تبسم از آریزونا
روزگارم خوش بود، وقتی مهدی شوهرم زنده بود و بقول آن ضرب المثل غیرمنطقی قدیمی، از شیرمرغ تا جون آدمیزاد برایم فراهم می ساخت و من درتمام مدت زندگی با او، هیچ حسرتی به دلم نماند، چون آنقدر دوستم داشت، که یکبار برسردفاع ازمن نزدیک بود، آدم بکشد! ولی این ها را به حساب سادگی اش نگذارید چون دبیردبیرستانها بود و بعدها تا معاونت آموزش و پرورش شهرمان نیز پیش رفت.
روزی که فهمید من به سرطان سینه دچار شده ام، از ترس و غصه از پای افتاد، باور نمی کنید ولی قد کشیده و استوارش شکست و دست ازکار کشید و متاسفانه با پیش بینی یک پزشک کم تجربه که عمر مرا بسیار کوتاه تعبیر کرده بود، مهدی یک شب سر ببالین گذاشت و دیگربرنداشت.
آنروزها احساس می کردم پاهایم نیروی راه رفتن ندارند، چشمانم کم سو شده اند، صدایم گرفته و دنیا تاریک است، ولی وقتی می دیدم یکی از دخترانم با دو فرزند بیگناه از شوهر معتادش گریخته و به من پناه آورده، با خود می گفتم من باید سرپا بایستم تا این 3 موجود را به ثمر برسانم و روح شوهرم را شاد کنم.
بهار دخترم را به مدرسه پرستاری فرستادم، او را وا داشتم زبان انگلیسی بیاموزد، می خواستم آینده اش را بسازم. حقیقت را بخواهید چون بهار بسیار زیبا و خوش اندام بود، از در و دیوار مزاحم سرازیر بود، کسانی به خواستگاریش می آمدند، که ضد زن و ضد اخلاق بودند، آنها فقط بدن بهار را می خواستند، صدها مرد میانسال پولدار با واسطه های خود، خواستار صیغه شدن اش بودند و من هر روز عصبانی تر و دلواپس تر می شدم، چون آینده بهار را تاریک می دیدم، در بیمارستان در فروشگاه، در مهمانی، در خیابان مزاحمین سمج و خطرناک جلویش سبز می شدند.
من درآن زمان 4 بار تحت عمل جراحی قرآر گرفته، تحت شیمی درمانی بودم. روزگارم خوب نبود، ولی بدلیل احساس مسئولیت در مورد بهار و بچه هایش، اغلب درد و رنج خودم را فراموش می کردم، همچنان به پزشکان متخصص مراجعه می کردم درشرایطی که دلواپس بهار بودم، با پس انداز کافی، با گفتگو با برادرم در تگزاس، بهار را روانه ترکیه کردم، تا با دعوت نامه ها و مدارکی که برایش می فرستند، خود را به آمریکا برساند، ولی مدارک در اخذ ویزا موثر نیفتاد، ولی من از او خواستم همچنان در ترکیه بماند، من هزینه اش را تامین می کنم تا راهی برای ویزا پیدا کنیم.
چندهفته بعد، بهار تلفن کرد و گفت با آقایی بنام دکتر خشایار آشنا شدم، که از من خیلی خوشش آمده، حاضر به ازدواج است، در آریزونا زندگی می کند، می گوید بچه هایت هم بچه های من خواهند بود، برایت زندگی آرامی می سازم، گفتم من که خشایار را ندیده ام، ولی اگر تو تشخیص داده ای که مرد خوبی است، با او ازدواج کن، بعد هم من قول میدهم خیلی زود هزینه خرید یک آپارتمان شیک را برایت به مرور حواله کنم . یک شب بهار زنگ زد و تلفن را به دست دکتر خشایار داد، سلام و علیک گرمی کرد و گفت مادرجان نیازی نیست شما پولی حواله کنی. ما پشت به پشت هم زندگی را می سازیم، گفتم بهرحال من در برابر تنها دخترم وظیفه دارم. من پرسیدم شما در چه رشته ای دکترا دارید؟ گفت من در رشته ادبیات بین المللی ! کمی جا خوردم، ولی بهرحال همین که تحصیلکرده دانشگاه بود، برای من امید بخش بود، همین که در نهایت جوانمردی از نوه های من مراقبت می کرد دلگرم کننده بود.
آنها با هم ازدواج کردند، من همچنان برای بهار حواله می فرستادم، بعد از ازدواج مبلغ بیشتری درنظر گرفتم، تا برای آینده خود نگران نباشد تا راهی آمریکا شوند، ناچار 3 ماه در ترکیه ماندند، بعد با 12 هزار دلاری که من برای هزینه وکیل شان حواله کردم آنها سریعا آماده شده وراهی آمریکا شدند.
بعد از 10 روز، بهار زنگ زد و گفت همه چیز روبراه است، خشایار مرتب بچه ها را به گردش و تفریح و رستوران، فروشگاه می برد، در تدارک فروش آپارتمان خود و خرید یک خانه بود که من گفتم صبر کند تا شما حواله ها را بفرستید. من گفتم شخصی را معرفی کند چون من بدلیل فروش دو آپارتمان قدیمی مان آماده هستم که حواله بزرگتری بفرستم، که او با معرفی دونفر، من درمدت 4 ماه، حدود 450 هزار دلار فرستادم و بهار ازشوق پشت تلفن می گریست و خشایلر مرا مهربانترین مادر دنیا می خواند.
