1464-87

شاهین از ونکوورکانادا:

من و سپیده ازاولین سال ازدواج مان، به هردری زدیم تا بچه دار شویم، ولی هربار به بن بستی برخوردیم، ابتدا پزشکان مشکل را درسیستم من می دیدند، بعد از دوآزمایش جدید و تغییرمتخصص وکلینیک، معلوم شد مشکل مربوط به سپیده است. من راضی به قبول یک فرزند از پرورشگاه ها بودم، ولی سپیده بدلیل خاص خودش می گفت می خواهم از ژن خانواده خودمان باشد.
هاله خواهر بزرگترسپیده سالها بود در ونکوور زندگی می کرد. بدنبال درگذشت شوهرش وازدواج دخترش، اصرارداشت ما به ونکوور برویم ودرکنار او زندگی کنیم ومن اشتیاق سفرنداشتم، چون درکار مواد آرایشی موفق بودم، ولی سپیده پیشنهاد کرد یکبار دیگر در خارج به سراغ متخصصین برویم، شاید هنوزشانسی برای بچه دارشدن داشته باشیم.
من درآخرین ماه های اقامت مان درایران، دختر5 ساله یکی از دوستانم را که پدر و مادرش تصادف کرده و دربیمارستان بودند به خانه آوردم، تا هم کمکی به آن دوستان باشد وهم فرصتی برای سپیده که دنیای یک بچه را در آن سن و سال حس کند، شاید علاقمند شود و ما درهمان ایران فرزندی را بپذیریم.
با وجود شور وحال خاصی که درسپیده بوجود آمده بود، هنوز رضایت نداشت و ما عاقبت به خواسته او وهاله، راهی کانادا شدیم. هاله نهایت پذیرایی را از ما کرد، او 4سال بزرگتر از سپیده بود، ولی هم سن و سال بنظر می آمدند، بسیار بهم علاقه داشتند. با توجه به دو اتاق مستقل و مبله که دراختیار ما گذاشته بود، سپیده پراز انرژی شده بود و میگفت چقدرمن دراینجا آزاد وراحت وخوشحال هستم، کاش زودتر می آمدیم.
هاله بعد از دوهفته، ما را به سراغ پزشکان معروف شهر برد، آنها پیشنهاداتی دادند که سپیده نپذیرفت، ولی یکروز مرا به بهانه ای بیرون برد و گفت اگرمن رضایت بدهم، تو می پذیری هاله بچه ما را بدنیا بیاورد؟ من حیران ازجا پریدم و گفتم خواهرت هاله؟ گفت بله من تقریبا گوش اش را پر کردم، از هاله مطمئن تر کسی را پیدا نمی کنیم، ضمن اینکه از ژن خانواده ماست، می توانیم وانمود کنیم من حامله شده ام و من آن بچه را بدنیا آورده ام، فقط کافی است چند ماهی ازدید دوستان نزدیک دوربمانیم تا همه چیزتمام شود. من که کاملا جا خورده بودم، گفتم من اصلا راضی نیستم، اولا هاله خواهرتوست، من به او جز یک وابسته نزدیک خانواده نگاه نکردم و بعد هم تو به عواقب این مسئله فکرکرده ای؟
سپیده گفت من یکی دو باردورادور، شنیده ام که چنین رویدادهایی پیش آمده، بخیرگذشته وهمه هم خوشحال بوده اند، چون راستش را بخواهی من از انتقال اسپرم تو دررحم زن دیگری نه تنها راضی نیستم، بلکه از آینده آن می ترسم، اینکه یکروزچشم باز کنیم طرف ادعای مادری بکند، بارها و بارها درمجلات خوانده ام، در فیلم ها دیده ام، که با پیش آمدن چنین بن بستی خانواده ها از هم پاشیده اند، یا اینکه طرف ادعای حق و حقوق همسر بودن می کند و تقاضای نفقه دارد، یا حتی بعضی ها حق السکوت می خواهند و باج خواهی می کنند، خیلی ها می خواهند 9ماه تمام درخانه ما زندگی کنند و ما شب وروز از آنها مراقبت کنیم، مسئله بیمه و حادثه، عکس العمل خانواده هایشان. اینکه 80درصدشان بانقشه تن به چنین کاری میدهند. من سعی کردم سپیده را قانع کنم که این رابطه را بدلایل مختلف نمی پسندم، بعد هم اگر زنی پیدا کردیم که با انتقال اسپرم، حامله شده، پیشاپیش با حضور وکیل، همه قرارها را می گذاریم. سپیده دست بردار نبود و مسئله وقتی بغرنج تر شد که گفت من با انتقال اسپرم موافق نیستم، من با رابطه کامل تو وهاله موافقم که هیچ مشکلی هم پیش نیاید، من همچنان حیران نگاهش می کردم، سپیده بغلم کرد و گفت ببین من به هاله به اندازه چشمانم اطمینان دارم. و من یک ماه است روی او کار کردم، تا رضایت اش را گرفتم، او هم حرفهایی شبیه بتو زد ولی من قانع اش کردم.
