سپیده از: لس آنجلس
ما خانواده ای بودیم، که از همان سالهای اولیه ورود به آمریکا، همیشه دور و برهم بودیم. شوهرم از همان آغاز یک خانه 6 خوابه خرید که 4 فرزندمان هرکدام اتاق مستقل خود را داشته باشند و در ضمن یک اتاق هم خاص مهمان بود.
ما امکان شب خوابیدن بچه های دوستان و فامیل را فراهم می ساختیم، ولی اجازه نمی دادیم بچه هایمان، هیچ شبی را درخانه کسی سر کنند. از همان دوران دبیرستان به بچه ها سفارش می کردیم، دانشگاه خود را در همین شهر انتخاب کنید و درباره دانشگاهی در یک ایالت و یا شهر دیگر حتی تصور هم نکنید و البته بچه ها هم تابع بودند، در طی سالها شوهرم را وا داشتند تا با اضافه کردن حمام و توالت هایی، به همه استقلال کامل درخانه بدهد.
انتخاب این شیوه، بچه ها را بیشتر وابسته به خانواده کرده بود، همیشه پشت هم می ایستادند، دوستانی را انتخاب می کردند که با منش و اخلاق ما هماهنگی داشته باشند و بسیاری از خانواده های آشنا، آرزوی چنین همبستگی را درجمع خود داشتند.
تا زمانی که بچه ها وارد کالج و دانشگاه نشدند، ما هیچ مشکلی نداشتیم، ولی به مرور احساس کردیم، تغییراتی در شیوه زندگی شان پیش می آید، که از دست ما خارج میشود. از جمله مهران پسر بزرگ مان با دختری آشنا شد، که اهل نیویورک بود و مهران گاه با او راهی نیویورک می شد و دو سه روزی می ماند، بعد هم صحبت از آینده مشترک خود با آن دختر در نیویورک می کرد. مهتاب دختر بزرگ مان، برای گذراندن دوره ای، ناچار شد به ایالت دیگری برود، و به گفته شوهرم آن پیوندها و زنجیرهای ناگسستنی سالهای دراز، خیلی آسان درحال ازهم پاشیدن بود. ولی ما خود را قانع می کردیم، که بهرحال هنوز خانه ما، پایگاه اصلی همه شان است، هنوز اتاق هایشان همانگونه که بوده، سرجایش مانده، آنها با عشق به خانه برمی گردند و دوستان خود راهم می آورند. روزی که فهمیدیم سمیرا دختر دیگرمان عاشق جوانی بنام شیرزاد شده و اغلب اوقات را درخانه شیرزاد می گذراند، هر دو ناراحت و نا امید شدیم، آن چارچوب و استانداردی که از سالها پیش ساخته بودیم، به مرور فرو میریخت، بچه ها هرکدام به سویی میرفتند، زمان اعتراض و عکس العمل ما هم می گفتند ما که دیگر بچه نیستیم، ما وارد بلوغ زندگی خود شده ایم، ما می توانیم خود تصمیم بگیریم، ولی در نهایت به خانه و خانواده وفادار هستیم و هرگاه نیاز به آرامش و زنده کردن خاطره ها داشته باشیم، به جمع شما می پیوندیم، که درواقع سخنی منطقی بود.
روزی که سمیرا خبر داد به اتفاق شیرزاد، که حالا بقول خودش نامزدش بحساب می آمد، راهی ایران است، تا با خانواده شیرزاد آشنا شود، انگار همه زنگهای خطر برای ما به صدا در آمد، به توصیه ها و هشدارهای ما هم توجهی نشان نداد.
سمیرا و شیرزاد به ایران رفتند و دو ماه ماندند، بعد دربازگشت دخترم خبر داد که قصد ازدواج دارد، با اینکه ما آمادگی نداشتیم، ولی تدارک ازدواج شان را دادیم، یک ماه بعد از این مراسم، سمیرا گفت قصد دارد با شوهرش برای همیشه به ایران برود وهمانجا کار و زندگی کند. برای ما خبر خوبی نبود، خواب من و شوهرم را برای یک هفته گرفت، از خورد و خوراک هم افتادیم، طی دو سه جلسه نتوانستیم او را پشیمان کنیم و یکروز بخود آمدیم که سمیرا با 5 چمدان در فرودگاه لس آنجلس، با ما وداع گفت و رفت.
من تا یک هفته اشکهایم بند نمی آمد، هر بار از کنار اتاق اش رد می شدم، بغضم می ترکید، دو سه بار بروی تخت او خوابیدم، شوهرم نگران من شده بود، ضمن اینکه خودش هم غصه می خورد، اتاق ها که روزی پر از شور وحرکت بچه ها بود، صدای خنده شان زیر سقف شان طنین می انداخت، حالا در سکوت بود، مهران در نیویورک، مهتاب در واشنگتن دی سی، سمیرا در ایران بودند، تنها پردیس دختر کوچکترمان مانده بود، که هنوز در دبیرستان بود، او را تشویق می کردیم دوستان را به خانه بیاورد، من می گفتم برایتان غذاهای ایرانی می پزم و از همه شان پذیرایی می کنم.
