می گیری.
راستش همه چیزخبراز آینده ای زیبا می داد غزل با تشویق اطرافیان رضایت داد و مسافران ما، بعد از بازگشت به امریکا، طی دوماه ترتیب سفرغزل را دادند و دخترمان با هزاران آرزو راهی شد.
غزل بعدا برایمان تعریف کرد، وقتی وارد خانه هوشنگ خان شدم، حیران ماندم، هوشنگ خان حدود 90 ساله بنظرمی آمد، با صدای گرفته و عصایی که در دست داشت، مرا بیاد دایی جان ناپلئون می انداخت، من سلام کردم، بدون جواب بغلم کرد وصورتم را بوسید و گفت همان هستی که درفیلم ها و عکس های عروسی دیدم، تو مرده را هم زنده می کنی! از سویی متوجه شدم هیچکدام از بچه ها ازدواج نکرده اند، فقط نامزد ودوست پسرو دختر دارند. به نصیر گفتم شما ضمن دروغ هایی درباره خود، عکس های دیگری که از پدرتان بمن نشان دادید، انگار60 ساله بود، گفت آن عکس های قدیمی بود ولی تو چرا از شانس پیش آمده بهره نمی گیری؟ تو در طی یکسال نفس اش را بگیرو روانه اش کن و همه ما را هم از شرش راحت کن! هاج وواج مانده بودم، که رزا همان شب مرا به گوشه ای کشاند و گفت پدرمان بعد از مادرمان تا امروز 3 تا زن گرفته، بابت هرزنی به ما یک آپارتمان و یا سهم کمی از ثروت خود را داده، ولی زنها بعد از مدتی فرارکردند وعطای ثروت پدر را به لقایش بخشیدند، گفتم چرا؟ گفت چون پدرمان توقع رابطه جنسی و هیجانات جوانی دارد و انتظار این که زنها، او را دوباره به شور وهیجان آورند. گفتم اگر پدر ومادرم بفهمند من با این چنین مردی وصلت کردم، سروصدا راه می اندازند، گفت اگر به هرکدام یک آپارتمان ببخشد، صدایشان در نمی آید. گفتم مگر شما از ثروت پدر سهمی نمی برید، که باید برایش خوش خدمتی کنید تا به نون و آبی برسید؟ گفت هرکدام ما توقع دو سه میلیونی داریم، ولی تا این لحظه سهم هرکدام دو آپارتمان کوچک بیشتر نبوده، درحالیکه واقعیت را بخواهی پدرم حداقل 20 میلیون ثروت دارد و طبق وصیت اش تا خود نخواهد به ما سهمی نمی رسد.
راستش دیدم چاره ای ندارم، بعد از 2 هفته همسرمردی شدم که حدود 60 سال ازمن بزرگتر بود، رغبت بوسیدن اش را نداشتم… توی لاس وگاس زمان امضاء مدارک، حاضرین زیرلب می خندیدند و می گفتند پول اینقدرارزش دارد؟!
هوشنگ خان همیشه مرا بغل می کرد و توقع بوسه های عاشقانه داشت، شبها مرا وا میداشت عریان راه بروم و برقصم و او را به هیجان بیاورم! احساس می کردم من هم بزودی خسته شده وناچار به فرار می شوم، ولی بخودم نهیب می زدم باید مقاومت کنم، باید حداقل نیمی از ثروت این پیرهوسباز را صاحب شوم. یکی دو بار چنان به هیجان آمد، که نزدیک بود سکته کند، ولی متاسفانه چنین نشد. در پشت پرده بچه ها دستمزد این معامله را گرفتند و صحبت از یک مجموعه ساختمانی بود، که اجاره ماهانه اش برای یک زندگی طولانی بریز و بپاش کافی بود. دراین میان هنوز سهم من تعیین نشده بود، یک شب هرچه هوشنگ خان طلب کرد، من سر باز زدم، تا آنجا که فریاد زد تو باید از من تمکین کنی! من هم فریاد زدم اینجا ایران نیست دراینجا توهستی که باید از من تمکین کنی، عصبانی شد، مرا هل داد، بروی زمین افتادم، صورتم زخمی شد، به 911 زنگ زدم، یک ساعت بعد من در بیمارستان بودم و پلیس درمانده بود که با هوشنگ خان چه کند؟ باورشان نمی شد، او در پی کامیابی از من است، مرا به کارهایی وا می دارد که جوانها هم به فکرشان نمی رسد. من بدلیل التماس های «رزا» شکایت نکردم، همه را به حساب هیجان جنسی هوشنگ خان گذاشتم ولی به اوهشدار دادم، اگر تکلیف سهم مرا از ثروت خود روشن نکند، اجازه نمی دهم به من نزدیک شود. یک هفته بعد یک آپارتمان 2خوابه بنام من کرد ولی من گفتم راضی نیستم، دراین میان از خودم بدم آمده بود، احساس می کردم به شدت سقوط کرده ام، یک عروسک در دست هوشنگ خان هستم، گاه احساس می کردم یک زن خودفروش هستم. یکبار که هوشنگ خان بدلیل ناراحتی قلبی سه روز دربیمارستان بستری شد، بچه ها فرصت یافتند تا با هم حرف بزنیم، که البته من هم کلی حرف داشتم، به آنها گفتم یک مشت دروغگوی پشت هم انداز متظاهر هستند که ازصبح تا شب فقط به فکر تکه تکه کندن از ثروت پدر هوسبازشان هستند، برای آنها حتی یک ذره هم سلامت و مرگ و زندگی پدرشان مهم نیست. البته آنها رد نمی کردند و می گفتند مادرمان از دست هوسبازیها، خست و زجر و شکنجه های پدرمان دق کرده، با ما هم چنان کرده که بجای اندیشه درمورد زندگی مان، تشکیل خانواده و یافتن آینده، فقط بفکر بدست آوردن یک آپارتمان و یک ملک و یک اندوخته نقدی دیگرباشیم. تو فکر می کنی تنها تو هستی که عروسک دست پدرمان هستی؟ ما هم ازهمان نوجوانی چنین بوده ایم و از ترس اینکه کسی نیاید و ثروت پدررا بالا بکشد، لحظه ای از او دورنشدیم. گفتم حالا چه نقشه ای دارید؟ تکلیف من چه میشود؟ باورکنید من خود را در پائین ترین درجه شخصیتی یک زن دیده ام، من خودم را هم دیگر نمی شناسم، مرتب بخودم تلقین می کنم یک ارثیه خوب و کافی از این مرد بگیرم و بروم بدنبال سرنوشت خودم و دوباره شخصیت گم شده و از دست رفته خودم را بازسازی کنم. بچه ها گفتند این بار وقتی به خانه بازگشت، برتعداد قرص هایی که می خورد، یک سری قرص های مخدر و مسکن قوی هم اضافه می کنیم ودرصورت امکان، ویسکی مورد علاقه اش را هم به خوردش می دهیم و درهمان شرایط یک سری مدارک واگذاری املاک و یک سری چک های آماده امضا را جلویش می گذاریم، کافی است فقط یک امضایی زیرشان بیاندازد، بعد هم یک شب که به شدت به هیجان اش آوردی با او درگیرشو، تا آنجا که عصبانی شود و به تو حمله کند و خود را برای یک سری جراحات روی دست و پا وصورت آماده کن، ترتیب آن را هم ما میدهیم، بعد به پلیس زنگ بزن، که قصد کشتن تو را داشته، ما هم تائید می کنیم و با روانه شدن به زندان، با وکیل خود آن مدارک را بکار می گیریم و هرکدام بدنبال سرنوشت خود میرویم. حرفهایشان تا حدی منطقی بود، ولی ته دلم شور میزد، آن همه بیرحمی دروجود من نبود، ولی وقتی یاد حرکات و حرفها و زورگویی های هوشنگ خان می افتادم، راضی می شدم.
هوشنگ خان به خانه آمد، خودش هم هاج و واج مانده بود، که چرا این بارهمه دورو برش را گرفته و نهایت مهربانی را درحق اش می کنیم و بهمین جهت هرچه می دادند می خورد و بچه ها همه مدارک را به امضاء او رساندند و درآن فاصله کلی پول هم از حساب اش به حساب های خود و حساب من واریزکردند، تا آن شب سرنوشت ساز هم رسید. من کلی به هوشنگ خان توهین کردم، او هم عصبانی به من حمله کرد، از پله ها پرت شدم با تلفن بچه ها به پلیس و آمبولانس از راه رسید دریک لحظه تکان خوردم، احساس کردم دارم پول وثروتی را صاحب میشوم که بوی خون میدهد، چون هوشنگ خان را درشرایطی نزدیک به سکته می دیدم همه تنش می لرزید، به پلیس گفتم این مرد تقصیری نداشت، من سبب درگیری شدم و بعد رو به بچه ها گفتم اگر آن مدارک را نابود نکنید من همه واقعیت پشت پرده را به پلیس می گویم، رزا شانه ام را فشرد وگفت راستش من هم پشیمان هستم، من همه مدارک را همین امشب می سوزانم، واقعا بوی خون میدهد. بگذار پیرمرد هرچه خودش می خواهد بکند. عبدی و نصیردرگوشم گفتند تو آینده ما را ویران کردی و من گفتم درعوض خود به آرامش رسیدم.

1464-88