1464-87

مهران از: نیویورک

دریک خانواده ثروتمند، دنیای اطراف خود را شناختم، پدر ومادرم همه اسباب بازیهای دنیا را دور و برم جمع کرده بودند. مادر بزرگم به هر بهانه ای ، یک شکلات در حلقوم من می کرد، پدر بزرگم مرا روی شانه های خود می گذاشت و دور حیاط می چرخاند. درواقع من بیشتر اوقات را با پدر بزرگ و مادر بزرگ می گذراندم. من به مرور قد کشیدم، در ورزش های مختلف، در مدرسه می درخشیدم در درس نیز پیشگام بودم واغلب روزها با یک نامه تشویق آمیز به خانه می آمدم.
در سال چهارم دبستان بودم که مادرم ظاهراً بدنبال معالجات فراوان، حامله شد، من بیش از همه خوشحال بودم، از اینکه یک برادر کوچولو در راه دارم، از شوق بالا و پائین می پریدم. با بدنیا آمدن برادرم، فضای خانه کمی تغییر کرد، اولاً همه توجهات به سوی برادرم رفت، اتاقش پر از اسباب بازی، چراغ های رنگین شد و من هم حق نداشتم او را بغل کنم چون مادرم عقیده داشت امکان دارد او را بیاندازم و دردسری بوجود آید، ولی من تشنه درآغوش گرفتن برادرم بودم، گرچه مادر بزرگ مهربانم در غیبت مادرم، او را بمن می سپرد تا هرچقدردلم می خواهد او را به آغوش بگیرم و ببوسم و با او بازی کنم.
مادرم مرتب به دکترها مراجعه می کرد و گاه می دیدم که با پدرم زمزمه هایی دارند و مرا به هم نشان میدهند، من حیران و کنجکاو که چه اتفاقی افتاده، که مادرم دیگر مرا بغل نمی کند، پدر با من کارتون تماشا نمی کند، برایم هدیه ای نمی خرد؟ با تولد خواهر کوچولوم، من بکلی در خانه فراموش شدم، اگر فرصتی پیش می آمد به خانه پدر بزرگ و مادر بزرگ میرفتم، از نوازش و مهر و عشق سیراب می شدم. متاسفانه طی یکسال و نیم هر دو را از دست دادم و تنها تکیه گاه روحی و احساسی من هم برباد رفت یکروز که می خواستم خواهرم را بغل کنم مادرم فریاد زد مهران! لطفا به بچه ام دست نزن! من که آنروزها 13 ساله بودم، فضای اطراف و برخوردها را کاملا حس می کردم، گفتم خواهر من است، گفت نه خواهر تو نیست، گفتم یعنی چه؟ گفت بعدا توضیح میدهم. من کنجکاو دست از سر مادرم برداشتم، تا یکروز روبرویم نشست و گفت من بچه دار نمی شدم، در سفری به ایران، تو را در اذای مبلغی، از پدر ومادرت گرفتم و بعنوان فرزند خوانده به آمریکا آوردیم، گفتم یعنی من بچه شما نیستم؟ گفت متاسفانه نه، ولی ما مراقب تو خواهیم بود، نگران نباش، گفتم ولی شما با این حرفها دل مرا شکستید، من احساس می کنم دراین خانه غریبه هستم.
بعد از آن روز من در درون خود براستی شکستم، دیگر آن شور و حال به خانه آمدن را نداشتم، ولی درضمن کسی را نمی شناختم، پناهی نداشتم درواقع مثل سایه ای به خانه می آمدم و مثل سایه ای می رفتم، کاری به کسی نداشتم، با کسی حرف نمی زدم و بیشتر اوقات دراتاق خودم و در تنهایی خودم غرق بودم. این شرایط را تا سال دوم دبیرستان تحمل کردم، در آن زمان یک شغل نیمه وقت گرفتم و دراندیشه فرار از خانه بودم، ولی دلم می خواست بدانم پدر ومادرم چه کسانی بودند. یک شب که بنظر می آمد مادرم درواقع نا مادری ام حال و احوال خوبی دارد پرسیدم شما از پدر ومادر واقعی من خبر دارید؟ گفت نه، فقط یک عکس از آنها دارم، یک آدرسی نه چندان کامل و یک تلفن بقالی سر کوچه شان! گفتم ممکن است من آنها را داشته باشم؟ گفت برای چی؟ گفتم بهرحال شاید در آینده سری به ایران زدم، با اکراه به درون گاراژ رفت و یک پاکت زردرنگ را که همه این مدارک درونش بود، بدستم داد و گفت ولی ایران رفتن را فراموش کنم، ما کمک ات می کنیم تحصیلات ات را ادامه بدهی و به سرو سامان برسی. تشکر کردم و به اتاق خودم رفتم و تا صبح اشک ریختم واز خدایم پرسیدم چرا با من چنین کردند؟ چرا باید این راز را به من می گفتند؟ من در آن عالم ساده خود زندگی می کردم، حالا یک موجود سرگشته هستم، نمی دانم چکنم و چه سرنوشتی را دنبال کنم؟
