1464-87

نادره از سانفرانسیسکو:

من از همان کودکی احساس می کردم با دیگردخترها تفاوت دارم، درجمع بچه ها بیشتر به بازیهای پسرانه علاقه داشتم، یکی دو بار دردرگیری های مدرسه در محله، من به حمایت ازبرادران خود با پسرها درگیرشدم وادب شان کردم. من خیلی زود فهمیدم که درواقع من یک هم جنس گرا هستم، این مسئله ابتدا مرا خیلی ترساند، چون وقتی با یک روانشناس تازه کارآشنا حرف زدم، او سری تکان داد و گفت دلم بحالت میسوزد. تو چه راه درازی در پیش داری و چه درگیریها و مشکلاتی انتظارت را می کشد. پرسیدم چرا؟ گفت چون جامعه ما بخصوص خیلی از خانواده ها، آمادگی پذیرش چنین رویدادهایی را در زندگی خود ندارند، ولی بهرحال یا باید بجنگی و یا سخت مقاومت کنی، یا ازخانه فرار کنی و بروی بدنبال یک سرنوشت تازه.
من ازآن روز سعی کردم علامات ونشانه های این مسئله ژنتیکی را از خانه و مدرسه پنهان نگه دارم و درپی چاره باشم. البته درپشت پرده، یکی دو دوست شبیه بخود پیدا کردم، که شرایط خوبی نداشتند، یکی در طی یکسال دو بار خودکشی کرده بود، یکی تن به یک ازدواج مصلحتی داده بود، تا ازخانه پدر ومادر دور شود. من دو سه بار در لفافه این مسئله را با مادرم درمیان گذاشتم و پرسیدم نظرش درباره چنین آدم هایی چیست؟ اگر یکروز یکی ازخواهران من به شما بگوید که هم جنس گراست چه می کنید؟ گفت خودم را می کشم، چون اصلا قدرت حل این مشکل را ندارم و اگر من کارم به خودکشی نکشد، پدرت خیلی راحت خواهرت را می کشد. پدرت را می شناسی، او بسیارجدی و متعصب و با باورهای عجیب و غریب مذهبی و سنتی است. وقتی این حرفها را می زدم و به سخنان مادرم گوش می دادم، دلم در درون می لرزید، بیاد حرفهای آن روانشناس افتادم که گفت دلم بحالت می سوزد، چه روزگاری در پیش داری! با خودم گفتم یعنی من باید در درون زجر بکشم، همه تمایلات احساسی خود را پنهان کنم، درسکوت و تاریکی فرو بروم تا پدر ومادرم راضی باشند؟
من متاسفانه اسرارزندگیم را برای دوسه دوست صمیمی ام فاش کردم و درست دو ماه بعد پدرم مرا فرا خواند و ازچهره اش فهمیدم که خیلی عصبانی است، درحالیکه می لرزیدم، کنارش نشستم، گفت اگر آنچه درباره تو شنیدم درست باشد، همین امروز این خانه را ترک میکنی و هیچگاه هم پشت سرت را نگاه نمی کنی. بعد با همه قدرت روی میزکوبید و گفت فهمیدی؟ گفتم بله فهمیدم. گریان به اتاقم پناه بردم، نیمه های شب تصمیم خود را گرفتم. چمدانم را بستم و مدارکم را که شامل پاسپورت سفربه ترکیه بود، بقیه آنچه که داشتم و مبالغی که پس اندازکرده بودم درون چمدان جای دادم و بی سروصدا از خانه بیرون آمدم، پدرم از بالای پنجره طبقه دوم مرا می پائید، ولی هیج حرف و سخنی نزد.
من یکسره با اتوبوسی به شیراز رفتم، به خانه عمه بزرگم که زنی روشنفکربود ومرا بسیار دوست داشت، از دیدن من تعجب کرد و من به آغوش اش پناه بردم و همه ماجرا را تعریف کردم. مرا آرام ساخت و گفت دختردیوانه چرا اسرارت را فاش کردی؟ گفتم دوستانم مرا لو دادند. گفت نگران نباش من بهرحال راه حلی پیدا می کنم واگراجازه بدهی به مادرت خبر بدهم که اینجا هستی، گفتم بحال پدر ومادرم فرقی نمی کند من کجا هستم، آنها فقط می خواهند من گم بشوم و جلوی چشم آنها نباشم.
