سیاوش از نیویورک
درخانواده ای بزرگ شدم، که مردسالاری سرلوحه زندگی شان بود، بیشتر زنان فرمانبردار، مطیع و سربزیر و خدمتگزار بودند و نمونه اش مادر خودم بود؛ که از سحرگاهان بیدار می شد، همه چیز را برای پدرم و بقیه اهل خانه آماده می ساخت و خودش آخرین نفری بود که گاه فقط یک لیوان چای می نوشید. پدرم همیشه می گفت زن وظیفه بدنیا آوردن بچه، بزرگ کردن شان و به ثمررساندن شان است، زنان باید همیشه درخدمت مرد زندگی شان باشند، درهیچ موردی صدایشان بلند نشود، اعتراض نکنند و خدا را شکر کنند، که سایه مردی بربالای سرشان است و هزینه های زندگی شان را تامین می کنند.
یادم هست یکی دو بار که مادر بدلایلی به تنگ آمده و بغض کرده فریادی برمی آورد، پدرم دربرابرش می ایستاد و پای به زمین می کوبید و می گفت زیاده حرف بزنی، همین فردا طلاقت میدهم و با یکِ چمدان لباس روانه خانه پدرت می کنم وهمین تهدید مادرم را به سکوت می کشید، در درون اشک می ریخت، درخلوت فریاد میزد و صدایش را هیچکس نمی شنید. من و برادرانم با چنین اندیشه ای بزرگ شدیم ما همیشه به دو خواهر کوچکترمان زور می گفتیم از آنها بیگاری می کشیدیم و در برابر اشکهایشان فقط یک جمله داشتیم: زیاد ننربازی در نیار، و ظیفه ات خدمت به ماست.
مادرم که به جرأت عاشق ما بود، تا زمانی که ما کودک و نوجوان بودیم، همه زورگویی های پدر را تحمل می کرد و با شوهر دادن خواهرانم، آنها را از یوغ ستم پدر خلاص کرد و با اینکه زمان ازدواج در چهره خواهران مان رضایت و شادی ندیدیم، ولی حداقل خوشحال بودند از زیرستم ما رها میشوند.
وقتی من که کوچکترین پسرخانواده بودم، دبیرستان را تمام کردم و دو برادر بزرگترم کسب و کار خود را راه انداختند، مادرم یکروز در برابر پدرم ایستاد و وقتی پدرم گفت طلاقت میدهم، فریاد زد طلاقم بده، رهایم کن، بگذار بروم نفس بکشم. من آنروزها تازه تا حدی بخود آمده بودم، ولی هنوز فکر میکردم زنها باید مطیع مردان باشند و دیدم که مادرم طلاق گرفت و 6 ماه بعد راهی استرالیا شد تا با خواهر و برادرش زندگی تازه ای را شروع کند. درهمان حال هم مرتب زنگ میزد و حال ما را می پرسید و اینکه اگر نیازی داریم، برآورده سازد. منهم دراین فاصله دانشگاه را تمام کردم، ولی لیسانس، فوق لیسانس من کارساز نبود، در کارخانه پدرم بکار مشغول شدم و با توصیه پدرم با دختر یکی از دوستان قدیمی اش ازدواج کردم. ریحانه دختر زیبا و مهربان و خانواده داری بود، ولی من هنوز ارثیه مردسالاری پدر را با خود داشتم و رفتارم با ریحانه زیاد مهربانانه نبود، ریحانه هم بدلیل اینکه پدرش خیلی سختگیر و متعصب بود، با زورگویی های من می ساخت، تا صاحب دو فرزند شدیم، متأسفانه من دست نکشیدم و یکی دو بار هم او را کتک زدم! وقتی مهمان داشتیم، ریحانه یک مستخدم تمام عیار بود، فقط پذیرایی می کرد و من او را سر میز و به جمع مهمانان هم راه نمی دادم و احساس می کردم هر روز کوچکتر میشود، منزوی تر میشود، حتی به سراغ پدر ومادرش هم نمی رود، فامیل هم به خانه ما نمی آمدند، بیشتر اوقات در آشپزخانه بود و در اتاق بچه ها گم می شد، در مقابل من هرروز موفق تر و پولدارترو قدرتمند تر می شدم همه ساله چند بار به خارج می رفتم، با دوستان قدیمی دوره های قمار و سرگرمی های مجردها را داشتم وهمه اینها را حق خود می دانستم، تا یکبار برسر بچه ها با ریحانه بحث کردم و به همان سبک پدرم چمدان اش را جلوی در گذاشتم و گفتم بچه ها را هم با خود ببر.
من حتی پیگیر نبودم که ریحانه چه کرد و کجا رفت؟ فقط یکروز خواهرش ورقه ای جلوی من گذاشت، که تقاضای طلاق و واگذاری بچه ها را به او تائید کنم. من بدون تامل این کار را کردم و با خود گفتم چند ماه بعد با التماس جلوی درخانه ام می آید و تقاضای بخشش می کند و من با وساطت اطرافیان او را تحت شرایطی می بخشم.
