1464-87

لیلا از نیویورک:

گاه ما انسانها دست به کارهایی میزنیم، که همه عمرعذاب وجدانش را می کشیم و آرزوی جبرانش را داریم. انگار همین دیروز بود که آن حادثه درخانواده ما، درایران رخ داد. آن هم خانواده ای که سالها درآرامش و مهروصفا زندگی کرده بودند.
من ودو خواهر ودو برادرم، در یک خانواده تحصیلکرده بدنیا آمده بودیم. پدرم دریک وزارتخانه شاغل بود، مادرم معلم مدرسه دخترانه بود. همه ما درسخوان و سربراه بودیم، البته وقتی فرزین برادربزرگم در16سالگی دبیرستان را تمام کرد، سرکشی هایش آغازشد. فرزین بدلیل رابطه پنهانی با دختری که نامزد یک پلیس بود. کارش به دادگاه و حتی 3ماه زندان کشید، پدرم با هزینه‌ای سنگین و با کمک یک وکیل او را نجات داد و 18ساله بود که او را روانه هند کرد، تا درآنجا تحصیل پزشکی بکند. ولی برادرم بعد از یکسال با زنی که 35سال بزرگترازاو بود، به امریکا رفت و دیگرپیدایش نشد. ولی می دانستیم که درواشنگتن دی سی زندگی می کند و دو کودک هم به اتفاق آن خانم به فرزندی پذیرفته است.
ما چهارنفرباقیمانده سعی می کردیم،مشکلی برای پدر ومادر بوجود نیاوریم، خصوصا که یکباره مادرم حامله شد، پدرم بسیار خوشحال بود و مرتب می گفت خداوند جای فرزین را پرکرد، اگرپسرباشد عالی است و جالب اینکه آخرین فرزند خانواده پسرشد، ولی درهمان روز تولد با خود بزرگترین مشکل خانواده را آورد، اینکه بدلیل تیره بودن پوست اش و چهره اش که شباهتی به دیگربرادرانم نداشت، پدرم برآشفته، در بیمارستان به مادرم گفت این بچه حرامزاده است، بهتر است با این موجود دیگر به خانه من برنگردی! این برخورد خشونت آمیزپدرم، آنهم پدری که تحصیلکرده و شاغل در یک وزارتخانه مهم بود، از دیدگاه همه بعید بود. بعدها شنیدم خیلی ها سعی کردند پدرم را بخود آورند، به او نفهمانند که چنین تفاوت هایی اغلب پیش می آید و نوزاد هیچگاه چهره واقعی خود را ندارد، ولی پدرم حاضر به قبول نبود و چنان به ما هم فهماند که بوی خیانت می آید، که ما هم مادر را ازخود راندیم. مادرم و نوزادش به خانه خاله ام به آستارا رفتند و پدرم او را طلاق هم نداد و تا بقول خودش همیشه یک زن سرگردان بماند. 6 ماه بعد پای زن نسبتا زیبایی به خانه ما بازشد، شوکت یک زن کم سواد ولی آشوبگربود، پدرم را چون برده ای بدنبال خود می کشید و بعد از مدتی، دو دختر 12 و 16ساله ازهمسرقبلی اش را هم به خانه ما آورد و پدرم را وادار به ازدواج کرد و جشنی هم درخانه برپا ساخت که 90درصد از فامیل و بستگان و دوستان خودش بودند، بعد هم سعی کرد بچه دار شود که ممکن نشد و همین پدرم را بیشتر نسبت به خیانت مادرم مطمئن ساخت و دستورداد، حتی از نزدیک بچه هایش هم رد نشود و مادر فقط گاه به گاه به خانه زنگ میزد، تا صدای ما را بشنود وآهی بکشد.
پدرم که یک سابقه ذهنی بد از مادرم داشت، نسبت به شوکت هم مظنون بود، یکی دو بار بدلیل نوع لباس پوشیدن شوکت و رقصیدن های هوس آمیزاو درمهمانی ها، اعتراض کرد، جرو بحث کرده، حتی ازخانه قهر کرد و دو سه روزی نیامد.
سرانجام یک شب که شوکت با آقایی دریک عروسی رقصید، پدرم تقاضای طلاق کرد، شوکت همان شب به پدرم حمله کرده و حتی تلفن را برسرش کوبید که صورت پدرم زخمی شد و کارش به بیمارستان و شکایت به پلیس و دستگیری شوکت کشید و همین راه طلاق را هموار کرد. و یکروز غروب پدرم که دروجودش خشم بود، اثاثیه شوکت را بیرون ریخت، اگر من و برادرم کمک نکرده وبرایش یک وسیله نقلیه نگرفته بودیم، جلوی همسایه ها حسابی آبرویش میرفت.
بعد از آن حادثه، عوامل و وابستگان شوکت مرتب برای پدرم دردسربوجود می آوردند، از آتش زدن اتومبیل اش، از تصادفات ساختگی و ادعای خسارت، از شکایت دختری که مدعی بود پدرم قصد تجاوز به او را داشته و تا آنجا که حتی پدرم را یکی ازعوامل غرق یک زن 40ساله در دریای شمال معرفی کردند که همه بی اساس بود وهمه اینها بهانه ای شد که پدرم یکروز برای فروش خانه اقدام کرده و همه اندوخته خود را جمع آوری کرد و 3ماه بعد همه آنچه داشت برای عمویم در نیویورک حواله داد وهمه ما را برداشته و به ترکیه رفتیم وحدود 6ماه در استانبول ماندیم تا ویزای امریکا گرفتیم و همگی به نیویورک آمدیم تا سرنوشت رقم دیگری برسرنوشت ما بزند.
