1464-87

شاهرخ از کالیفرنیا

من ومنیژه همسرم، به اتفاق هوشنگ دوست قدیمی ام و همسرش فریده، از ترکیه همراه شده و به آمریکا آمدیم. هرکدام با سرنوشت تازه ای روبرو شدیم، هوشنگ وفریده با پسران شان راهی سانفرانسیسکو شدند، من و منیژه و دو دخترمان درلس آنجلس ماندگارشدیم.
بعد از دو سال، رفت وآمدهایمان شروع شد، هربار دو سه روزی مهمان هم بودیم، روزگارخوشی داشتیم البته هوشنگ رفتارخشک و خشنی با بچه ها داشت، بیشتراوقات بچه ها بدلیل همین برخوردها، بغض داشتند، من بارها هوشنگ را نصیحت کردم، به اوهشداردادم، ولی می گفت نباید بچه ها را ننربارآورد، شما دختردارید، حرف مرا نمی فهمید. جالب اینکه وقتی بچه ها به خانه ما می آمدند، احساس راحتی عجیبی می کردند، در پشت پرده، به مادرشان التماس می کردند، آنها را یک هفته درلس آنجلس بگذارند و بروند وهوشنگ یکی دو باررضایت داد. من ازدیدن چهره پرازشادی و امید و صدای قهقهه خنده شان، لذت می بردم و نهایت پذیرایی و نوازش و توجه را می کردم، بطوری که با چشمان اشک آلود برمی گشتند.
بچه ها بزرگ شدند، قد کشیدند، دبیرستان را تمام کردند، به کالج و دانشگاه رفتند، زندگی مستقل خود را شروع کردند ولی دورادور می دیدم، که پسران هوشنگ از ازدواج و تشکیل خانواده واهمه دارند، حتی یکبار که من با آنها حرف زدم پسربزرگش که دو سه ماهی بود، به سراغ پدرش آمده بود، گفت من سردرگم هستم، که اگربچه دار شدم چگونه با او رفتار کنم که عاقبت سرگشتگی مرا نداشته باشد.
من دو سه بار بحث بچه ها را با هوشنگ پیش کشیدم و پرسیدم چرا بچه ها با شما رفت و آمد ندارند؟ می گفت بچه ها ذات درستی ندارند، گرچه آمدن و نیامدن شان برای من اهمیتی ندارد، من گفتم فکر نمی کنی آن سختگیری های زیاده از حد آنها را فراری داده؟ می گفت اگر من سختگیری نمی کردم، امروز همه شان معتاد و هرزه درپشت میله های زندان بودند.
احساس می کردم بحث کردن دراین زمینه با هوشنگ بی فایده است، او رفیق خوبی بود، دست و دلباز بود، عاشق همسرش بود، برای دوستان خود همه کار می کرد، ولی متاسفانه شیوه تربیت بچه هایش، کاملا غلط و به روایتی ظالمانه بود وهمین سبب شده بود، هرسه پسرش بعد از ترک خانه، هرگز به زیرآن سقف نیامدند و به گفته دوستان، گاه به گاه مادرشان را با خود به ناهار و شام و خرید می بردند وازهرجهت مراقبش بودند.
14سال پیش فریده خانم، ناگهان دچاریک حمله قلبی شد و تن به یک عمل جراحی قلب باز داد، ولی بدلیل ضعف شدید، دیگرروی پای نایستاد و سرانجام هم بعد از 6ماه از دست رفت.
این حادثه هوشنگ را کاملا ازپای انداخت، او براستی عاشق همسرش بود، همین او را 3ماه خانه نشین کرد، بعد به مرور دوستان دورش را گرفتند وحدود دو سال پیش هم برادرش او را با خود به ایران برد، تا شاید برایش همراه وهمدمی پیدا کند. این اقدام به سرانجامی رسید و ما یکباره با یک زن جوان که حداقل 35سال از هوشنگ کوچکتر بود روبرو شدیم. هوشنگ دربرابر نگاه های کنجکاو ما گفت من و پریدخت براستی به هم دل بسته ایم، این همان زنی است که بعد از فریده می تواند قلب مرا گرم کند.
حقیقت را بخواهید ما باورمان نشد، ولی درظاهررفتارآن خانم بسیار صمیمانه و مهربانانه بود. با همه ما دوستانه برخورد می کرد، با خانم ها خیلی زود آشنا شد، جلسات تعلیم آشپزی ترتیب داده بود تا هم از خانم ها بیاموزد و هم یاد بدهد، هرشب یکی دو غذای خوشمزه می پختند و جمع مان را پرشور وگرم می کردند، من هم برای هوشنگ خوشحال بودم، هم نگران، بهرحال مردی درسن وسال هوشنگ از پس زن بسیارجوان و پرانرژی و حرارتی چون پریدخت برآمدن آسان نبود، منیژه می گفت می ترسم یکروز صبح بیدار شویم و خبربیاورند که هوشنگ خان سکته کرده! ظاهرا همه چیز به خوبی و آرامی می گذشت، چون هوشنگ اهل رقص و کلاب و کنسرت هم شده بود، ما را هم بدنبال خود می کشید من زیاد خوشحال نبودم، ولی بدلیل اصرارهوشنگ با منیژه می رفتیم و شاهد حرکات پرانرژی هوشنگ می شدیم و همین ما را نگران تر می کرد. بعد از دو ماه، یکروز هوشنگ زنگ زد و خبرداد که پسرها، بزرگترین سبد گل را بخاطر وصلت تازه پدرشان روانه کرده اند، بعد هم آنها را به یک شام خانوادگی دعوت کردند! من حیران ماندم، چون اصلا ازآن بچه ها، چنین انتظاری نمی رفت، ولی بهرحال من تبریک گفتم و برای هوشنگ و بچه ها آرزوی خوشی کردم.
