مجید از نیویورک
روزی که من درجمع خانواده از روشنک خواهر بهترین دوستم حرف زدم، بهرام برادر بزرگم گفت دهها دختر خوشگل تر و اصیل تر، در اطراف ما صف بسته اند، چرا روشنک؟ گفتم دختر بسیار آگاه و زبر وزرنگ و زیبایی است همان خصوصیاتی را دارد، که من در جستجویش بودم. اتفاقاً مادرم از روشنک خوشش می آمد، چون همان روز گفت دخترخوبی است، دست بکار شو، چون خواهرانش را یکی یکی نامزد کرده و بساط عروسی شان را راه انداختند. من گفتم باید شما دست بالا کنید، پدرم گفت پدرش را می شناسم. خانواده با آبرویی هستند، من گفتم برادرش آرمان بهترین دوست من از دوران دبستان بوده، از دور ونزدیک روشنک را زیرنظر داشتم، برادرم گفت از من نصیحت وهشدار، خودتان تصمیم بگیرید. دو هفته بعد قرار خواستگاری را گذاشتند، ما نامزد شدیم، به پیشنهاد پدر و مادرها قرار شد، در دوران نامزدی بیشتر همدیگر را بشناسیم. 6 ماه دوره نامزدی، ما را به دو عاشق مبدل کرد و ازدواج مان نیز با حضور هردو فامیل و دوستان برگزار شد و تنها بهرام بود، که بدلیل تصادف دوست قدیمی اش در اصفهان، در مراسم ازدواج مان حضور نداشت.
من دریکی از محلات شمال تهران، یک رستوران به سبک اروپایی دایر کرده بودم، که بخاطر دکور داخلی و خارجی شبیه پاریس، غذاهایی شبیه آمریکایی و اسپانیایی، مشتریان سطح بالایی داشت و درآمد من بالا بود، خیلی زود در آستانه تولد اولین پسرم، خانه ای بسیار شیک درهمان محل ساختم و با وسایل و تزئینات اروپایی، آنرا آراستم، بطوری که سبب توجه و حسادت خیلی ها شده بود. چون خانواده روشنک زندگی متوسطی داشتند، خانواده من هم اهل بریز و بپاش نبودند همزمان با تولد دومین پسرم، بهرام برادرم خانه ای در همسایگی ما خرید، ولی هنوز تن به ازدواج نداده بود و می گفت پیدا کردن یک زن نجیب و پاک و خالص و وفادار، در این روزگار بسیار سخت است، من هرچه دراطراف خود نگاه می کنم، 99 درصد ازآنها را دورو، پول پرست و خیانت پیشه می بینم، گاه که به بچه هایشان نگاه می کنم، می بینم هرکدام شان به کسی شباهت دارند، به تنها کسی که شباهت ندارند پدر و مادرشان است!
من گاه از حرفهای بهرام سر در نمی آوردم، با خودم می گفتم انگار بهرام دارد با شخص سوم حرف میزند، چون آنچه می گوید دردور و بر ما نیست. زندگی من با خواهر بزرگم، با دوستم آرمان، پسرعمویم سهراب، همه توأم با خوشبختی است.
