1464-87

آرین از سانفرانسیسکو:

ازهمان بچگی سلیم برادرناتنی ام، الگوی من در همه موارد زندگیم بود. سلیم ثمره یک ازدواج نافرجام مادرم در نوجوانی اش بود، که پدرم او را چون فرزند واقعی خود پذیرفته بود؛ هیچکس بجز فامیل نزدیک وخانواده ازاین ماجرا خبری نداشت. چون پدرم با سلیم رابطه صمیمانه ای داشت واولین دوچرخه درجمع برادران را برای او خرید و درزمان خرید لباس و کفش و حتی گزینش فیلم، رستوران و مهمانی ها هم ابتدا نظراو را می پرسید. من هم تا 16 سالگی ازاین ماجرا بی خبر بودم، تا مادربزرگم علیرغم خواسته پدر ومادرم این راز را برای من گفت، گرچه تغییری دراندیشه و رفتارمن بوجود نیاورد و همچنان سلیم الگوی من در درس، ورزش و برخورد با اطرافیان بود.
روزی که سلیم با هدف تحصیل راهی امریکا شد، من بیش ازهمه غصه خوردم، ولی سلیم قول داد ارتباط اش را با من قطع نکند…گرچه من خیلی زود ضمن تحصیل، درکار ریمادل کردن خانه ها و آپارتمان ها، با پسرعموهایم بالاترین درآمد را داشتیم واین من بودم که با اصرار ازمادرم خواستم دست ازکارآرایشگری بکشد و درخانه بماند و به پدرم وبچه ها برسد و من همه هزینه های زندگیش را تامین کنم. همین اقدام را در75سالگی پدرم نیزانجام دادم و من او را بازنشسته کردم و راحت ترین زندگی را برایشان تدارک دیدم و درعین حال بسیاری ازهزینه های تحصیل و زندگی برادر کوچکتر وخواهرم را تامین کردم ونکته مهم اینکه سلیم می گفت هنوز درامریکا جا نیفتاده و انتظارکمکی نباید از او داشت. ازدواج با دختردلخواهم، خرید خانه ای ایده ال، ترتیب سفرهای سالانه به ترکیه، یونان و دبی مرا حسابی سرگرم زندگیم ساخته بود، ضمن اینکه درآمد بالایم، مرا به خرید چند خانه گرانقیمت و چند رستوران نیز کشاند، همزمان صاحب سه فرزند شدم و دراین فاصله سلیم که ازموفقیت های من با خبر شده بود، تشویقم می کرد به امریکا کوچ کنیم، چون آینده اقتصادی ایران تاریک است. من نظرم این بود که بچه هایم به ثمربرسند، حداقل تحصیلات دبیرستانی خود را تمام کنند و بعد ما راهی شویم، سلیم پیشنهاد داد سرمایه ام به هرطریقی که امکان دارد و صلاح می دانم ومطمئن هستم به امریکا انتقال بدهم.من درجریان بودم، که سلیم درشمال کالیفرنیا درکارخریدو فروش ملک است. دو بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و فرزندی ندارد، ولی همچنان او را الگوی خوبی می دانستم،گاه دورادور با او مشورت می کردم، وقتی می خواستم ازدواج کنم، عکس نامزدم را برایش فرستادم، گفت زیباترین دختری است که درعمرش دیده، وقتی عکس بچه هایم را برایش فرستادم، گفت چقدر پدر خوشبختی هستم.
با توجه به توصیه ها و پیشنهادات سلیم، من بمرور سرمایه زندگیم را برای مطمئن ترین فرد زندگیم، یعنی سلیم می فرستادم، او هم برایم مدارکی می فرستاد که دریک حساب مشترک واریز می کند تا روزی که من به امریکا بروم و با راهنمایی او آینده ام را بسازم. راستش من درایران خیلی موفق بودم، درآمدم همه ساله بیشتر می شد، پدرم راضی به این سفر نبود، افروز همسرم می گفت همین جا خوش هستیم، چون مرتب درخانه بزرگ مان دراطراف کرج و ویلایمان در رامسر، پراز فامیل ودوست و آشنا وخلاصه مهمانان جورواجوربود.
متاسفانه یک درگیری با یک مامورپلیس و یک رشوه خواهی کلان برای ساخت یک مجموعه ساختمانی، مرا به درگیری و شکایت واداشت، که بی نتیجه بود و همین مرا تشویق کرد هرچه زودتر بارسفر ببندم و راهی شوم. گرچه سلیم می گفت اخذ ویزا خیلی سخت شده ولی یک دوست صمیمی قدیمی من درنیویورک ازطریق پسرش که وکیل بود، ترتیب ویزای ما را داد و پیشاپیش پایه های دریافت گرین کارت را هم گذاشت. ما وارد سانفرانسیسکو شدیم، بعد از حدود 17 سال، سلیم را شکسته و تکیده دیدم. پرسیدم چرا؟ گفت از دست زنهایم، با آزار و اذیت آنها اینگونه شکستم. سلیم برایمان پیشاپیش یک آپارتمان 4خوابه آماده کرده بود و بمجرد جابجا شدن، آن آپارتمان را بنام من خرید وهمه وسایل آنرا هم تهیه دید، بطوری که افروز با حیرت می گفت دراین روزگار، چنین برادرانی واقعا نادرهستند. با توجه به مدارک و اسنادی که داشتم، سرمایه ای که من نزد سلیم داشتم، امکان خرید چند آپارتمان بیلدینگ و رستوران را داشتم و من خیالم راحت بود که نیازی به فروش خانه واملاک باقیمانده در ایران را ندارم، از سویی سلیم می گفت حداقل 6ماه استراحت کن، از زندگیت لذت ببر تا بیزینس را شروع کنیم، جمله شروع کنیم، کمی مرا منقلب کرد، ولی سکوت کردم من اصرار داشتم هرچه زودترکار وزندگی ام را شروع کنم، ولی سلیم می گفت صبر داشته باش، یک شب گفتم آیا پولهایی که فرستادم به حساب شخصی خودم واریز می کنی؟ گفت دراینجا چنین امری امکان ندارد، من ناچارشدم برای مسئله مالیات، همه حساب ها را بنام خود بکنم وگرنه الان توکلی بدهکاری مالیاتی داشتی. گفتم پس چه باید بکنیم؟ گفت قوانین اینجا نسبت به ده سال گذشته که پولها را حواله کردی فرق بسیار کرده و هراشتباهی هردوی ما را به دردسر قانونی دچار میکند، در این میان من البته با دریافت گرین کارت، تا حدی نفسی براحت کشیدم ولی دیدم چاره ای ندارم، چون هنوز سلیم را مورد اعتماد خود می دانستم، دو آپارتمان بیلدینگ خریدیم و همانگونه که گفته بود من شریک اش شدم و او بمن یک میلیون ونیم قرض داد! هروقت خواستم درباره درآمدمان، حساب و کتاب و حتی مالیات حرف بزنم، مرا با دوستان مان روانه لاس وگاس و رنو کرد و گفت برو تا اعصابت راحت شود، بعد دراین باره حرف میزنیم. یکی از شب ها که من درباره دیرآمدن بچه ها به خانه با افروز و بچه ها جروبحث می کردم، سلیم دخالت کرده و مرا سرزنش کرد که چرا زمانه را درک نمی کنم؟ چرا نمی بینم که بچه ها دیگردرایران زندگی نمی کنند، مثل همه بچه های سن وسال خودشان شبها باید به کلاب بروند و این دخالت ها تکرارشد تا میان من و افروز و بچه ها فاصله افتاد و یک شب که من در مورد مشروبخواری بچه ها فریادم به آسمان رفته بود، افروز با بستن دهان من، فریاد زد این خانه جای فریاد زدن نیست، من دستش را پس زدم، انگارمنتظر این لحظه بود، بروی میز شام افتاد ناگهان دیدم صورتش زخمی شده، به دفاع ازافروز بچه ها به من حمله کردند، من خواستم دفاع کنم که میان مان کتک کاری پیش آمد، سلیم ازراه رسید، پلیس را خبر کرد و من درحالیکه ازخشم می لرزیدم، با دستبند روانه زندان شدم.
بعد از 24ساعت با کمک وکیل از زندان درآمدم، ولی مرا به خانه راه ندادند و بیک هتل رفتم، در آن روزهای بحرانی شنیدم سلیم همه اهل خانه را به سفر برده است، خواستم به دفتر مشترک مان با سلیم بروم، راهم ندادند و گفتند پلیس دستورداده است! 10 روز بعد تقاضای طلاق افروز به دستم رسید. روزهای سیاه و تاریکی بود، هیچ پناهی نداشتم، خجالت می کشیدم به سراغ دوستان و فامیل بروم، نه افروز، نه سلیم و نه بچه ها، به تلفن هایم جواب نمی دادند. با برادر کوچکترم و دوستان صمیمی ام در ایران که وکالت فروش خانه و ملک هایم را داده بودم، تماس گرفتم و خواستم هرچه زودترآنها را بفروشند و درهرشرایطی برایم حواله کنند.
درکوران صدورحکم طلاق، نامه وکیل سلیم که مرا درصورتی بعنوان شریک از این ببعد می پذیرد که همه وام ها را پس بدهم! یعنی همه سهم مرا خیلی راحت صاحب شد و بابت سود و سهمی که این دو سه ساله داشتم، به حساب بدهکاری قسط ماهانه وام یک میلیونی گذاشت و مرا بدون هیچ سرمایه، اندوخته و سهمی، بدون همسر و فرزندانم، بدون آن همه باور که روی سلیم داشتم درمیان زمین و هوا رهایم کردند.
خوشبختانه من قانونا همه اندوخته ام درایران را به امریکا آوردم و با راهنمایی دو دوست با وجدان وانساندوست خود، همان بیزینس ایران را دراینجا شروع کردم و عجیب اینکه بسیار موفق شدم. ولی دراین فاصله سلیم و افروز هنگام سفربه لاس وگاس دچار یک حادثه خونین شدند هردو 2 ماه دربیمارستان بودند بعد هم هردو فلج روی صندلی چرخدار به خانه چند میلیونی خود بازگشتند و با شکایت وکیل پرقدرت من درمورد همه حواله ها و ثروت شان روبرو شدند.
دیروز دوباره زندگی را پراز نور و روشنایی دیدم، درخانه ام را زدند، وقتی آنرا گشودم با بچه هایم روبرو شدم که سرافکنده و گریان روبرویم ایستاده بودند، بغل شان کردم و به آنها خوش آمد گفتم و احساس کردم دوباره زنده شده ام.

1464-88