فردا صبح هوشنگ زنگ زد و گفت شاید باورنکنی، دیشب یکی از خاطره انگیزترین شبهای زندگی من بود، بچه ها نهایت احترام و عشق را نسبت به من و پریدخت نشان دادند و گفتند خوشحال هستند که من سروسامان گرفتم و جانشینی برای مادر پیدا کردم و بعد هم دعوت مان کردند با یک کروز 4روزه همراه شان شویم، گفتم مبارک است، چه زمانی به سفرمیروید؟ گفت دو هفته دیگر، همزمان بچه ها یک پارتی برایمان گرفته اند. من از تو و منیژه هم دعوت می کنم با ما بیائید و ببینید که براستی بچه ها ازجان و دل خوشحال هستند و دلشان می خواهد همه کاربرای ما انجام دهند. گفتم فقط کمی احتیاط هم بکن، کمی این سرعت عمل ها مرا می ترساند، گفت من باید بترسم که نمی ترسم.
من وهمسرم درپارتی بچه های هوشنگ شرکت کردیم و دیدیم، که چگونه پسرها لحظه ای پریدخت را رها نمی کنند و مرتب درحال پذیرایی از او هستند و مرتب او را به رقص دعوت می کنند و مرتب نیز به پدرشان مشروب می خورانند، که او را آخر شب دو نفره به اتاق خواب اش رساندند و تا ساعت 3نیمه شب با پریدخت درحال رقص و پایکوبی بودند.
من از دیدن این مناظر به شدت ناراحت شدم دلم برای هوشنگ سوخت، که چقدراز بازگشت بچه ها خوشحال است و بی خبرازاینکه بچه ها نقشه ای درسردارند، که بنظرمن یک نقشه انتقام از پدری بود که سالها به آنها ظلم کرده بود.
من چون ازعشق هوشنگ به پریدخت خبرداشتم، خوب می دانستم اگر روزی او از هوشنگ جدا شود، رفیق قدیمی من دق می کند، چون او خیال می کند آخرین شانس عشق و لذت از زندگی همین پریدخت است و پریدختی که بمرور چهره واقعی خود را نشان می داد و شاید هم بقول منیژه با تحریکات پسران هوشنگ، بمرور از راه بدر می شد و فکر می کرد سه جوان خوش نیت و موفق در بیزینس و صاحب خانه و زندگی مجلل، عاشق دلخسته او شده اند. من یکی دو بار به پسر بزرگ منوچهر زنگ زدم تا با او حرف بزنم، ولی خیلی رک گفت عموجان، خواهش میکنم دراین مسئله دخالت نکنید، ما برای شما احترام خاصی قائل هستیم.
یکروز غروب، هوشنگ زنگ زد و گفت پریدخت ناگهان تصمیم به طلاق گرفته است، من دارم دیوانه میشوم، اگر او مرا تنها بگذارد دق می کنم. گفتم به من دو سه روزی وقت بده و بدنبال آن به محل کار پسر بزرگ هوشنگ رفتم و با اصرار او و برادرش را به یک رستوران بردم و بعد از یک مقدمه گفتم، من نمی دانم نقشه شما چیست؟ ولی اجازه بدهید بگویم که پریدخت قانونا مادرشماست، شما چگونه می خواهید مادرتان را از چنگ پدرتان درآوردید، و لابد برای انتقام از پدرتان یکی از شما با او ازدواج کند؟ هرسه به شدت جا خوردند و ازمن توضیح بیشتری خواستند، من گفتم شما به هر دین و هرملیت و خدا و قانونی باور داشته باشید، پریدخت مادرشماست. دورمادرتان را خط بکشید، ضمن اینکه انتقام از پدرتان، آنهم درسالهای از پا افتادن اش، درسالهای تنهائی اش، درسالهای بی پناهی اش، آیا رواست؟
4ساعت بعد که رستوران را ترک می کردیم پسربزرگ هوشنگ، به پریدخت زنگ زد و گفت آنچه با هم قبلا گفتیم و قرارگذاشتیم فراموش کن، درعین حال اگر ازپرستاری و مراقبت و دادن عشق، حتی ظاهری و قلابی به پدرمان دریغ کنی، من بعنوان وکیل پدرم، ترتیبی می دهم تا طبق نقشه های خودت و تکست ها و امیل هایت مبنی بر ازدواج مصلحتی جهت گرین کارت با پدرم، با اداره مهاجرت تماس می گیرم تا بعنوان متقلب و کلاهبرداربلافاصله روانه زندان شده و بعد هم به ایران دیپورت شوی، من صدای پریدخت را شنیدم که گفت چشم، هرچه شما بگوئید.
فردا عصربه دیدار هوشنگ رفتم، پریدخت چون پروانه دورش می چرخید، هوشنگ تکیده و رنگ پریده، دستم را فشرد و گفت ممنونم، زندگی را دوباره به من برگرداندی و دلم بحال هوشنگ خان سوخت، که درسراب زندگی می کند.

1464-88