1464-87

نیما  ازکالیفرنیا:

با ویزای دانشجویی به کالیفرنیا آمدم، پدرم تا یکسال ونیم برایم ارز حواله می کرد، ولی ناگهان ارزش دلار دربرابر تومان خیلی بالا رفت، پدرم خبرداد توانایی ارسال ارز ندارد، حق داشت چون از اجاره نه چندان زیاد طبقه بالای خانه برایم حواله می فرستاد. من قول دادم به کاری بپردازم وهزینه ها را تامین کنم و براستی هم با کمک کتی یکی از دانشجویان امریکایی، راننده پدربزرگ ومادربزرگش شدم و خیالم راحت شد. چون کتی دختر بسیار مهربان و دلسوزی بود، به من هم توجه خاص داشت، ولی چون گفته بود پدرش مخالف دوستی و رابطه و ازدواج با خارجیان است، هر دو در رابطه محتاط بودیم. کتی ترتیبی داده بود که من غذای روزانه ام را درخانه پدر بزرگش می خوردم. رفتار وکردار، احساس مسئولیت و دلسوزی من، چنان آنها را تحت تاثیرقرار داده بود، که مرتب به بهانه ای برایم هدیه ای می خریدند، یا بقولی انعام می دادند و وقتی مرا دو سه بار یکشنبه ها به کلیسا بردند و دیدند من چگونه دعا می کنم، غرق خدایم میشوم. هرگونه تردیدی را درمورد احتمال تعصبات دینی من، کنارگذاشتند.
درسالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگ کتی، من قشنگ ترین هدایا را از میان صنایع دستی تهیه کردم و برایشان بردم، که خیلی خوشحال شان کرد. در همان مراسم، فرصتی پیش آمد با پدر کتی کلی گپ زدم، از اطلاعات و دانش من درباره مسائل مختلف روز، سورپرایزشده بود. خصوصا من با توجه به مطالعات قبلی درباره تاریخ امریکا با او بحث کردم ونکاتی را درباره تاریخ امریکا برایش گفتم که تا آن شب نخوانده بود وهمین سبب شد تا درپایان جشن، مرا به تولد مادر کتی دعوت کند واین مسئله چنان کتی را به هیجان آورد، که پدرش را بغل کرده و بوسید…
همین ها مقدمه ای شد، تا من وکتی بهم نزدیک تر شدیم وهر دو به عشق هم اعتراف کردیم و من برایش گفتم تا آنجا که قدرت داشته باشم پیش میروم، تا پدر ومادرت را درمورد ازدواج مان رای کنم. جالب اینکه 4ماه بعد در شب ازدواج خواهر کتی با یک وکیل امریکایی، من حرف از علاقه پدر ومادرم درمورد کتی زدم واینکه آنها آرزویشان عروسی چون کتی است! پدر کتی نگاهی به من انداخت و گفت بعد از دیدارها و بحث های اخیرو شناخت بیشترتو، من هم دراین مورد نظرمثبتی دارم. من هاج وواج و دستپاچه گفتم یعنی شما موافق ازدواج ما هستید؟ گفت بله موافقم و کمک تان هم می کنم. من چنان هیجان زده شدم، که پیشانی او را بوسیدم و فریاد زدم کتی جان! پدرت موافق است. آن شب یکی ازقشنگ ترین شب های زندگی من بود، چون فهمیدم مادر وخواهرکتی هم مرا مناسب همسری کتی تشخیص داده اند. بعد از پایان تحصیلاتم، با کتی ازدواج کردم، البته امکان حضورخانواده ام دراینجا نبود، ولی همه شان خوشحال شدند.
در همین ارتباطات تازه با ایران، فرشید برادرزن برادر بزرگم، با من تماس گرفته و گفت قصد سفر به امریکا و سرمایه گذاری دارد، ولی نمی خواهد با سیستم جدیدی که باید در کمپانی های نا آشنا سرمایه گذاری کند پیش برود، ترجیح میدهد من این سرمایه گذاری را انجام بدهم و سهمی نیزدرآن داشته باشم من با پیشنهاد 30درصد سهم و اینکه در مورد وام بانکی و خرید ملک و اینکه همه امور را انجام دهم، قرار ومدارها را گذاشتیم. البته فرشید با ازدواج من با غیرایرانی مخالف بود و یکبارهم که تلفنی رفتار وکردار و منش و نجابت دختران غیرایرانی را زیرسئوال برده بود که با اصرار کتی، من برایش ترجمه کردم، خیلی ناراحت شد و گفت با چنین شخصی کار نکن، اینها آدم های یک بعدی هستند، گفتم ولی بمن ضرری نمی خورد، چون سرمایه اش دست من است.
درطی 10 ماه فرشید به مرور سرمایه خود را بنام من حواله کردو من با کمک یکی از دوستانم، یک مجموعه آپارتمانی، دو تا پمپ بنزین وکارواش، کلی استاک و یک آرایشگاه بزرگ و مجهز خریدم که کتی مدیریت آن را بعهده گرفت.
