مهرداد :
این ایمیل شاید عجیب ترین ایمیلی باشد، که در طی 35 سال گذشته دریافت کرده اید، ولی مطمئن باشید از آغاز تا پایان این ماجرا، حقیقت محض است و من در نهایت عذاب وجدان و کابوس های شبانه، این ایمیل را برایتان می فرستم، چون می دانم صدها هزار و شاید بیشتر، در سراسر جهان با خواندن این ماجرا، یکبار دیگر گذشته خود را مرور می کنند و اگر درجمع آنها افرادی وجود دارند که چون من احساس گناه می کنند، باید بخود بیایند و به اقدامی سریع دست بزنند.
من مردی خوش چهره و خوش سر وزبان بودم، که در یک خانواده ثروتمند به دنیا آمدم، با تکیه به ثروت پدر و قدرت ونفوذ او، ازهمان جوانی در پی لذت و به روایتی استثمار دختران و زنان بودم، چون مادرم ناگهان دست از پدرم شسته و با یکی از دوستان نزدیک او همراه شده و من و برادر کوچکترم را پشت سر گذاشت. من همیشه کینه او را به دل داشتم و در پی فرصتی بودم تا به او و امثال او صدمه ای بزنم.
من در17 سالگی با دختری دوست شدم، که زیبا و شکیل و بسیارمهربان بود، او عاشق من بود و من از او خوشم می آمد، روزی که به من گفت به تنها هدفی که فکر می کنم ازدواج و بچه دارشدن است، زندگی آرام و بدون دغدغه داشتن است، من با خود گفتم این دختر هم در آینده با من همان خواهد کرد که مادرم با پدرم کرد.
خودم را عاشق نشان دادم، گفتم آرزویم ازدواج با اوست، حتی یک انگشتری برایش خریدم و به دستش کردم، شعله مثل پرنده ها پرواز می کرد زیر لب آواز میخواند و می گفت بهترین و وفادارترین زن دنیا خواهم بود. من درست 2 سال با او رابطه داشتم و یکروز به من خبر داد انگارحامله است. گفتم باید کورتاژ کند وگرنه پدرم حاضر نمی شود چنین وصلتی صورت گیرد، در پشت پرده یک مامای محلی پیدا کرد، من هزینه اش را پرداختم، ولی غروب همان روز شعله چون شمعی خاموش شد، وقتی فهمیدم جان برسر کورتاژ گذاشته، از شهر بیرون رفتم، مامای محلی نیز گم شد و هیچکس نفهمید براستی عامل این حادثه چه کسی بود. تا دو سه ماهی حال خوبی نداشتم، ولی سرانجام خودم را قانع کردم، که شعله هم یک بیوفای دیگر بود، همان بهتر که رفت.
به تشویق پدرم به دانشگاه رفتم، لیسانس گرفتم، گرچه نیازی به مدرک نداشتم، پدرم میخواست برایم زن بگیرد ولی من بهانه می آوردم. تا زمانی پدرم گفت اگر ازدواج نکنی، اگر بچه دار نشوی، من سرمایه ای در اختیارت نمی گذارم، من دلم می خواهد پسرم احساس مسئولیت کند و من عاقبت تن به ازدواج دادم، همسرم دختر بهترین دوست پدرم بود، از همان ماه های اول ازدواج به او فهماندم که دوستش ندارم، این یک وصلت اجباری است، به شدت شکست و افسرده شد، منزوی شد، خود را درخانه حبس کرد و آنروزی که فهمید من با دختر دیگری رابطه دارم. با خوردن 100 قرص خواب آور خودکشی کرد و درحالیکه امکان نجات اش را داشتم، او را بحال خود رها کردم و بدنبال رفتن اش دیگر پدرم اصراری به ازدواج نداشت.