در اتاق کوچکی که عمه جان برایم آماده کرده بود، شب وروزم می گذشت، ازطریق ارتباط اینترنت و دیگرسوشیال میدیا، فهمیدم من امکان پناهندگی درکشورهای دیگر را دارم، ولی امکانات سفرنداشتم و پس اندازم درحد یک بلیط یکسره به ترکیه بود به عمه جان گفتم، گفت بلیط یکسره هواپیمایت را به ترکیه آماده می کنم، یکی از دوستانم دراستانبول حاضراست یک هفته مهمان اش باشی، ولی باید به کارهای خانه اش برسی، گفتم برای همه کار آماده ام.
باورم نمی شد اینگونه آسان امکان سفربیابم، برای تهیه بلیط و خروج از ایران نیاز به اجازه پدر داشتم، که عمه جان از شوهر و پسرش کمک گرفت وآنها همه مدارک را بنام پدرم آماده نمودند و یکروز ساعت 5 صبح مرا روانه ترکیه کردند و من یک دخترتنها و بدون هیچ تجربه ای ازسفر درفرودگاه استانبول، با خانمی که عمه ام نشانی داده بود روبرو شدم، خانمی حدود 60 ساله بلند قامت با موهای سپید و چهره ای دلنشین، که ازهمان لحظه اول مرا مجذوب کرد.
وارد یک آپارتمان 3خوابه شدم که خودش و شوهرش و مادرش زندگی میکردند، من ازهمان روز اول جانانه بکار پرداختم، از تمیزکردن اتاق ها، آشپزی، شستن ظروف و لباسها که هرکدام را با دقت انجام می دادم، که جای ایرادی نباشد، بعد از یک هفته همه اقرارکردند که خانه شان هیچگاه تا این حد مرتب وتمیز نبوده وغذاهای متنوع هم نخورده بودند، فرزانه خانم گفت شنیدم قصد پناهندگی داری؟ گفتم بله، گفت درچه زمینه ای؟ گفتم کمی سیاسی، کمی اجتماعی! خندید و گفت عمه جان همه چیزرا برای من توضیح داد، ولی بهتراست فقط من درجریان باشم، بقیه اهل خانه ممکن است عکس العملی نشان بدهند.
با کمک فرزانه خانم و یک آسیستان وکیل، مسئله را دنبال کردیم، خوشبختانه خانمی که با من مصاحبه می کرد خیلی زن منصف و فهمیده ای بود و پرونده مرا خیلی سریع به جریان انداخت ودرحالیکه من هنوز آمادگی سفربه امریکا و محیط بزرگتر را نداشتم گفت تا دو ماه دیگرراهی میشوی.