من احساس می کردم هر روز دیوارهای خانه بیشتر مرا محاصره می کنند فضا تنگ و تاریک تر میشود، بعد از یکسال و اندی، که هرشب را دراتاق یکی شان تا صبح می ماندم، کم کم هر بار از کنار اتاق ها هم رد می شدم، افسرده و غمگین می شدم، بی اختیار اشک می ریختم، شوهرم نگران شد، مرا نزد یک روانشناس برد او عقیده داشت خانه را بفروشیم و در ضمن با بچه ها هر کجا که هستند، رفت و آمدهایی برقرار کنیم. ولی من دلم نمی آمد تا بعد از ۶ ماه، که دلم بشدت برای سمیرا تنگ شده بود، راهی ایران شدم، در نهایت حیرت دیدم، که زن و شوهر درون یک آپارتمان یک خوابه تنگ و تاریک زندگی می کنند، پرسیدم چرا؟ شیرزاد گفت ما داریم زندگی مان را می سازیم. سمیرا حامله است، من باید بیشتر کار کنم، قول میدهم در آینده نزدیک یک آپارتمان بزرگتر بخریم و من که در چهره دخترم رضایت و خوشحالی را می دیدم، یکروز چمدان بستم و برگشتم، با خودم گفتم ایندو دیگر ما را نمی شناسند، ایندو غرق در زندگی خود هستند.
دورادور درجریان وضع حمل سمیرا بودم، دختری به دنیا آورد، خیلی خوشحال بود، همزمان شوهرم دچار یک ناراحتی قلبی ناشناخته شد، و دربیمارستان بستری شد، سمیرا که شنید به شدت ناراحت شده و گفت من بزودی به دیدار پدر می آیم، مهران که با نامزدش در نیویورک مشغول کار بودند سراسیمه به لس آنجلس آمدند، مهتاب با پایان دوره تخصص اش به خانه آمد و سخت نگران پدرش بود. پردیس از اینکه خانه دوباره جان گرفته از شوق درون خانه پرواز می کرد. دو هفته بعد سمیرا خبر داد شوهرش اجازه سفر نمی دهد و سه روز بعد تلفنی گفت با شوهرش بحث کرده و به سختی کتک خورده است، من نگران شدم، گفت من شکایت کردم و خبرش را می دهم.
من دچارسرگشتگی شده بودم، شوهرم در بیمارستان بود، سمیرا در آن شرایط قرار گرفته بود کاری هم از دست من بر نمی آمد. خانمی که وکیل سمیرا بود از ایران زنگ زد و گفت من می توانم به دخترتان کمک کنم ولی کسی دستمزد مرا نمی دهد، من فریاد زدم دخترم را کمک کن، من برایت همین امروز حواله می کنم! باور کنید شبها نمی خوابیدم، تا وکیل سمیرا خبر داد، شوهرش حاضر به طلاق شده ولی دخترش را به او نمی دهد من حاضر شدم دستمزد بیشتری بپردازم تا او نوه ام را پس بگیرد، ولی موفق نشد و سمیرا شکسته، تکیده و لاغر به لس آنجلس بازگشت. باورم نمی شد این شبح لرزان سمیرا باشد. همه دورش را گرفتیم، گرچه شبها نمی خوابید، اشکهایش بند نمی آمد. ولی هنوز امید داشتیم، شوهرم زیر یک عمل جراحی ۱۰ ساعته حساس رفت و خوشبختانه سالم بیرون آمد. مهران گفت راستش را بخواهید من و گیتا نامزدم بی سروصدا ازدواج کرده ایم واو اینک حامله است و هر دو قصد داریم در لس آنجلس بمانیم. خبرهای گوناگون مرا شوکه کرده بود ضربات از هرسویی می آمد ولی من طاقت آوردم، تا سرانجام شوهرم به خانه بازگشت و اتاق ها دوباره از بچه ها پر شده بود، من دیگر اشک نمی ریختم، خدا را شکر می کردم و از او می خواستم این دوره را طولانی تر کند، بچه ها را زیر سقف این خانه نگه دارد.
به پیشنهاد شوهرم، یک جشن ساده ولی پرشور به بهانه ازدواج مهران وهمسرش برپا ساختیم تا قبل از تولد بچه شان، همه فامیل و دوستان را خبرکنیم. آن شب همه می رقصیدند، من می دیدم که سمیرا سرگشته می رقصد، ولی انگار درحال شکستن است حوادث عجیب زندگی ما تا ۶ ماه ادامه داشت تا پسرک مهران بدنیا آمد و همان شب صدای گریه بچه ای مرا بخود آورد، صدا از پشت درخانه میآمد، هراسان در را باز کردم روی پله ها، یک سبد صورتی رنگ بود و یک بچه که گریه می کرد. سمیرا مثل پرنده ای بیرون پرید، از شوق چنان فریادی زد که همه همسایه ها را خبر کرد، درون آن سبد، دخترش بود، شوهر سابق اش بچه را برایش آورده بود، همه دور بچه را گرفتند، احساس کردم خانه پر از نور شده، احساس کردم صدای خنده کودکی بچه ها را می شنوم، که بدنبال هم اتاق ها را پشت سر می گذارند.