من طی دو سه سال از همان کار پارت تایم، پس اندازی تهیه کردم و وقتی دیپلم گرفتم، درحالیکه همه خانواده ها برای تشویق بچه های خود آمده بودند، من تنها درگوشه ای با تلفن دستی ام سرم را گرم کرده بودم و اگر مادر یکی از همکلاسی هایم به سراغم نیامده بود دق می کردم، آن خانم محترم یک بغل گل به من داد و تبریک گفت و خواست به خانه شان بروم و در یک پارتی خانوادگی شرکت کنم، من هم رفتم و تا ساعت 9 شب آنجا بودم و وقتی برگشتم مادرم برسرم فریاد زد کجا بودی؟ چرا تلفن نزدی؟ من فکر کردم زیر ماشین رفتی، تیرخوردی، حداقل خیال مرا راحت می کردی. من تصمیم خود را گرفته بودم، بدنبال کار رفتم و بعد از دو سه هفته یک کار خوب پیدا کردم و با یکی از همکلاسی های سابق خود هم رومیت شدم و یکروز صبح چمدان بستم و به ناپدری و نا مادری ام گفتم از زحمات شما بسیار ممنونم، من یک کار خوب پیدا کردم و نزدیک محل کارم با دوستی رومیت شدم و دیگر مزاحم شما نمی شوم. هردو جا خوردند ولی برخلاف انتظار، بغلم نکردند، اشکی هم نریختند. فقط گفتند مراقب خودت باش. از دوستان معتاد و شرور پرهیز کن!
من که دبیرستان را با بالاترین نمرات پایان داده بودم از سوی دانشگاه ها، کلی پذیرش برایم آمده بود، با آنها تماس گرفتم و برایشان توضیح دادم که درآمدی ندارم، از عهده هزینه های دانشگاه بر نمی آیم. یکی از دانشگاه ها مرا برای مصاحبه دعوت کرد، در شهر دیگری بود، من راهی شدم و در آن مصاحبه آنقدر ساده وصادق حرف زدم که آنها همه هزینه های مرا پذیرفته و در کمپ دانشگاه هم اتاقی برایم درنظر گرفتند و در کتابخانه هم کاری بمن سپردند.
من بکلی زندگیم دگرگون شد، حالا شب و روز درس می خواندم و در کتابخانه به کارپرداخته و بمرور خود دانشگاه برایم ترتیب درس دادن خصوصی را داد من آنقدر درکار و درس غرق بودم که شب و روز خود را نمی فهمیدم، دوستانم به پارتی، کنسرت و سفر می رفتند، دو سه تا دوست دختر داشتند، ولی من در همان چارچوب ساده خود زندگی می کردم؛ تا رشته پزشکی را خیلی زودتر از معمول پایان داده و نه تنها بعنوان آسیستان پروفسور به کار دعوت شدم، در زمینه دریافت تخصص ها، دانشگاه همه نوع کمک را بمن کرد و من دراوج جوانی، هنوز به مرز 30 سالگی نرسیده بودم، که از بزرگترین دانشگاه نیویورک و در معتبرترین بیمارستان به کار مشغول بودم ودرآمدم دور از باورم بود.
این را هم توضیح بدهم در تمام این سالها من بمناسبت تولد پدرخوانده و مادر خوانده ام و همچنین تولد خواهر خوانده و برادرخوانده ام، هدایایی پست می کردم و هیچگاه هم از سوی آنها تشکر و نامه ای و پیامی نمی گرفتم، تا یکسال و نیم پیش، خواهرخوانده ام مرا پیدا کرد و به دیدارم آمد و از اینکه من همیشه به یادش بوده ام تشکر کرد و گفت من به خانواده کاری ندارم ولی به برادری چون تو افتخار می کنم، این برخورد به من امید و انرژی داد همان روزها بود که من تصمیم گرفته بودم به ایران بروم و پدر ومادر واقعی خود را پیدا کنم. همه وجودم پر از کنجکاوی و درعین حال دلهره بود که آیا آنها را پیدا می کنم؟ آیا هنوز زنده هستند؟
به ایران رفتم، به آن بقالی تلفن زدم، قطع بود، به آن آدرس مراجعه کردم، عکس ها را به همسایه ها نشان دادم، یکی دو نفر یادشان بود، یکی گفت تا آنجا که خبردارم، اون خانم بشدت مریض و رو به مرگ است، یک آدرس به من داد، من آنروز آنقدر جستجو کردم تا مادرم را درحال نیمه بیهوشی در بیمارستانی پیدا کردم که درواقع بخاطر عمل جراحی، در گرو پول بود؛ از طریق یک پرستار دلسوز با یک بیمارستان دیگر تماس گرفتم، بلافاصله مادرم را به آنجا انتقال دادم، پیشاپیش همه هزینه های عمل اش را پرداختم و او را به معروف ترین پزشکان سپردم.
بعد از 38 ساعت به بالین مادرم رفتم، پدرم نیز آنجا ایستاده بود و از شرمندگی به چشمان من نگاه نمی کرد، درهمان حال شانه مادرم را تکان داد و گفت مهران ات اینجاست، همان که سالها برایش اشک ریختی، مادرم روی برگرداند، مرا دید، گفت مهرانم، مرا ببخش، من شرمنده ام؛ بغل اش کردم، با هم گریستیم و گفتم دیگر جای این حرفها نیست من آمده ام که شما را با خود ببرم، گفت دو گناهکار شرمنده را؟ گفتم جای چانه زدن نیست، از همین فردا خود را آماده کنید و از دور دیدم که مادرم به پرستارها می گفت این پسر من است، از آمریکا آمده دیدنم.

.

1464-88