من وخواهرانم با وجود تلقینات پدر، همیشه دلمان برای مادر تنگ می شد ووقتی به امریکا آمدیم، به خانه پدربزرگ زنگ میزدیم و دو سه بار تلفنی بامادر حرف زدیم و بعد هم نمی‌دانیم به چه دلیلی تلفن شان قطع شد و ارتباط ما هم با مادر بکلی قطع شد. ما هرکدام در زندگی راهی برای ساختن آینده پیدا کردیم، من بدنبال رشته پرستاری رفتم، خواهرانم یکی هر رشته حسابداری و امور بیمه و یکی در رشته آرایش میکاپ و زیبایی ادامه راه دادند و برادردیگرمان رامین وارد کالج شد تا بعدا رشته ای را دنبال کند.
یکروزبراثراتفاق یکی از دوستان قدیمی مادرم را دریک فروشگاه ایرانی دیدم، برایم گفت مادر دل شکسته ام، بعد از 4سال تصمیم به ادامه تحصیل گرفته و بدنبال رشته پزشکی رفت، دیگر نفهمید چه شد و کجا رفت و عاقبت اش چه شد، ولی می دانم که زن سختکوش و مقاومی بود این خبر مرا خوشحال کرد، فهمیدم که حداقل مادرم عاقبت به خیر شده و خود آینده اش را تضمین کرده است. به یاد آوردم که چقدر دلسوز و مهربان بود، چقدر به پدرم احترام میگذاشت و مراقب همه چیزش بود از غذای روزانه اش، از آماده کردن لباس هایش، از سلامتی اش واینکه چگونه او را خوشحال کند، حتی امکان گردآوردن دوستان و فامیل مورد علاقه اش را بوجود می آورد و روزی که پدرم عذرش را خواست نجیبانه و غریبانه رفت و هیچ هیاهویی هم راه نیانداخت.
پدرم دیگرتوان کارکردن نداشت، با اجاره دوسه آپارتمان اش زندگی می کرد، هنوز هم به ما میرسید، ولی ما کم کم با پایان تحصیلات، آماده بازار کار می شدیم وخودبخود باید از پدر خداحافظی می کردیم. درحالیکه پدرازاین جدایی خوشحال نبود.
روزی که من خبردادم درآستانه ازدواج هستم، پدرم هم خوشحال شد و هم غمگین، ولی کوشید برایم مراسم قشنگی برپا سازد و آن شب مرتب یاد مادرم بودم، که آرزو داشت درمراسم عروسی من حضور داشته باشد و کلی برقصد، در نیمه های جشن بود که دو سه نفر بزرگترین و زیباترین گل را درگوشه ای گذاشتند، قبل از آنکه من بپرسم چه کسی آنرا فرستاده، بروی یادداشت نگاه کردم خط مادرم بود: عزیزدلم اگر من امشب در قشنگ ترین شب زندگی تو حضورندارم درعوض همه این گلها و گلبرگ هایش به پای تو زیرپای تو، مقدم تو را به زندگی تازه تبریک می گویند. مادرگمشده ات.
اشکم سرازیرشد، در دل فریاد زدم چرا مادرم اینجا نیست؟ چرا او را از این لحظه زیبای زندگیش محروم ساختم؟ آیا این حق پدر بود که اینگونه او را از زندگی ما خط بزند و همه ما را از دیدن اش محروم کند؟ براستی مادر مهربانم الان کجاست؟ آیا مرا تماشا می کند؟ شوهرم پرسید چرا گریه می کنی؟ گفتم برای موجودی که این لحظه مهم باید حضورداشت.
4ماه بعد ازازدواج من، پدرم تصادف بدی داشت، بطوری که بسیاری ازدندان ها و فک‌اش آسیب دید، دنده هایش شکست، همه دورش جمع شدیم، مدتی دربیمارستان بستری بود، یکی دو تا عمل داشت، بعد قرارشد یک جراح دندانپزشک پیدا کنیم که فک و دندان های خوردشده اش را دوباره سازی کند.
یکی از دوستان من یک کلینیک را در نیوجرسی معرفی کرد که خود و دو فرزندش را بعد از یک حادثه سقوط از پله ها و خورد شدن دندانهایش نجات داده است. من همانروز وقت گرفتم، وقتی ضرورت وضع پدرم را گفتم، زودتر وقت دادند. همگی با پدر به آن کلینیک رفتیم، بعد از عکسبرداری ها گفتند حداقل 3 عمل نیازدارد که بخشی را بیمه می پذیرد. بخشی را باید بپردازیم، ما گفتیم نگران پرداخت ها نباشید. چون قبلا در مورد احتمال عمل گفته بودند، پدر کاملا آمادگی داشت، آقای دکتر و خانم دکتری که جراحان اصلی بودند وارد شدند، همه ما برجای خشک شدیم، خانم دکتر مادرگمشده مان بود، درکنارش پسرجوانی بود که انگاربرادر دوقلوی رامین برادر کوچک مان است. پدرم با دیدن مادرم و دیدن آن پسرجوان، سربزیرانداخت و از جا برخاسته و به سوی درخروجی رفت. مادرم گفت کجا؟ برای رفتن دیراست، تا من هستم نیازی به رفتن نیست، پدرم شرمنده برگشت و دربرابر مادرم زانو زد، مادرم او را بلند کرد و گفت دربرابر پسرت زانو بزن که 20 سال درد بی پدری کشیده و پدرم برادرم را به آغوش کشید و همه کارکنان کلینیک با ما می گریستند.

1464-88