برخلاف انتظار من خبری از ریحانه نشد، تا یکسال بعد خبرش را از آمریکا آوردند، که نزد برادر بزرگش رفته است، از دیدگاه خودم خیالم راحت شد و همزمان با شهرزاد دختر جوانی آشنا شدم که یکپارچه شور و هیجان و طنازی بود. او در مدت 2 ماه چنان مرا مجذوب خود کرد که لحظه ای بدون او زندگی برایم معنایی نداشت، من قبل از آنکه دیگران که چشم به دنبال اش داشتند، او را بربایند با او ازدواج کردم و بنا به خواسته او خانه ای زیبا و مدرن برسر تپه ای ساختم و بنام او کردم و شهرزاد ملکه خانه من شد، من پر از انرژی شده بودم و از آن همه انرژی وعشق و شور و رقص و آواز او زیر سقف خانه ام سرشار می شدم تا براثر اتفاق خانمی از دوستان قدیمی خواهرم را در فروشگاهی دیدم و او مرا به گوشه ای کشاند و گفت خبر خوبی برایت ندارم، ترا بخدا مراقب باش، شهرزاد معتاد است، مرتب در جنوب شهر و محلات نه چندان امن با آدمهای خطرناکی مراوده و دوستی دارد برجای خشک شدم، گفتم باور نمی کنم، گفت همه وسایل اش را بگرد، اتاق اش را زیر و رو کن، او را تعقیب کن تا واقعیت برایت برایت روشن شود.
من مات شده، همه این جستجوها را کردو متاسفانه فهمیدم شهرزاد یک زن معتاد و فاسد است که حتی برای تهیه مواد، با خطرناک ترین مردها همراه و دوست است، او را به حرف کشیدم و بر سرش فریاد زدم، خیلی راحت گفت بله من معتادم، به تو چه ربطی دارد، خیلی ناراحتی از این خانه برود بیرون! گفتم تو زن من هستی، من اختیار تو را دارم، گفت تو شوهر من هستی، من اختیار تو را دارم و می خواهی همین امروز طلاق بگیرم؟ گفتم من حاضرم، گفت ولی باید آن ساختمان 4 طبقه را و نیمی از پس انداز بانکی ات را بنام من بکن، وگرنه همه شهر را خبر می کنم. آبرویت را می برم! سویش هجوم بردم، با تلفن روی میز برسرم کوبید و بعد هم همان تلفن را برسر خود هم زده و هر دو زخمی شدیم، گفت می خواهی پلیس را خبر کنی؟ گفتم نه فقط برو پی کارت، گفت شرطم را گفتم همین امروز شرط را برآورده کن تا من غیبم بزند.
3 ماه طول کشید و با وجود وکیل با تجربه، با توجه به نفوذی که شهرزاد درهمه جا از دادسرا و دادگاه و خلاصه همه جا داشت، من ساختمان 4 طبقه را هم به او بخشیدم و روزی که همه چیز تمام شد، جلوی بیش از 50 نفر به من حمله کرد و دنده ام را شکست، ولی من حتی حاضر به شکایت هم نشدم و بغض کرده به خانه کوچکی که قبلا اجاره داده بودم رفتم، خانه ای که سالها با ریحانه در آن زندگی می کردیم و من همه ظلم های عالم را روای ریحانه مهربان و نجیب روزگار می داشتم.
خوشبخانه من هنوز مرد ثروتمندی بودم؛ سه تا چهارکسب و کار موفق داشتم، تا دو هفته کاملا گیج بودم، تا با یک وکیل حرف زدم، با دوستانم در نیویورک تماس گرفتم، آدرس ریحانه را پیدا کردم، به او زنگ زدم، جواب نداد، بهر طریقی بود ویزا گرفته به آمریکا آمدم و فهمیدم ریحانه تحصیلات خود را در رشته داروسازی پایان داده و مشغول کار شده و بچه هایم قد کشیده اند زندگی راحت و بدون دردسری دارند و خوشبختانه ریحانه هنوز شوهر نکرده است. دراین فاصله برادرش را پیدا کردم، بیش از 3 ساعت با او حرف زدم، درد دل کردم، از پشیمانی خود از سرگشتگی خود، از ظلم هایی که درحق ریحانه کرده بودم، از ضربه هایی که خورده بودم، از تجربه های تلخ زندگیم برایش گفتم، خواهش کردم ریحانه و بچه ها را به من بازگرداند، گفت نمی دانم چه قولی بدهم ولی دلم نمی خواهد آرامش زندگی ریحانه را به هم بزنم، سعی خودم را می کنم.
سه روز بعد در یک رستورآن قرار گذاشتیم. از دیدن ریحانه همه وجودم می لرزید، شرمنده اش بودم، برخلاف انتظارم، بچه ها با شوق به سوی من آمدند و پسرم پرسید چرا اینقدر دیراز سفرآمدید؟ دستم را دراز کردم تا دست ریحانه را بگیرم، دستم را فشرد گفتم مرا ببخش بخاطر آن سالهای سیاه، خودش را به من چسباند و گفت در انتظار چنین روزی بودم، به زندگی ساده من خوش آمدی.