من شب و روز زبان می خواندم ودرباره امریکا مطالعه می کردم. درآخرین مصاحبه ترجیح دادم به نیویورک ، لس آنجلس و یا سانفرانسیسکو بروم، که مرا به سانفرانسیسکو فرستادند و یک خانواده مهربان امریکایی اسپانسرمن شد و من برای اولین بار در زندگی با یک خانواده اصیل امریکایی آشنا شدم، که برایشان رنگ و نژاد و مذهب مهم نبود. آنها وقتی دیدند من شدیدا علاقمند به تحصیل دردانشگاه هستم، مرا روانه کالج کردند و خود درخانه بمن بسیار آموختند و من هم با دل و جان همه امورخانه را بدون اینکه آنها بخواهند انجام می دادم و برای نخستین بارآنها را با غذاهای ایرانی، سنت و تاریخ و فرهنگ ایران آشنا ساختم و درچشمان شان هرروزاحترام بیشتری نسبت به خود احساس می کردم من سختکوش و خستگی ناپذیر بودم، بطوری که زودتراز آنچه تصورمیرفت کالج را تمام کردم ووارد دانشگاه شدم، می خواستم متخصص قلب بشوم، سوزانا خانم آن خانه که حالا مثل مادرم شده بود می گفت گذراندن مراحل تحصیلی قلب حداقل 10 سالی طول می کشد و من می گفتم آمادگی دارم و به شوخی می گفتم می خواهم درقلب آدمها دستکاری کنم و همه را به انسانهای مهربان و با گذشت و عادل تبدیل کنم و او می گفت راه درازی در پیش داری، امیدوارم من زنده بمانم و تو را بعنوان جراح قلب بربالین بیماران ببینم. من در دانشگاه بعنوان سرسخت ترین دانشجو شناخته شده بودم، تا آنجا که حتی تا پای استادیاری هم پیش رفتم، ولی همچنان بدنبال هدف بزرگ خود بودم و سرانجام روزی رسید که من بعنوان جراح متخصص قلب درمعروفترین بیمارستان سانفرانسیسکو بکارمشغول شدم و درست یک هفته بعد خواهر سوزانا را تحت عمل جراحی قرار دادم و او را به زندگی بازگرداندم و درچشمان سوزانا اشک شوق را دیدم که زیرلب به پرستاران می گفت این خانم دکتر، دخترمن است. براستی هم چنین بود من همه عشق مادری را از او گرفتم. دراین فاصله من با ترکیه و ایران درتماس بودم و با فرزانه حرف میزدم، حال عمه جان را می پرسیدم ویکروزصبح به مادرم زنگ زدم، با ناباوری به صدای من گوش می داد و می گفت باورم میشود، یعنی این نادره گم شده من است، که خانم دکتر شده؟ گفتم من هیچگاه گم نشدم، این پدرم بود که دستور گم شدن و غیب شدن مرا داد. گفت پدرت دیگرآن پدر قدرتمند سابق نیست، او سالهاست از بیماری قلبی رنج می برد. قراربود تحت عمل جراحی قلب باز قرارگیرد ولی پزشکان صلاح نمی دانند و می گویند زیرعمل میرود. من با کنجکاوی تلفن پزشکان معالج پدرم را گرفتم و به مادرم خبردادم یک حواله پولی برایش فرستادم، امیدوارم کارساز باشد که فقط بغض کرد و تشکرنمود.
فردا با آن پزشکان حرف زدم، آنها بعد از بررسی شرایط من در دانشگاه و بیمارستان، با من برخوردی احترام آمیز کردند و گفتند اگرکاری از دستم بر می آید برای پدرم انجام بدهم. گفتم یک مشکل دارم وگرنه به ایران می آمدم. چون به راستی نگران مسئله پناهنگی خود بودم، ولی یک روز بعد وقتی پدرم بحال اورژانس به بیمارستان انتقال یافت من دل به دریا زدم و راهی ایران شدم و بعنوان یک امریکایی وارد شدم. چون مدارک پزشکی ام را همراه داشتم، کلی هم بمن احترام گذاشتند و من رفتم تا ناظربرعمل قلب پدرم باشم پدری که سالها پیش مرا تنها و بیکس از خانه بیرون کرد. وقتی بالای سرش رفتم نیمه بیهوش بود، من با توجه به تخصص های تازه و مشورت با بزرگترین جراحان امریکایی به عمل سخت پدرم ناظر و راهنما بودم و عمل بطورمعجزه آسایی با موفقیت انجام شد و پدرم روز بعد چشم گشود، با دیدن من تعجب کرد و پزشکان به او گفتند زندگیت را مدیون دخترت هستی که جراح ماهری است. احساس کردم ازگذشته اش شرمنده است، دستش را گر فتم واشکهایش سرازیرشد و گفت مرا ببخش، پیشانی اش را بوسیدم، کمی بخود آمد با همان خنده نیشدار همیشگی اش گفت تو که می خواستی پسربشوی، به خنده گفتم الان پسرهستم و شما خبرندارید! هر دو خندیدیم، هر دو با هم گریستیم.

1464-88