اینروزها نوه ام آریانا، نفس من و امید من به زندگی است

حمیرا ستاره همیشه جاودانه کلاسیک و سنتی ایران، اینروزها همه عشق خود را در وجود نوه 9 ساله اش آریانا خلاصه کرده، دخترهشیار و زیبایی با ریشه ها و اصالت های ایرانی که روز و شب از مادربزرگ نامدار و محبوب خود زبان سرزمین مادری اش را، آداب و سنن سرزمین کهن اش ایران را می آموزد و با لهجه شیرینی سخن می گوید.

ازحمیرا درباره زندگی خصوصی اش می پرسم

می گوید دو دختر خوب و مهربان من هنگامه و یاسمن و نوه ام ، دو داماد بسیار فهمیده ام پیتر(پرویز) شوهر هنگامه از یک پدرومادر ایرانی است که 75 سال پیش برای تحصیل و زندگی به امریکا آمده اند. پیتر پراحساس، ورزشکا و موزیسین است. او یک باشگاه ورزشی سیاراست.

مرتب درمسابقات فوتبال حضور دارد و مدال می گیرد، اهل همه ورزش ها از اسکی آبی وروی یخ و کوهنوردی که از 12سالگی عاشق آهنگهای من بوده، همیشه اعتراض دارد که من چرا دیگر نمی خوانم. و دومین داماد من شوهر یاسمن، یک امریکایی عاشق خانواده وهمسر و فرزندش است، کمی فارسی حرف میزند، یکبار پدرش سوار یک تاکسی میشود که راننده آهنگ مرا پخش می کرده، پدرش می گوید دختر این خانم، عروس ماست. که راننده با هیجان درباره من توضیح می دهد و زمان پیاده شدن شان حاضر به گرفتن کرایه نمی شود و می گوید این افتخار من بود و کاش یکروز خانم حمیرا چهره نامدار موسیقی مان را از نزدیک ببینم.

حمیرا از پیشگامان دوره جدید موسیقی کلاسیک وسنتی که از دیدگاه اساتید موسیقی: تا صدسال آینده صدای جاودانه حمیرا تکرار نمی‌شود، چند سالی است لب از خواندن بسته وهربارازایران با او حرف میزنیم، می گوید کاش در ایران بودم و آن همه مادران داغدار را که فرزندان نوجوان و جوان شان به چوبه دار سپرده میشود، به آغوش می گرفتم و با آنها می گریستم، و روزهای طلایی اگر روزی ایران آزاد و آباد شود، من به ذیارت مادران داغدیده می‌روم.

پرسیدم به عقیده شما چگونه مردم اعتراض خود را به گوش‌ها برسانند؟ 

می گوید به باور من، آنروزها که درایران انقلاب شد، همه بازاریهای ثروتمند، همه میلیونرها، همه احزاب چپ و راست وکشورهای خارجی دست بدست هم دادند، حتی آنروزها روشنفکران و بسیاری از دانشمندان و دانشگاهی ها هم به میدان آمدند و به این جمعیت عظیم درخیابان ها امید دادند که پشت شان ایستاده اند، نگران کار و زندگی و درآمدشان نباشند و دیدیم که همین حمایت های مالی وروانی و روحی آن دگرگونی را بوجود آورد، ولی فکر می کنید درشرایط امروز، که جوانها بدون پناه، بدون حمایت مالی و روحی برای اعتراض به دولت به میدان آمدند، هیچ گروه، حزب و بازاری، روشنفکر ودولت های خارجی، پشت شان نیستند. حتی میلیاردهای ایرانی در خارج هم فقط به تماشا ایستادند و ظاهرا غصه شان را خوردند ولی هیچ قدمی برنداشتند، حتی به سازمان های جهانی نامه ننوشتند، وقتی یکایک آن بچه های عاشق ایران چون برگ خزان بروی زمین افتادند بظاهر افسوس خوردند. 

اینروزها اگرجوان ها، نوجوان ها برای اعتراض به دولت به خیابان ها می آیند چه کسانی پشت شان ایستاده اند حتی پدران زحمت کششان که کارگران کارخانه ها هستند یکسال و دو سال حقوق نگرفته اند، درقوت روزانه خانواده درمانده اند، حتی بازنشسته ها حقوق شان را ماههاست دریافت نکرده اند.

هنوز صدای نوید افکاری در گوشم پیچیده که به باور من گردن بی‌گناه سر دار نمی‌رود ولی حالا می‌بینید که گردن من بالای دار است.

