1464-87

ندا از نیویورک:

من و دو برادرودو خواهرم، از همان کودکی متوجه خشونت های پدرم شده بودیم، بکلی از دم نظرش دورمی شدیم، تا به بهانه ای به پروپای ما نپیچد و ضربه ای برسر و گردن ما فرود نیاورد. شاهد بودیم، که مادرمان چگونه صبورانه او را تحمل می کرد. دربرابر توهین ها، پرتاب اشیای خانه، لگدکوب کردن غذاها و حتی ریختن آنها درون زباله، به بهانه بدطعم بودن، سکوت می کرد و حتی لبخند میزد، تا ما آن خشونت ها را جدی نگیریم.
روزی که پدربدنبال بیماری با زندگی وداع گفت، ما اشکی برچهره فامیل وآشنا بجز مادرم ندیدیم. بعد از یک ماه هم انگارچنین موجودی روی زمین و درفضای فامیل نبوده است، بازهم این مادر بود که برمزارش گل می گذاشت و درخانه یادش می کرد و همچنان تصاویرش را برروی دیوارها حفظ کرده بود.
مادرم هنوزجوان و زیبا بود، که پدر رفت. ما در همان عالم نوجوانی خود می شنیدیم که کلی خواستگار بدنبال مادر می آید و او با فریاد یکی یکی را رد می کند. او ما را بدنبال هم بعد از دبیرستان روانه امریکا کرد چون خاله بزرگم در نیویورک بود وبا توجه به ارسال حواله هایی از سوی مادر، امکانات یک زندگی راحت را برایمان فراهم کرده و مسیرتحصیل را هم هموار ساخته بود.
ما بعد از پایان تحصیل، به مادر فشارآوردیم که به امریکا بیاید، خصوصا که خاله جان پیروعصبانی و بی حوصله بود، با وکالت نامه هایی ازسوی ما مادر با فروش همه زندگی مان با دستمایه کافی به نیویورک آمد، یک آپارتمان بزرگ 6خوابه، دربهترین و آرام ترین منطقه شهرخرید و دوباره با همه وجود در خدمت ما درآمد.
ما هرکدام با پایان تحصیلات بهترین شغل ودرآمد را داشتیم وهمان زمان بود که آن آپارتمان بزرگ را با بالاترین قیمت فروختیم و هرکدام سهم خود را برداشتیم و اقدام به خرید آپارتمان های مستقلی نمودیم، خودبخود هرکدام درپی تشکیل خانواده برآمدیم و برای راحتی خیال مادر، برایش یک آپارتمان دو خوابه شیک خریدیم و برایش ماهانه ای هم تعیین کردیم، که با حقوق دولتی زندگیش به خوبی تامین بود.
از دیدگاه ما، مادرمان درنهایت راحتی خیال زندگی می کرد. بهمین جهت وقتی شنیدیم با آقایی این طرف و آن طرف میرود کمی تعجب کردیم، ولی بهرحال به او حق دادیم سرش را با یک همراه خوب گرم کند، ولی بطور ضمنی سفارش کردیم از جمع آشنا و فامیل دورباشد، چون نمی خواستیم کسی بداند مادرمان نیاز به مردی بعنوان سرپرست دارد.
بعد از یکسال واندی، مادردرمیان حرفهایش، از تشکیل زندگی تازه گفت و اینکه بعد از 17سال ودرنهایت به ثمررسیدن همه ما، می خواهد بدنبال دل خود برود.
این حرف مادر، همه ما را عصبانی کرد، اولا ما بروی پرستاری اش از بچه هایمان حساب می کردیم، که می گفت همچنان کوتاهی نمی کند. بعد هم ما همه امکانات یک زندگی آبرومند و راحت برایش فراهم ساختیم و دراین سن و سال یعنی در 58 سالگی از او انتظارعشق وعاشقی نداشتیم.
همه از درمخالفت درآمدیم، ابتدا دور دیدارهای مرتب را خط کشیدیم، بعد جلوی دیداربا نوه هایش را گرفتیم، که به شدت ناراحت شد. یک شب به من زنگ زد و گفت من بدون دیدار ونوازش نوه ها، زندگیم سیاه میشود، گفتم پس دورعاشقی را خط بکش. گفت یعنی حق من نیست؟ گفتم دراین سن و سال و با این همه امکانات و راحتی و بقولی چند نوه، جزاین که آبروی ما برود ثمردیگری ببار نمی آورد. گفت می پذیرم، همه خوشحال شدیم، مادرهمه روزه پرستار بچه ها بود و اغلب برای همه مان غذا می پخت و برخلاف تصورما، امکانات راحتی ما را فراهم می ساخت.
مادرازآن موقع دیگردرمحافل و مهمانی ها ظاهر نمی شد، ازآن همه انرژی و حرکت وخنده های پایان ناپذیر خبری نبود، ولی در لحظاتی که با بچه ها بود، همچنان با آنها می خندید و می رقصید و آواز می خواند وموجب شادی و حرکت شان می شد.
بعد از دو سال، شرایطی پیش آمد که هرکدام از ما به سویی رفتیم، تنها من بودم که هنوز در نیویورک کار و زندگی داشتم. ولی مادر بکلی منزوی شده بود و اگر همسربرادرم ناگهان دچار سرطان نمی شد، ما هیچ جنبشی از مادر نمی دیدیم.
