مهدی از: فلوریدا
خواهرم از ایران زنگ زده بود، از بیماری مادرم می گفت، اینکه عمرش، آفتاب لب بام است، اگر می خواهی برای آخرین بار او را ببینی، یک قراری در ترکیه بگذار، می دانم که تو بدلیل پناهندگی سیاسی، امکان سفر به ایران را نداری، من بلافاصله قرار ماه آینده را گذاشتم، بیست و چند سالی بود، خانواده را ندیده بودم، با چهار چمدان سوقات و هیجان دیدار همه شان راهی استانبول شدم. شبی که بی خبر وارد هتل شان شدم، یک خانم خوشرو و مهربان، یکی از ساک هایم را تا بالای هتل آورد، خیلی تشکر کردم و بعد به اتاق خواهرم زنگ زدم و همگی در گوشه ای از لابی هتل، مرا در برگرفتند، همه اشک می ریختیم، همه از دلتنگی چند دهه می گفتیم و مرا به سراغ مادرم بردند، که لاغرتر و کوچولوتر از گذشته روبرویم ایستاده بود، روی هوا بلندش کردم و دستهایش را بوسیدم و طولانی ترین شب عمرم را تا طلوع آفتاب در کنارش نشستم و حرف زدم و بقیه هم خواب آلود گوش دادند، یکباره بخود آمدم که روی مبل خوابم برده بود. انگار صد سال بود نخوابیده بودم.
ازهمان فردا برای مادرم یک صندلی چرخدار خریدم، تا راحت با ما همه جا بیاید، وقتی به جلو هل اش می دادم، انگار کالسکه یک بچه یکساله را هل می دادم. هرچه بود، هر روز سرش را گرم می کردم، هرچه می خواست برایش می خریدم، خصوصا که فهمیدم بدنبال برادرم، خواهرم نیز درآستانه ازدواج و خروج از ایران است.
روز پنجم من آن خانم خوش روی مهربان را دوباره دیدم، پرسیدم تنها آمده ترکیه؟ گفت نه با پدر ومادرم آمدم، تا دو سه روز دیگر بر می گردیم گفتم دلم می خواهد با او یک شام بخورم، گفت باعث افتخار من است، هر وقت دلتان بخواهد من در خدمتم، ولی خانواده تان چی؟ گفتم بدون حضور آنها، خندید و گفت همین امشب؟ گفتم چرا نه، همین امشب و همان شب با فیروزه به یک کاباره رفتم، شبی که دلم میخواست پایان نگیرد، فیروزه را بسیار آگاه و روشنفکر و اهل ذوق دیدم، گفتم شوهر نکرده ای؟ گفت یکبار، یک تجربه تلخ و سالهاست جدا شده و از هروصلتی پرهیز کرده ام. گفتم دلت نمی خواهد به آمریکا بیایی؟ خندید و گفت داری از یک رویای شیرین حرف میزنی، آیا امکان دارد من روزی به آمریکا سفر کنم؟ گفتم من ترتیب اش را میدهم، بعد شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم از تحصیلات اش پرسیدم، گفت تا نیمه های رشته مهندسی عمران رفته، ولی بدلیل ورشکست شدن پدرش، دانشگاه را رها کرده، گفتم دلت نمی خواهد دنبال کنی؟ گفت دلم یک زندگی آرام و دو بچه خوشگل می خواهد، صورتش را بوسیدم و گفتم آرزوی محالی نیست.
من به آمریکا برگشتم ولی ارتباطم با فیروزه برقرار بود؛ اغلب شبها که نیمه های روز ایران بود زنگ میزد وبا هم از همه چیز تا عشق و آینده و بچه و سفر می گفتیم و من قول می دادم بزودی برای سفرش اقدام می کنم. عاقبت ترتیب سفرش را به مالزی دادم، با کمک یک وکیل برایش ویزای نامزدی گرفتم، در آن سال بهر دلیلی بود، به زنها بخصوص ایرانی و افغانی راحت تر ویزا می دادند. با آمدن فیروزه زندگی من بکلی دچار تحول شد، او عشق واقعی را به من چشاند، بقول خودش اگر نگران پدر ومادرش نبود، هیچ غصه و غمی نداشت. من همه کار می کردم تا آنها در ایران راحت باشند، حتی ترتیب خرید یک آپارتمان را برای آنها دادم. البته همه این کارها را خود فیروزه با کمک دوستان خود درایران انجام می داد و هربار مرا هزاربار می بوسید و به پایم گل می ریخت.
روزی که بچه دار شدیم، من روی ابرها بودم. ولی متأسفانه درهمان روزها مادرم از دست رفت وبقول خودش نوه دلخواهش را ندید. اما من امکاناتی فراهم ساختم، که فیروزه هر 6 ماه یکبار برای دیدار پدر ومادر بیمارش به ایران برود. به آنها سر و سامانی بدهد و برگردد و در آن مدت من برای دخترمان پرستاری شبانه روزی می گرفتم و خیال فیروزه را راحت می کردم.