من واقعا گیج ومنگ شده بودم، چون با شناختی که از سپیده داشتم، او زن بسیارحساس و شاید حسودی بود. رضایت به چنین رابطه ای برایم عجیب بود. ولی ازآن روز ببعد سپیده مرا رها نکرد، ضمن اینکه من از آن لحظه قدرت نگاه کردن به صورت هاله را نداشتم، راستش خجالت می کشیدم و گاه با تجسم اینکه من و هاله به اتاق خواب برویم و سپیده دراتاق دیگری بخوابد، برایم غیرممکن می آمد.
بعد از دو هفته، حکم سپیده صادرشد، من و هاله را روبروی هم نشاند، حرفهایش را زد و گفت می دانم برای هردوی شما این رابطه آسان نیست، هزاران فکراز سرتان می گذرد، ولی من اینگونه راحت هستم، دل مرا شاد میکنید.
چند شب بعد سپیده گفت شما به اتاق خواب هاله بروید، من دو شب درمنزل یکی از دوستانم می مانم و با من هیچ ارتباطی هم نگیرید. شما تا زمانی که درچنین موقعیتی قرار نگیرید احساس مرا نمی فهمید. من میان زمین و هوا بودم، می ترسیدم درجریان این رابطه اتفاقی بیفتد، ولی هرچه بود سپیده هردوی ما را قسم داد که وظیفه خود را بخاطرخوشحالی وسعادت و آینده هر دوی مان انجام دهیم و بعد هم برای دو روز خانه را ترک گفت.
من وهاله آن شب تا ساعت3 نیمه شب بیدار بودیم، حرف میزدیم، تا سرانجام با توجه به قسم های سپیده به رختخواب رفتیم، باورکنیدهردو ناراحت بودیم، ولی درهرحال آن شب به صبح رسید، هردو از جلوی دید هم فرارمی کردیم، من احساس عذاب وجدان داشتم، هاله صبحانه را حاضر کرده و سرکارش رفته بود و من چشم به تلفن دوخته بودم، هرلحظه انتظار تلفن سپیده را داشتم، ولی خبری نشد. غروب هاله برگشت، هردو در سکوت شام خوردیم، من دراتاق خواب مجله می خواندم، ولی صدای هاله را می شنیدم که با کسی درباره بازنشستگی اش حرف میزد. ولی خیلی مراقب بود، صدایش به گوش من نرسد، آن شب هم به هرطریقی بود گذشت. فردا غروب سپیده بازگشت، خیلی سعی می کرد رفتارش آرام و طبیعی باشد، چون گذشته درباره دوستانش و طلاق یکی ازآنها حرف میزد، من همزمان ازیکی از دوستانم درتورنتو خواستم به بهانه ای مرا به خانه اش دعوت کند واو هم فردا زنگ زد و گفت خانم اش به ایران رفته، تنهاست و میخواهد بعد از سالها دوری باهم باشیم. سپیده اصرارکرد من بروم، چمدانم را بست و روانه ام کرد، درواقع من میخواستم از فضای سنگینی که برخانه سایه انداخته بود فرارکنم و مدتی دورباشم. سفر به موقعی بود، که البته یک ماه ونیم طول کشید، یک شب سپیده زنگ زد و گفت همه چیز روبراه است برگرد. سپیده خیلی سرپوشیده به من فهماند که پزشک آشنایی، حامله بودن هاله را تائید کرده است و من با همه فشارهایی که رویم بود، از این خبرخوشحال شدم، چون درواقع سپیده به آرزوی بزرگش میرسید.
هاله بعد از 3ماه مرخصی گرفت، بنظرمی آمد دیگرقصد بازگشت به کارش را ندارد، خصوصا که یکی دو بار شنیدم درمکالمه تلفنی با دوستان خود، حرف از بازنشستگی میزد ودرست همان زمان با درمارکت گذاشتن خانه اش برای فروش، یک مشتری خوب پیدا کرد و خیلی آسانتر ازآنچه تصورمیرفت، یک آپارتمان 4خوابه اجاره کرد و با وجود اصرارما حاضر نشد ما سهمی برای اجاره بپردازیم و مرتب می گفت یکسال اول را من می پردازم.
آنروز که سپیده فهمید مهمان تازه در راه، دختراست، از شوق می رقصید، چون همیشه ازداشتن یک دخترحرف میزد وسرانجام آنروز که مهمان ما پا به زندگی گذاشت، سپیده بالا و پائین می پرید وهاله را بوسه باران می کرد.
تا یک ماه همه چیزآرام پیش میرفت، تا یکروز صبح که بیدار شدیم. ازهاله خبری نبود، یک نامه کوتاه روی میز آشپزخانه بود: عزیزانم. امیدوارم هدیه من، شما را شاد کرده باشد. شما دیگرمرا نخواهید دید، این به نفع همه ماست، من سبکبال بدنبال زندگی خود میروم… و ما دیگرهاله را ندیدیم.

1464-88