یکسال ونیم بعد که دخترم به دنیا آمد، من و روشنک تصمیم گرفتیم، دیگر بچه دار نشویم، همان زمان نیز بهرام یک شب در قالب شوخی گفت چرا دیگر بچه نمی خواهید؟ بچه های شما مثل رنگین کمان هستند، هر کدام شکل و شمایل قشنگ و جذابی دارند، یکی از یکی بهتر، دخترت اصلا به پسر بزرگ ات شباهت ندارد، انگار از یک جنس دیگر است. من ناگهان یاد حرفهای قبلی بهرام افتادم و توی صورتش نگاه کردم و گفتم منظورت چیه؟ یعنی بچه های من به من و مادرشان شبیه نیستند؟ بهرام گفت بیشتر به مادرشان شبیه هستند، حتماً ژن مادرشان قوی تر است، گفتم تو منظور دیگری داری، گفت نه، ولی کمی تردید دارم، گفتم چه تردیدی؟ گفت چه کسانی به خانه شما رفت و آمد دارند؟ گفتم حرف دلت را بزن، گفت سئوالم خیلی ساده است. شما با چه کسانی رفت و آمد دارید؟ آیا اتفاق افتاده که روشنک از مردان دور و برت تعریف و تمجید بکند؟ گفتم به یاد ندارم، گفت هیچ مردی به دلیل و بهانه ای درغیبت تو به خانه تان آمده است؟ گفتم دراین چند سال، پسر بزرگم معلم پیانو داشته، پسر دیگرم برای بعضی درسها معلم خصوصی داشته! گفت اگر با من دعوا نمی کنی، اگر جوش نمی آوری، عکس العمل بدی نشان نمی دهی، توضیح بیشتری میدهم. گفتم قبول می کنم، گفت عکسی از این معلمین در خانه نداری؟ گفتم دو سه عکس دارم، گفت امکان دارد عکس های آنها و عکس های بچه ها را به خانه ما بیاوری، تا من بیشتر توضیح بدهم؟
گفتم تا نیم ساعت دیگر آماده می کنم، که درست سرموقع با حدود 20 عکس به خانه برادرم رفتم، همه را روی میز پهن کرد و گفت حالا به دقت به این عکس ها نگاه کن و ببین آیا نشانه ای از آنها در چهره بچه هایت می بینی؟ من با دقت نگاه کردم، شباهت هایی وجود داشت، گفت حالا پذیرفتی که من نیت برادرانه داشتم و فقط می خواستم چشم و گوش تو را باز کنم. من می خواستم بتو بگویم که روشنک زن وفاداری نیست، ولی یادت باشد که نباید عکس العمل تندی بروز بدهی، باید همه اقدامات ات عاقلانه، مسئولانه و سر صبر وحوصله باشد.
من 24 ساعت نخوابیدم و بعد هم برای اینکه دستم به فاجعه ای کشیده نشود، به بهانه سفر در یک هتل اتاقی گرفتم و خیلی سریع رستوران را فروختم و همه پس اندازم را هم از بانک برداشتم و همه را برای دوستم در شمال کالیفرنیا حواله کردم.
بعد از چند هفته به روشنک گفتم طلاق می خواهم و او که به شدت شوکه شده بود، مرتب می پرسید چرا؟ من می گفتم بخاطرخیانت های تو، بعد از طریق وکیل اقدام کردم و با دادن کلی رشوه وکیلم را به عنوان نماینده خود روانه دادگاه و گذراندن مراحل طلاق کردم و یکروز غروب، از ایران خارج شدم و به ترکیه و بعد از چند ماه به آمریکا آمدم.
من حتی حاضرنشدم با پدر ومادرم حرف بزنم، به آمریکا آمدم، بکلی غرق جامعه آمریکایی شدم، زمان سیتی زن شدن نام و فامیل خود را هم تغییر دادم و در یکی ازشهرهایی که ایرانیان کمتر اقامت داشتند، چند رستوران دایر کردم.
یکی دو بار به مادرم زنگ زدم و درهمان آغاز گفتم که از من هیچ نپرسید. من قصد بازگشت ندارم، از من نپرسید چه شده، چه خواهد شد. در موقعیت روحی و روانی خوبی نبودم، در طی 4 سال دوره هایی را گذراندم، به سوی ریمادل کردن خانه های خراب و خرید و فروش پرداختم. در این میان یک شریک خوب هم پیدا کردم که اهل اسرائیل بود و درکار بیزینس کارآمد و آگاه بود. بنجامین بسیار انسان صادق و همه فن حریف و درعین حال عاشق ایرانیان بود، چون خاطره خوشی از دوران کودکی خود در مأموریت پدرش در ایران داشت.
