براستی پدر واقعی چه کسی بود؟
ایرج خان یا هوشنگ خان؟
شهداد از سانفرانسیسکو
درون اتاقم نشسته بودم و با کامپیوتر بزرگی که هیچ شباهتی به لب تاپ امروزم نداشت ورمیرفتم، مادرم با یک سینی غذا و نوشابه وارد شد، دستی به موهایم کشید و گفت با همه پس اندازم این کامپیوتر را برایت خریدم، چون تو یک پسرنمونه واستثنایی هستی، تو درآینده چراغ راه میانسالی و پیری من خواهی بود.
پیشانیش را بوسیدم و گفتم تو مهربانترین وفداکارترین مادر دنیا هستی، چشمانش پراز اشک شد و رفت. به تصویرپدر ومادرم نگاه کردم، چقدرانسانهای مهربان و مسئول و با صفائی بودند، من همه جا پزآنها را می دادم. خانه ما کوچکترین خانه دراطراف میدان ژاله تهران بود، من تنها فرزند خانواده بودم و دردانه پدر ومادرم.
یادم هست یکبارپدرم شناسنامه اش را به من داد، تا برای تجدیدش اقدام کنم و من ناگهان متوجه تاریخ ازدواج پدر ومادرم شدم، درست همزمان با تولد من! حیران دوبارو سه بارآنرا زیرو رو کردم واز خودم پرسیدم چرا؟ یعنی مادر من بعد از تولدم ازدواج کرده؟ می خواستم به سراغ مادرم بروم، ولی ترجیح دادم با مادر بزرگم که همیشه به درد دلهای من گوش می داد، حرف بزنم و با همه کنجکاوی به دهانش چشم دوختم ابتدا کمی سکوت کرد، ولی گفت من نباید دراین باره حرف بزنم، ولی چون عاشق تو هستم، تو امید من به زندگی هستی، خواهش می کنم هرچه می گویم در دل خود نگهدار و با پدر ومادرت حرفی نزن. گفتم قول میدهم، فقط بین من و شما باشد. مادربزرگ برایم گفت که مادرت با ایرج آقایی که ازامریکا آمده بود، مدتی نامزد شدند، همدیگر را دوست داشتند، بدلیل بیماری پدربزرگت، ازدواج شان عقب افتاد و دراین مدت مادرت حامله شد، من سعی داشتم از همه پنهان کنم، حتی او را به خانه خواهرم در اصفهان فرستادم و تو درآنجا بدنیا آمدی؛ پدربزرگت در این مدت ازدست رفت، و متاسفانه همان روزها ایرج با وجود اطلاع از حاملگی مادرت، غیبش زد و بکلی ارتباط اش با مادرت قطع شد.
دریک مهمانی، با هوشنگ پسرهمسایه قدیمی مان، که دبیردبیرستان ها بود، برخورد کرد و او بلافاصله ار مادرت تقاضای ازدواج کرد، مادرت ناچار شد همه واقعیت را برای او توضیح بدهد، هوشنگ سه روز بعد به سراغش آمد و گفت فرزندش هم فرزند اوست، با اشتیاق هر دو را برچشم می گذارد وحتی مسئله حاملگی و تولد تو را هم خود به گردن گرفت و با هم ازدواج کردند و در تمام این سالها بخاطراینکه درمورد تو هیچ کوتاهی نکند، حاضر به بچه دارشدن هم نشد. من درآن لحظه گریه ام گرفت، گریه بخاطرحال و روز مادرم در آن زمان، گریه بخاطرفداکاری و عشق پدرم، گریه برای این همه سال مهر و توجه و عشقی که به من داد. مادربزرگ بغلم کرد و گفت مثل یک مرد روی قول تو حساب می کنم.
من به خانه آمدم، بی اختیارپدرم را بغل کرده و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم هیچکس پدری به نازنینی و مهربانی شما ندارد. پدرم با تعجب نگاهم می کرد، سابقه نداشت من پدرم را بغل کرده باشم، مادر از دور تماشا می کرد و ازهمان فاصله برق اشک را در چشمانش می دیدم. بعد از این رویداد، من دیگرآرام نداشتم، با خودم عهد کردم هرطوری شده، پدرواقعیام را پیدا کنم و از او بپرسم چرا؟ با اصرار نام و فامیل اش را از مادربزرگم گرفتم و همه این اسرار را دردل نگهداشتم، تا تحصیلاتم تمام شد و به هردری زدم تا امکان تحصیل درامریکا را پیداکنم. دراین مدت، بعنوان ناشناس شماره تلفن ها وآدرس ایرج خان را پیدا کردم و برای آینده یادداشت کردم.