بهار عکسی از آن خانه جدید برایم فرستاد، که خیلی شیک و مدرن بود و می گفت حدود یک میلیون ارزش دارد و بقیه اش را خشایار پرداخته است ولی مدارکی بمن نشان داد که من و بچه ها را در آن سهیم کرده است. او میگوید از همین حالا، باید آینده بچه ها تضمین شده باشد.
یکسال واندی گذشت، من از تونل های جراحی و درد و رنج بسیاری گذر کردم، یکبار تا پای مرگ رفتم، ولی دراین باره با دخترم حرفی نزدم و مرتب می گفتم رو به بهبود هستم، تا یک شب بهار زنگ زد و گفت مادر ! این مرد یک بیمار روانی است….
او دراین مدت به عناوین مختلف من و بچه هایم را آزار داده ومرتب ما را تهدید به بیرون انداختن از خانه و از آمریکا کرده است. خشایار بعضی شبها زنان بدکاره را به خانه می آورد، در یکی از اتاق ها، پارتی می گیرد و مست می کند و گاه اصرار دارد من هم در پارتی او شرکت کنم. یکی دو بار هم با زور و تهدید مرا وادار به کارهایی کرده که شرم دارم بگویم! گفتم با هیچکس رفت و آمد و دوستی ندارید؟ گفت یکی دو تا از دوستان قدیمی خشایار را به طور اتفاقی در فروشگاه ها دیدم، آنها خود را معرفی کردند و گفتند شوهرت بیمار است. هیچکس حاضر به رفت و آمد و دوستی با او نیست، تو چگونه با او ساختی؟ اگر آزارت می دهد برو شکایت کن.
من فردای آنروز به پلیس زنگ زدم، ولی آنقدر خودم ترسیدم، که نزدیک بود قلبم بایستد، پلیس دو سه بار زنگ زد و من گفتم ببخشید اشتباه تماس گرفتم . می ترسم خشایار ما را از آمریکا بیرون کند، می ترسم ما را از خانه خود بیرون کند، ما کسی را نداریم. گفتم به دایی زنگ زدی؟ گفت متاسفانه سکته کرده و در بیمارستان است. گفتم من خودم را می رسانم، گفت مادر ترا بخدا دردسر تازه ای درست نکن. من آن شب تا صبح نخوابیدم، گرچه شبهای دیگر هم بیخواب شدم، خوراکم دو سه لقمه غذای ساده بود، بدنبال گذرنامه رفتم. اندوخته کافی با خود برداشتم و به ترکیه رفتم، با یک خانواده ایرانی در هتل آشنا شدم، کمی درد دل کردم، خواستم مرا کمک کنند، گفتند اینروزها ویزا نمی دهند، خانم خانواده گفت شاید راهی باشد، به شوهرش گفت همیشه دخترمان نیاز بیک پرستار 24 ساعته داشته، چرا برای این مادر بعنوان پرستار فارسی زبان و آشنا به غذاهای ایرانی تقاضای ویزا نکنیم؟ گفت فکر نمی کنم ویزا بدهند، عجیب اینکه آنها بدنبال این ماجرا رفتند و دو هفته بعد به من ویزا دادند و 10 روز بعد با آنها به لس آنجلس آمدم و با کمک آنها، با یک وکیل حرف زدم، هرچه طلب کرد، من از ایران خواستم، خواهرزاده ام از طریق کانادا ترتیب اش را داد.
هزینه سفر وکیل را هم دادم و با هم به فنیکس رفتیم، زنگ در خانه دخترم را زدیم، بهار در را باز کرد، نزدیک بود ازترس سکته کند، بغل اش کردم و گفتم با وکیل آمده ایم، گفت این مرد روانی 3 تا وکیل دارد، گفتم بچه ها کجا هستید، صدای بچه ها را از طبقه بالا شنیدم، به سراغ شان رفتم، از شوق به سویم پرواز کردند. همان لحظه خشایار هم وارد شد و درحالیکه فریاد میزد از خانه من بروید بیرون، به طبقه بالا آمد وقـتی با من روبرو شد با دست به سینه ام کوبید و من از بالای پله ها سقوط کردم و دیگر هیچ نفهمیدم.
ساعتی بعد در بیمارستان چشم باز کردم، دستها و دنده هایم شکسته بود با شهادت وکیل مان، شهادت دو همسایه که ازبالای پنجره دیده بودند بهشهادت دوربین های داخل خانه، خشایار به اتهام شروع قتل، همان روزها سه شاکی دیگر هم از گذشته ها پیدا شدند، وکیل مان گفت خشایار تا سالها پشت میله ها میماند خانه را از چنگش در می آورم، گفتم خانه را نمی خواهیم گفت، خانه خودتان است چرا نمی خواهید؟
شب روی زمین بسبک بچگی های بهار تشک ها را انداختیم، بهار و بچه ها به من چسبیدند من احساس کردم دیگر هیچ دردی ندارم.