درکوچه ها چوبه دارست اونجا 

آدم کشی خودش یک کار است اونجا 

از اون همه قشنگی ها خبر نیست 

وطن نگو، اونجا دیگروطن نیست 

هیچکس به فکر هیچی نیست عجیبه 

آدم توی آب وخاکش هم غریبه 

قهرمانان جوان مان، پرپر می شوند، مادران شان آرزوی دامادی اش را داشتند در چند شهر مذهبی، خودفروشی بیداد می کند، دخترها و زنها برای لقمه نانی، تن خود را می فروشند، حتی عده ای بچه های ما را در کشورهای عربی می فروشند من دورادور برایشان غصه می خورم، برای بچه های یتیم که می کوشم هربارکمکی به آنها بکنم به آنها که حیوانات بیگناه را پناه می دهند و به همه آنها که درخط انسانیت قدم بر می دارند ازطریق دوستانم درایران و ترکیه و هرنقطه دیگرکمک می کنم من یک مادرم. من حال وروز آن مادران و آن مردم را می فهمم، من می دانم، من شنیده ام، من دیده ام که درمیان ارتشیان، همان پاسداران، همان بسیجی ها، جوان های غیرتمند و عاشق ایران بسیارند و آنها در حد توان خود از رویارویی با مردم پرهیز می کنند ولی براستی چه کسی به فریاد بچه های کار در خیابانها میرسد، بچه هایی که درمیان سطل زباله ها بدنبال غذا می گردند وحتی درآن شرایط هم زیرشلاق بعضی مامورین ظالم، فریاد درگلویشان می شکند.

به یاد می آورم درآن روزهای سیاه، مرا به بازجویی کشیدند، من برایشان توضیح دادم با هیچ گروهی و حزبی وابسته نیستم من عضو حزب ملت هستم، من اصلا قرارداد امضای فیلم لیلی و مجنون را امضاء نکردم، سند مالکیت یک زمین وقفی را امضاء نکردم، درست 9 سال بود در هیچ گونه مراسم رسمی حضور نداشتم، همین ها در بازجویی ها بمن کمک کرد تا بدانند من چه شخصیتی دارم، ولی بهرحال عده ای به خانه ام ریختند، گاوصندوق خانه را شکستند، به دنبال پاند می‌گشتند هرچه جواهر و پول و ارز داشتم بردند، عکس های یادگاری، نامه های پرمهرمردم را سوزاندند، قالی ها را روی سر خود گذاشتند و با  لبخند پیروزی بیرون رفتند و من درآن لحظه به این ها فکر نمی کردم، به آینده خودم ودخترانم فکر می کردم. اینکه می گویند یک مسلمان نمی تواند به روی مهر نمازش اگرغصب باشد نماز بخواند و چگونه بسیاری در زمین های مصادره شده مردم زندگی می کنند و بظاهر نماز می خوانند و عبادت خدا را می کنند.

من سرانجام با یک گریم ماهرانه در قالب یک زن کاملا مسن، با شوهر و دخترم یاسمن ابتدا به زاهدان، سپس پاکستان رفتیم، عاقبت سراز اسپانیا در آوردیم درآنجا هم چند ماهی ماندیم تا به کاستاریکا رسیدیم، دوبار بدلیل نقل وانتقال به هندوراس و کاستاریکا، هربار با پرداخت مبلغ زیادی گذرنامه گرفتیم تا خود را به امریکا برسانیم.

حمیرا درباره دوستی اش با رامش می گوید چه دختر مهربان و با صفا و چه خواننده خوش صدا وهنرمندی بود همیشه به مناسبت  نوروز و تولدم زنگ میزد با هم کلی حرف میزدیم و بنظرم قدرش را ندانستند. او حالا حالاها می توانست روی صحنه ها بدرخشد. چون صدای گرم وزیبایی داشت. خیلی دلم شکست از رفتن ناگهانی اش. 

حمیرا درباره  کتاب خاطراتش که قراربود آماده چاپ کند گفت حقیقت را بخواهید اگر من بخواهم واقعیت ها را بنویسم خیلی ها بشدت دلگیرمیشوند واگر بخواهم حقایق را پنهان کنم آن کتاب معنایی ندارد حالا چرا بیایم دشمن تراشی کنم.

دخترم هنگامه چون فرشته نگهبان و مراقب من است و من با تکیه به محبت ها و توجهات او احساس خوبی دارم. و یاسمن دختری خوب و مهربان و خوش قلب، که عاشق دیوانه‌وار آریانا دخترش و عاشق حیوانات است. او برای حیوانات  بیمار و زخمی و بی گناه، پناهی می یابد.

با حمیرای عزیز، بسیار حرف داریم درباره زندگی اش