درجمع فامیل بدنبال شکار رفتم، ثریا یکی از زنان فامیل که وسوسه گر بود، از چشمان پرتمنای مردان لذت می برد، از اینکه مردان درگوش اش زمزمه کنند، انرژی می گرفت، ثریا همه را مسخره می کرد و خود را زیباترین زن فامیل می دانست، سر راه من قرار گرفت. من آنقدر در گوش او خواندم، تا رضایت داد طلاق بگیرد و با من به لندن بیاید. ما هنوزازدواج نکرده بودیم ولی ظاهرا نقشه ازدواج داشتیم، ثریا حتی دختر 3 ساله اش را هم رها کرده بود. یک شب که او را به یک کلاب برده بودم، با یک زن ناشناس طناز جلوی چشمانش رقصیدم، عصبانی شد، چند لیوان پشت سر هم مشروب خورد و بعد هم سویچ را برداشته و از کلاب بیرون رفت. تا صبح هیچ خبری از او نداشتم، ساعت 8 صبح یک پلیس زنگ در آپارتمان مان را زد، برایم خبر بدی آورده بود. ثریا بدنبال تصادف شدید درحال وخیمی در بیمارستان بود، بالای سرش رفتم، قدرت سخن گفتن نداشت، اشکهایش بی امان سرازیر بود. بنظرم می آمد که با چشمانش حرف میزند، مرا نفرین می کند، ناسزا می گوید و من لبخند میزدم، یک ماه بعد فلج با صندلی چرخدار به ایران بازگشت وخواهرش تلفنی خبر داد، طلاق غیابی گرفته است.
حدود 6 ماه در لندن سرگردان بودم، تا یک شب مادرم را در یک عروسی دیدم، با مرد دیگری آمده بود، جلو رفتم، توی صورتش نگاه کردم و گفتم تو ظالم ترین مادر دنیایی، تو مرا بیک موجود انتقامجو مبدل کردی، خیلی خونسرد گفت درباره چه چیزی حرف میزنی؟ من اصلا بچه ندارم. مشروبم را توی صورتش پاشیدم و به سرعت از عروسی بیرون آمدم، 4 ساعت تمام درخیابانها راه میرفتم تا سر از یک هتل دورافتاده قدیمی درآوردم، شب را در آنجا خوابیدم، فردا صبح با کینه بیشتری پا به میان مردم گذاشتم، می خواستم هرآنچه مادرم بر سرم آورده، به نوعی برسر مردم بیاورم، برسر زنان و دخترانی که قربانیان بیگناهی بودند، ولی من آنروزها حس نمی کردم، همه را موجودات بیوفایی می دیدم، که در نهایت سنگدلی بچه های خود را پشت سر گذاشته اند.
4 سال بعد بدنبال گذر از حوادثی تازه و رابطه با چند زن و دختر دیگر، در یک جشن تولد با پریس آشنا شدم، از او خیلی خوشم آمد، تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، آنروزها پدرم مرا مسئول دفتر جدیدی کرده بود که در لندن گشوده بود، من پریس را بعنوان منشی استخدام کردم، پریس برایم گفت مادرش به اتفاق پدر خوانده اش به سفر رفته اند تا 3 ماه دیگر بر می گردند. من گفتم ترجیح میدهم هرچه زودتر ازدواج کنیم، چون پدر من در راه است می خواهم او را سورپرایز کنم، با شوق پذیرفت و ما ازدواج کردیم. و براستی پدرم سورپرایز شد و پریس هم میخواست مادرش را سورپرایز کند، که مادرش با پدر خوانده اش بازگشتند در شب دیدار سورپرایزی ما، من نزدیک بود سکته کنم. چون ناگهان فهیدم مادر پریس، مادر خود من است. مادرم که این مسئله را فهمید زانو زد در همان حال دست مرا گرفته و گفت تو با خواهرت ازدواج کردی، پریسا ثمره ازدواج من با همان دوست پدرت است، من هاج و واج نگاهش می کردم، پریس نگاهی به من انداخت و به سوی خیابان دوید و صدای ترمز شدید یک اتومبیل ما را به بیرون کشاند خیابان از خون پریس رنگین شده بود، مادرم خود را بروی او انداخت و من سرگشته و پریشان، از آنجا دور شدم. دو شب نخوابیدم و براستی آرزوی مرگ داشتم.
امروز که این ایمیل را برای شما می فرستم، به آخر خط زندگی خود رسیده ام، تصمیم نهایی خود را گرفته ام. بعد از پرس و جوی زیاد، خود را به یک منطقه دور رسانده ام، درون یک قایق، وسط اقیانوس نشسته ام، آخرین نفس لب تاپ خود را با این ایمیل ها می گیرم، لحظاتی بعد خود را به آبهای سیاه و تاریک این اقیانوس، در دورافتاده تری منطقه می سپارم. دیگر تحمل کابوس های هولناک شبانه را ندارم، دیگر طاقت شنیدن صدای گریه شعله، اشکهای بی امان ثریا، نهایت نا امیدی پریس را ندارم.
نمیدانم دنیایی دیگری هم هست یا نه، هرچه باشد، من برای عذاب های تازه هم آمادگی دارم. ولی از شما می پرسم آیا این گناه مادرم نبود که بدنبال هوس هایش مرا رها کرد و رفت؟