من و بنجامین خیلی زود درکارمان موفق شدیم. درنهایت حیرت من یکروز متوجه شدم ما حداقل 4 ساختمان بزرگ 100 یونیتی داریم، بعد از مدتی ششمین رستوران مدیترانه ای خود را در نیویورک افتتاح کردیم. من از طریق دوستی برای پدر ومادرم حواله خرید یک خانه بزرگ را فرستادم، در صدد ارسال حواله های دیگری بودم، ولی وقتی فهمیدم پدرم بیمار است ترتیب سفرشان را به لندن نزد خواهرم دادم و خیالم تا حدی راحت شد، ولی هربار آنها خواستند درباره روشنک و بچه ها حرف بزنند، من تلفن را قطع کردم.
3 سال پیش بعد از ازدواج بنجامین و شروع یک بیزینس خانوادگی، ما از هم جدا شدیم، ولی هر دو در اوج موفقیت و ثروت و آینده ای طلایی بودیم. من بحق بدون بنجامین به چنین موقعیتی دست نمی یافتم، و دلم نمی خواست دراین دوستی و رابطه فاصله بیفتد.
یک شب که در عروسی پسر بزرگ بنجامین شرکت داشتم، خانمی به من نزدیک شد و گفت شما شوهر روشنک خانم نبودید؟ من گفتم دراین باره حرفی ندارم، گفت مهم نیست شما حرفی دارید یا ندارید، من با شما حرف دارم، اینکه چگونه دلتان آمد، چشم برروی همسر و فرزندان خود ببندید؟ آنهم زنی نجیب و فداکار و استثنایی، آنهم زنی که در طی 20 سال گذشته، بهترین فرزندان را بزرگ کرده، آنهم زنی که در برابر سماجت شبانه روزی برادرتان، حاضر به ازدواج با او نشد! شنیدن این جملات مرا تکان داد، گفتم سماجت برادرم بهرام؟ گفت بله، همه فامیل و دوستان خبردارند، که او از دوران دبیرستان عاشق روشنک بوده، بدنبال ازدواج شما، همه کار کرد تا آنرا بهم بزند، شنیدیم سرانجام موفق شد زندگی شما را از هم بپاشد تا به روشنک دست یابد.
آن حرفها مرا منقلب کرد، روی مبلی نشستم، آن خانم گفت وجدانتان بیدار شد؟ بخود آمدید؟ ترا به خدا همین الان شروع کنید از همین لحظه غیرت و وجدان خود را بکار بیاندازید. من فقط یک سئوال دیگر از شما دارم، آیا شما هیچگاه با آنها تماس گرفتید؟ گفتم متاسفانه نه، بعد از مجلس عروسی بیرون آمدم، همان شب با خواهرم در ایران تماس گرفتم، گفتم روشنک و بچه ها کجا هستند؟ گفت در آپارتمان کوچک شان، بچه ها به دانشگاه میروند، روشنک در یک زیرزمین خیاطی دارد، زن با شرف فامیل، مادری که تکرار نمیشود. من یک هفته بعد درایران بودم، با کمک دوستانم ترتیب آزمایش DNA را خیلی ظریف و بی خبر از روشنک انجام دادیم. من وقتی فهمیدم آن سه بچه بیگناه، فرزندان واقعی من هستند، زانو زدم، بخودم لعنت کردم، از خودم خجالت کشیدم.
فردا با یک وکیل به دادستانی مراجعه کردم، از برادرم بخاطر ویرانی زندگیم، بخاطر سالهای سیاه گذشته، رنجی که همسر و بچه هایم کشیدند، شکایت کردم غروب بود که از پله های آن زیرزمین نیمه تاریک پائین رفتم، روشنک با موهای سپید، چهره ای با شیارهای سالهای رفته، روبرویم ایستاده بود، دربرابرش زانو زدم، دستش را بوسیدم و پرسیدم آیا مرا خواهد بخشید؟ سرم را بغل کرد و گفت تو پدر فرزندان من هستی، به آنها گفته ام تو برای درمان یک بیماری علاج ناپذیر به آمریکا رفته ای و بزودی بر می گردی! نگاهش کردم، چقدر این زن بزرگوار بود، چقدر بخشنده بود. همانگونه روی زمین زانوزده بودم، که دخترم از راه رسید و نگاهی غریبه به من انداخت ولی به همان نگاه هم قانع بودم.