ازآن لحظه ببعد، این مادربود که همسر برادرم را نزد پزشکان مختلف، آزمایشگاه ها و عکسبرداریها می برد، هربار چند روز بستری می شد، هم مراقب او بود و هم پرستاربچه هایش، همسر برادرم میگفت اگر مادرتان نبود، من ازپای می افتادم، چون حتی مادر خودش بعد از یک ماه پرستاری وهمراهی به بهانه تنها ماندن شوهرش به ایران بازگشت و درنهایت این مادرم بود، که شب و روزش را نمی شناخت و تا نفس داشت درخدمت عروس اش بود. یکبار یادم هست، همسر برادرم موقتا دربیمارستان بود، برادرم بدلیل سرماخوردگی شدید درخانه بستری شد و بچه ها هم گرفتار مدرسه و اندوه ندیدن مادر بودند، مادرم انگار پرواز می کرد، یک پایش در بیمارستان و یک پایش درخانه بود و دو سه بار از دیدن آن همه دوندگی و خم به ابرو نیاوردن اش، دچار احساسات شده و او را بغل کردم و گفتم باورم نمی شود تو یک موجود زمینی باشی ومادرم گفت باید مادرباشی تا بدانی که درچنین مواقعی خستگی معنایی ندارد.
همسربرادرم ازسرطان جان سالم بدربرد و بدلیل شغل تازه برادرم، به سانفرانسیسکو کوچ کرد، ولی مرتب زنگ میزد و می گفت مامان را به من قرض میدهید؟ مامان دنیایی از محبت و عشق و فداکاری و امید است و من می گفتم هنوز به او درنیویورک احتیاج داریم.
8 ماه بعد ازاین رویدادها، مادربکلی خانه نشین شد، می گفت دچار افسردگی شده، حاضربه رفت وآمد و دیدار دوست و آشنا نیست، من هم یک پرستار استخدام کردم و بچه ها را به مدرسه می برد و می آورد به امور خانه میرسید و بروایت خودم می خواستم زحمتی برای مادر نداشته باشم.
یکروزازبیمارستان زنگ زدند و گفتند مادربستری شده، به عیادت اش رفتم، پزشک معالج اش می گفت سردر نمی آوریم، می گوید همه بدنش درد می کند، قلب اش ناراحت است. نفس اش گاه تنگ می شود، ولی ما ریشه این ناراحتی ها را پیدا نمی کنیم و تنها اقدام ما داروهای مختلفی است که به او می خورانیم. دکتر راست می گفت مادرم حداقل 12نوع دارو می خورد، بیشتراوقات خواب بود و حوصله حرف زدن نداشت.
یکی از دوستانم که روانشناس جوان ولی هوشیاری بود، به دیدار مادرآمد، می گفت بنظر می آید ضربه های سنگینی که طی سالها تحمل کرده، اینک او را از پای انداخته است این نوع آدمها سرانجام تحت تاثیرداروهای سنگین و فشار عصبی با یک سکته مغزی و یا قلبی از پای در می آیند. گفتم حاضرم او را به خانه ببرم و برایش پرستاری بگیرم، گفت آن دلسوزی هم اثری ندارد، بعد پرسید مادرت هیچ حادثه احساسی و عاطفی را پشت سرگذاشته؟ گفتم مردی را درسن و سال خودش شاید بزرگتر دوست داشت و درآستانه ازدواج بود که ما مانع شدیم، راستش دیدیم آبروی ما میرود و همه خواهند گفت چقدر ما درمورد مادرکوتاهی کردیم که به دیگری پناه برد، گفت آن آقا را می شناسی؟ گفتم بله می شناسم ولی نمیدانم الان کجاست، گفت یک لحظه به مادرت نگاه کن، حتی قدرت راه رفتن ندارد، حتی نمی تواند شخصا غذا بخورد… این مادرآنقدر شکسته است که بقولی ترمیم اش بنظرناممکن می آید، ولی اجازه بده من با آن آقا حرف بزنم، گفتم من خودم او را پیدا می کنم. یک هفته بعد آن آقا را پیدا کردم، درون یک آپارتمان کوچک و نیمه تاریک، پای تلویزیون نشسته بود. من تصویر بزرگ مادرم را بربالای سرش دیدم، این منظره تکانم داد. گفتم آمده ام او را نزد مادرم ببرم و تا آمدم بخودم بجنبم، او را دیدم که لباس شیکی پوشیده و کراوات زده و جلویم ایستاده است.
به دوستم زنگ زدم و گفتم با آن آقا راهی بیمارستان هستیم، گفت من هم درراه هستم، باهم به بیمارستان رسیدیم، مادرم روی تخت افتاده بود و رویش به دیوار بود آن آقا صدایش زد: ژاله خانم من اینجا هستم، مهمان نمی خواهی؟ مادرم روی تخت چرخید، در یک لحظه صورتش شگفت، در نهایت حیرت دیدم که از جا برخاست و درآغوش آن آقا فرو رفت، ما اتاق را ترک کردیم و از پشت پنجره دیدیم که شانه هایشان تکان می خورد و هر لحظه بیشتر در هم غرق می شوند….

1464-88