فرشید درتلاش بود، که خود را به امریکا برساند، ولی هربار با بن بست ویزا روبرو می شد، تا یک وکیل برایش اقدام کرد و فهمید، بدلیل شباهت اسمی با شخصی که سوابقی دارد، فرشید به بن بست ویزا میرسد. تا آنجا که گفت من دو سه سالی صبر می کنم و یک بیزینس جدید درایران راه می اندازم، خیالم راحت که تو ازسرمایه من خوب نگهداری می کنی. من و کتی غرق درزندگی تازه، سرمایه گذاریها، سود فراوان، ثروتی که ازهرسویی سرازیربود، خانه بسیارگرانقیمت و با شکوهی خریدیم، پدر و مادرش شگفت زده بخیال اینکه این سرمایه از خانواده من می آید، خوشحال و سرافراز بودند و مرا یک نابغه بحساب می آوردند. بقول کتی ما با هیچ سرمایه و زحمتی، ناگهان صاحب دهها میلیون دلارشدیم.
من بکلی فرشید را ازیاد برده بودم، هرگاه زنگ میزد، از من تشکرمی کرد، من هم ازطریق مسافران، سفارشات دارویی و لباس ولوازم آرایش برایش می فرستادم و گاهی نیز حواله میداد به فلان شخص مبلغی بپردازم، که همه اینها قطره ای دراقیانوس بود. تا یک شب خبرداد با دوست دختر زیبا و اصیل خود ازدواج می کند و اضافه کرد کاش تو هم با چنین دختری وصلت می کردی! این حرف به من گران آمد، کلی برسرش فریاد زدم و گوشی را گذاشتم.
تا ماهها هیچ ارتباطی میان من و فرشید نبود، تا رویدادهایی سبب شد، که ناگهان استاک مارکت سقوط کند، قیمت املاک پائین بیاید، من تا حدی دچارترس شدم، به فرشید پیغام دادم، با رکود بزرگ اقتصادی، من کلی دچارضرر و زیان شده ام و شخصا دارم همه این ضررها را جبران می کنم. او البته حرفی برای گفتن نداشت و بدلیل همان درگیری تلفنی، با من سرسنگین بود. تا پیغام داد یکی از املاک را بفروشم و پولش را برایش حواله کنم، گفتم الان امکان ندارد، و درضمن گرفتار مالیات سنگین آنها هستم، می ترسم با جریمه مالیاتی و پائین آمدن ارزش ملک ، خیلی از املاک را از دست بدهم، این حرفها، انگار برایش شوکی بود، چون بدنبال آن فرشید روانه بیمارستان شد. عجیب اینکه من چنان غرق درآن ثروت بودم که احساس انسانی خود را هم ازدست داده بودم. ولی خوشبختانه کتی چنین نبود، با وجود اینکه از فرشید بخاطرحرفهایش درمورد ازدواج مان دلخور و زخمی بود، بمن گفت چرا آن حس عاطفی و احساسی وانسانی خودت را گم کرده ای؟ گفتم چرا؟ گفت تو قلبت برای همه آدمهای گرفتار و بیمار و بیکس می تپید و حالا برای دوستی که همه ثروت خود را به پای تو ریخته نمی تپد؟ ازجا پریدم، انگار ازیک خواب پریدم، کتی گفت قبل ازآنکه فرشید همه سرمایه اش را حواله تو بکند، ما چی داشتیم؟ یک آپارتمان اجاره ای و حقوق متوسطی که زندگی مان می چرخید! سرمایه فرشید تا این حد ما را عوض کرد؟ مهروعشق وانسانیت را از ما گرفت؟
من از احساس گناه و پشیمانی و عذاب وجدان خود به گریه افتادم، فریاد زدم من چنین موجودی نبودم، براستی چرا؟ کتی گفت اگر تو اقدام نمی کنی، من راه می افتم، خودم میروم ایران، خودم راهی برای ویزا و سفرفرشید و همسرش پیدا می کنم، گفتم بهتراست تو بروی، چون من واقعا شرمنده ام.
کتی بلافاصله اقدام کرد وویزا گرفت. با دو چمدان سوقات راه افتاد و رفت، دو شب بعد مرا روی فیس تایم آورد، من فرشید وهمسرش را دیدم که کتی را از هرسویی بغل کرده اند. مادرم را دیدم که آن دورتراشکهایش را پاک می کند. فرشید بغض کرده گفت ما این فرشته را پس نمی دهیم، ما تازه او را شناختیم. کتی گفت من آنقدرمی مانم تا با فرشید و همسرش راهی شویم، مادرم که زبان انگلیسی نمی فهمید انگار فهمید چه می گوید، با صدای بلندی گفت پس من چی؟ کتی او را بغل کرده و گفت مامان جون، شما که روی چشم مایی بدون شما امکان ندارد، دریک لحظه به کتی افتخار کردم، زنی که نه تنها مرا هشیار کرد بلکه این چنین به قلب خانواده من راه یافت.

1464-88