یاس از جنوب کالیفرنیا
از روزهای نخستین که وارد آمریکا شدیم، جمشید شوهرم بدنبال دوستان قدیمی خود رفت و خیلی زود دور هم جمع شدند و در هفته دو سه بار شام را با هم بیرون می خوردند، در ماه یکی دو بار هم به لاس وگاس میرفتند. راستش به تشویق دوستانم، من هم سعی کردم عده ای را دور هم جمع کنم، یک سری گردهمائی های زنانه تشکیل بدهیم که خوشبختانه نزدیک خانه ما، حدود 8 خانواده بودند که خانم هایشان علاقمند به چنین جلسات زنانه ای بودند، که البته چند نفرشان نیز همسران همان دوستان قدیمی جمشید بودند.
جلسات ما ابتدا درخانه هایمان، بعد هفته ای یکی دو بار در رستوران های محل بود، گاه به اصرار من به رستورانهای لب دریا و کمی دورتر هم میرفتیم و در ضمن سالی یکبار هم ما راهی لاس وگاس می شدیم.
مهشید یکی از دوستان مان، همیشه از همسرش گله و شکایت داشت، که هیچگاه فرصت حرف زدن و خلوت کردن و بخود پرداختن را ندارد، تا وارد خانه میشود دراتاق خود را می بندد و سرش به کار خودش گرم است، وقتی هم من با دیدن خبری هیجان زده به سراغش میروم، تا او را درجریان بگذارم، می گوید تو چقدر دنیایت کوچک است! در ضمن می گفت من قصد ازدواج با این مرد را نداشتم، چون از قیافه و ژست هایش خوشم نمی آمد و همیشه بدنش بوی عرق می داد! ما می گفتیم، هفت تیر که روی سرت نگذاشته بودند، چرا زنش شدی؟ می گفت پدرم دیکتاتور بود و ما حق اعتراض نداشتیم، می گفتیم چرا بعداً جدا نشدی؟ می گفت چون دخترم ناراحت می شد!
درهمین رابطه مهشید از شوهرم تعریف می کرد که خوش قیافه، مؤدب، اجتماعی و اهل عشق و احساس است! من هم تشکر می کردم و می گفتم خدا را شکر که من چنین شانسی داشتم و چنین شوهر نابی نصیبم شد.
در همین رفت وآمدها، یکی دو بار مهشید درگوشم گفت کمی مراقب شوهرت باش، خیلی ها در کمین نشسته اند، مردها را هم خوب نمی شناسی، 90 درصدشان زود گول می خورند، من می گفتم خوشبختانه شوهرم مرد خانواده است، مرا هم خیلی دوست دارد و من هم به او اطمینان دارم. مهشید می گفت بهرحال به مردها نباید اطمینان کرد، خوب به تاریخ زندگی مردها نگاه کن، در ایران اسلامی اجازه 4 همسر و ده ها صیغه دارند مهم نیست که چه دین و مسلکی داشته باشند، درآمریکا هم تا بگویی بالای چشم تان ابروست، می گویند بیا طلاق بگیر و برو! من می گفتم آنچنان هم تو توضیح میدهی نیست، ولی بستگی به خانواده ها، تربیت و باورهایشان دارد، من خوشبختانه شانس آوردم مهشید می گفت من قسم می خورم، اگر یک دختر سکسی که از تو 15 تا 20 سال کوچکتر باشد، سر راه شوهرت قرارگیرد، بکلی یادش میرود، که بتو و خانواده ات چه تعهدی دارد! راستش من نمی خواستم زیاد با مهشید بحث کنم، ولی به او فهماندم که جمشید جنس دیگری است.
حدود دو سال پیش، یک شب مهشید زنگ زد و گفت کار مهمی با تو دارم، گفتم تلفنی بگو، گفت باید روبرو باشم، گفتم فردا صبح بیا اینجا، گفت نه تو بیا استارباکس جلوی خانه ما، گفتم سر ساعت 9 می آیم. فردا سر ساعت روبروی مهشید نشسته بودم، کمی جا بجا شد و گفت حقیقت را بخواهی نمی خواستم من پیام آور چنین مسئله ای باشم، ولی چون در برابر تو مسئولیت دارم، باید ماجرا را باز کنم، بعد تلفن اش را جلوی من گذاشت، در نهایت حیرت جمشید را دیدم دور یک میز قمار نشسته و دست به کمر یک دختر بسیار جوان دارد. در یک لحظه تلفن ازدستم افتاد، بی اختیار گریه ام گرفت، حتی لیوان قهوه هم روی میز پخش شد. مهشید تلفن را گرفت و گفت قرار نبود اینقدر ناراحت بشوی؟ این مردها ارزش ناراحت شدن ندارند.