با اینکه دوری از پدر ومادرم آسان نبود، با اینکه مادرم تا آخرین لحظه اشک می ریخت، من بدنبال سرنوشت به دبی رفتم و ابتدا در یک قالی فروشی که دوست پدرم بود بکار مشغول شدم. بعد با معرفی او منیجر یک ساختمان مسکونی شدم که درآنجا یکی ازکارمندان کنسولگری امریکا هم آپارتمانی داشت، آشنایی با او سبب شد، راه های سریع تر اخذ ویزا را پیدا کنیم.البته یکسال طول کشید تا من اقدام کردم و با ویزای 3ماهه راهی شدم، ابتدا به دالاس رفتم، که یکی از دوستان قدیمی ام آنجا بود، با خوشرویی مرا پذیرفت و پیشنهاد کرد تا تکلیفم روشن شود، دریکی از اتاق هایشان زندگی کنم، من هم شرط کردم، هفته ای یکبار به سوپرمارکت بروم وخریدکنم.
دوستم نمی دانست من برای چه موردی به امریکا آمده ام، بهمین جهت ترتیب نام نویسی مرا در یک کلاس زبان دولتی داد و گفت کالج هم نزدیک ماست، اگر تصمیم بگیری چه رشته ای را بخوانی، من کمکت می کنم.
من آنروزها به تنها چیزی که فکر نمی کردم تحصیل بود، بعد از یک ماه با مهرداد پسرعمه مادرم در سانفرانسیسکو تماس گرفتم، خیلی خوشحال شد و گفت منتظرت هستم، هفته بعد به سانفرانسیسکو رفتم و مهرداد اصرارداشت مرا به گردش و دیدار از جاهای دیدنی شهر ببرد، درحالیکه من درتدارک دیدار با ایرج خان بودم.
درست 8 روز بعد من به یکی از رستوران های او رفتم و با پرسش از کارکنان رستوران، ایرج خان را از دور دیدم، به سراغش رفتم و سلام کردم، گفتم یکی از دوستان تان ازایران سلام رساند و گفت شما مرا کمک می کنید. نگاهی به من انداخت و گفت چقدر صورت تو برایم آشناست. گفتم بعدا برایتان توضیح میدهم، گفت اسم دوست من چه بود؟ من اسم کسی را بردم که درواقع قبلا با ایرج خان دوست بوده ولی براثرتصادفی جان باخته بود وایرج هم خبری نداشت گفت بله سامان از دوستان دوره دبیرستان من بود، مدتی است از او بی خبرم، بعد گفت هرکمکی از دستم برآید می کنم چقدر شما بموقع آمدید، چون امشب سالگرد ازدواج من و همسرم است، دعوت تان می کنم به خانه من بیائید. با اکراه پذیرفتم و رفتم، خانه ای که دراصل قصری بود سه طبقه بسیار زیبا و مسلما خانه ای 10 تا 15 میلیونی. مهمانان درهم می لولیدند، صدای موزیک یک خواننده معروف در همه جا پیچیده بود، ایرج خان مرا به گوشه ای کشید و گفت شما مرا خیلی کنجکاو کردید، ممکن است بیشتر درباره خودتان توضیح بدهید؟ گفتم قربان من شهداد پسرشما هستم ایرج خان از جا پرید، رنگش سفید شد و گفت چی گفتید؟ گفتم من همان پسری هستم که شما قبل از تولدش مادرم را ترک کردید! آب دهانش خشک شده بود، گفتم من آمده ام فقط بپرسم چرا؟ با صدای گرفته ای گفت من اشتباه کردم، من همه سالهای گذشته درعذاب وجدان بودم، راستش آن زمان دوست دخترم درامریکا علیه من شکایت کرده بود، من از ترس برگشتم و بعد هم سرنوشت مرا بکلی به مسیر دیگری برد ولی باور کنید من آماده جبران هستم، شما درهمین خانه من بمانید، من سعی می کنم وظیفه پدری ام را انجام دهم و برای مادرتان هم هرکاری لازم باشد می کنم. توی چشمانش نگاه کردم و گفتم من سالهاست پدری دارم که شما به گرد پایش هم نمی رسید او یک جوانمرد، یک انسان مهربان وفداکاراست، ما در یک خانه کوچک زندگی می کنیم و من ترجیح میدهم در آن کلبه پراز عشق زندگی کنم نه دراین قصر پراز گناه و عذاب وجدان و نا جوانمردی! از جا برخاست، من به سرعت از دربیرون آمدم و هفته بعد به سوی ایران برمی گردم تا سایه پدری مهربان و مادری فداکار بالای سرم باشد.