من فیروزه را کمک کردم، پرستار شبانه روزی برای پدر ومادرش هم بگیرد، همه نوع دارو برایشان می فرستادم و فیروزه با عشق عمیق خود، با پذیرایی و مهر و صفایش، چنان مرا سیراب می کرد، که احساس می کردم، او تنها زن کامل وایده ال درسراسر جهان است. بهمین سبب وقتی خانه بزرگ و زیبا و بسیار گرانقیمتی خریدم، بلافاصله بنام او کردم، او آن شب تا صبح از شوق درخانه راه میرفت و می رقصید، آواز می خواند و دستهای مرا می بوسید و می گفت من دارم خواب می بینم، چون در دنیای واقعیت این رویدادها امکان ندارد.
یکی دو بار خواستم دل به دریا بزنم و به ایران برگردم، ولی فیروزه مانع شد و گفت دو سه تا از دوستان و فامیل درشرایط تو به ایران بازگشتند و اینک به اتهام جاسوسی در زندان هستند ویا آنقدر باج داده اند که به صفر رسیده اند. هشدارهای فیروزه مرا بکلی از سفر به ایران منصرف کرد، ولی خود فیروزه هر 6 ماه یکبار به ایران میرفت، با خود کلی سوقات می برد و با یک چمدان سوقات برای من باز می گشت. درآن روزها من دلم بچه دیگری می خواست، ولی فیروزه می گفت هنوز آمادگی ندارم، خصوصا بخاطر سفرهایم، نمی خواهم بچه ها بدون من، بزرگ شوند، من پذیرفته ام که آخرین روزهای زندگی پدر ومادرم رسیده، باید تا رفتن آنها صبر کنم و بعد برای همیشه دور ایران را هم خط بکشم.
در سفری که خواهرم از استرالیا به ایران داشت، به او مأموریت دیدار پدر ومادر فیروزه را دادم، اتفاقا همان روزها فیروزه درایران بود، خواهرم بعد از یک هفته خبر داد، اولاً پدر ومادر فیروزه در یک اتاق کوچک در یک محله پائین شهر زندگی می کنند و فیروزه می گوید از ترس برادرانش اخیراً خرید آپارتمان برای پدر و مادرش را پنهان کرده وگرنه آنها یک شبه آنرا صاحب میشوند. از سویی می گفت فیروزه در تمام مدت غیبش زده و من فقط یکبار او را در یک رستوران دیدم!
من با شنیدن این حرفها دلم به شورافتاد، که آن سوی زندگی من چه می گذرد؟ آیا فیروزه همان زنی است که من می بینم و می شناسم؟ قبل ازآنکه خواهرم جدی تر ماجرا را دنبال کند، شوهرش اورا فرا خواند و رفت، ولی من کنجکاو شدم، بدون اینکه با فیروزه حرف بزنم، بدنبال تهیه بلیط و سفر به ایران رفتم، بدلیل گذرنامه آمریکایی حرف از ویزا شد، من درصدد تهیه گذرنامه و مدارک ایرانی برآمدم و قبل از آنکه فیروزه بر گردد، من چمدان بسته و راه افتادم. بی خبر وارد ایران شدم، به منزل عمه هایم رفتم، با کلی پذیرایی و دیدار فامیل و دوستان دو سه روزی مهمان این و اون بودن گذشت، تا با کمک پسرعمه ام به آدرسی که خواهرم داده بود رفتم، پدر ومادر پیر فیروزه را پیدا کردم، هر دو حال و احوال خوبی نداشتند، وقتی به مادرش گفتم من داماد شما هستم، با حیرت نگاهم کرد و گفت داماد ما؟! گفتم فیروزه کجاست؟ هر دو نگاهم کردند و حرفی نزدند، به سراغ همسایه ها رفتم، از فیروزه پرسیدم، یکی از آنها آدرس خانه فیروزه را داد، من درحالیکه همه وجودم پر از کنجکاوی و هزاران سئوال بود، در یک آپارتمان شیک را زدم، در را فیروزه باز کرد، چنان دستپاچه شد، که نزدیک بود زانو بزند. به گوشه در چسبید و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام همسرم را برگردانم. گفت ترا بخدا از اینجا برو. برو یک هتل، من می آیم سراغت، گفتم نمیروم تا ندانم پشت پرده زندگی من چه می گذرد؟
درهمان لحظه دو سه پسربچه حدود 8 تا 14 ساله به سوی ما آمده هرسه رو به فیروزه پرسیدند مامان چه خبر شده؟ آقا دوست پدر است؟ من بی اختیار گفتم بله دوست پدرتان هستم، فیروزه انگار دریک لحظه فلج شده بود، چون بچه ها مرا به درون اتاقی بردند که مردی روی تخت دراز کشیده بود. کنارش صندلی چرخدار، دو عصای بلند، یک واکر، دیده می شد. سلام کردم و گفت شما؟ گفتم مهدی هستم گفت همان آقایی که به فیروزه در آمریکا کمک کردی، ادامه تحصیل بدهد، سر کار برود، مثل یک برادر مهربان، بسیار مدیون و ممنونتان هستم، گفتم یک وظیفه انسانی بود، بعد گفتم مزاحم نمی شوم. از در بیرون آمدم، احساس کردم همه آرزوهایم ویران شده است. قبل از آنکه فیروزه حرفی بزند، گفتم با این شرایط دیگر ازدواج و طلاقی در بین نیست، برمی گردم و برایت مبلغی حواله می کنم، مرا فراموش کن، هیچ تماسی نگیر. بگذار من با دخترم یک زندگی تازه بسازم. همان لحظه شوهرش صدایش زد، فیروزه بدرون اتاق رفت و من به سرعت بیرون آمدم.