خواست بیشترحرف بزند، گفتم عجالتاً هیچ نگو، بگذار کمی خودم را پیدا کنم، بعد گفتم این عکس را از کجا آوردی؟ گفت دوستی برایم فرستاده ومرا قسم داده که بعد از نشان دادن بتو، آنرا پاک کنم در همان لحظه ظاهراً عکس را پاک کرد، درحالیکه من فریاد زدم چرا پاک کردی؟ من به آن عکس نیاز داشتم، گفت این را نشانت دادم که بخودت بیائی، وگرنه مثل من زندگیت را بکن، بگذار همه هزینه هایت را بدهد، تا بعدها تو هم یک مرد واقعی پیدا کنی و بروی دنبال زندگیت. من گریان به خانه برگشتم، قرار بود ساعت 11 سر کارم باشم، زنگ زدم و مرخصی مریضی گرفتم و تا شب گریستم و هرچه عکس از عروسی، سفر داشتم سوزاندم و ساعت 8 که جمشید وارد خانه شد، گفتم من طلاق می خواهم گفت طلاق؟ چرا؟ گفتم چون مچ تو را گرفته ام، گفت مچ مرا؟ گفتم بله، تو که دست دور کمر یک دختر هرزه در لاس وگاس انداخته بودی. گفت چنین چیزی درست نیست، این یک دروغ است، گفتم من عکس ها را دیدم، من کور که نبودم، بله به چشم خودم دست تو را دیدم که عاشقانه دور کمر آن دختر حلقه شده بود. گفت به من نشان بده، گفتم نیازی نیست، گفت صبر می کنم تا آرام بشوی، بعد حرف میزنیم، گفتم همین الان چمدان ات را ببند و برو بدنبال همان دخترک.
نگاهی به من کرد و گفت بگذار با دخترم خداحافظی کنم، گفتم چنین اجازه ای نمی دهم، وگرنه فریاد میزنم. جمشید چشمانش پر از اشک شد، بعد هم لباس هایش را جمع کرده و چمدان بست و دو ساعت بعد صدای اتومبیل اش را شنیدم که از پارکینگ بیرون میرفت همان لحظه به مهشید زنگ زدم و گفتم ازخانه بیرونش کردم، گفت بهترین کار را کردی. من جمشید را واداشتم خانه را بنام من و دخترم بکند، ماهانه کافی برای من و دخترم درنظر بگیرد و بکلی از زندگی من خارج شود. دوستان از شنیدن خبر طلاق من، بعد هم طلاق مهشید از شوهرش، شوکه شده بودند، از سویی می گفتند شاید اعصاب تان راحت شد و از سویی نگران بچه هایمان بودند، که هردو می گفتیم بچه ها تامین هستند.
رفت وآمدها ادامه داشت، من کم کم از جمشید بی خبر ماندم، تا با سفر یکی دو تا از بچه ها به ایران و بعد هم غیب شدن ناگهانی مهشید، جمع مان ازهم پاشید و من همه نیرویم را روی کار و نگهداری ازدخترم گذاشتم، در این فاصله دو سه خواستگار هم برایم پیدا شد، راستش درمقام مقایسه با اخلاقیات جمشید، راضی به چنین وصلتی نمی شدم. تا بعد از یکسال با خبرشدم، جمشید سکته قلبی کرده، بعد از مدتی به ایران بازگشته و خواهرم تلفنی گفت جمشید را در یک فروشگاه دیدم، نشناختم به شدت شکسته و پیر شده بود. فقط برایم اشک ریخت و گفت دلم برای یاس همسرم و مهرنوش دخترم تنگ شده است ولی به یاس بگو همه توطئه زیر سر مهشید بوده، او ماری در آستین بود، او یک شیطان تمام عیار است. این تلفن سبب شد، ازخواهرم بخواهم ماجرا را دنبال کند و دو هفته بعد خواهرم زنگ زد و گفت مهشید چند سال بوده که چشم بدنبال شوهرت داشته، با آن عکس بظاهر ساخته شده و ادیت شده قلابی، تو را فریب داده و وادار به طلاقت کرده، بعد خود طلاق گرفته و به سراغ جمشید رفته و حتی او را به خانه خود آورده و وقتی جمشید می فهمد که چه دقیق این کارها را کرده، بلافاصله ازخانه اش بیرون می آید و درطی چند هفته هرکاری می کند تا با تو تماس بگیرد و یا حتی تکست کند، تو همه درها را بروی او بسته بودی و کارش به شوک قلبی و بیمارستان و از دست دادن شغل و درآمدش و سرانجام سفر به ایران می کشد. این خبرها چنان تکان دهنده بود، که من سه روز مریض شدم و بدنبال مهشید رفتم، فهمیدم با شوهر یکی از دوستان سابق خود ازدواج کرده و به کانادا رفته است. احساس کردم خیلی درمورد جمشید سنگدل بوده ام.
بدون خبر بار سفر بستم تا به ایران بروم، ولی دخترم به شدت مریض شد، به جمشید زنگ زدم، برایش توضیح دادم طلب بخشش کردم، او با بزرگواری گفت من تو را همان روزها بخشیدم، با خواهش خواستم دوباره به آمریکا برگردد، گفت توان سفر ندارم، ولی عشق دیدن تو و دخترم، شاید مرا دوباره سرپا بیاورد. سه روز پیش با دخترم در فرودگاه لس آنجلس به استقبال جمشید رفتیم. وقتی او را از دور دیدم، باورم نشد، دخترم ابتدا او را نشناخت و وقتی من گفتم پدرت دارد می آید، مثل یک پرنده به سویش پرواز کرد.