صنم: از واشینگتن دی سی
آن سالی که من و شوهرم سنجر، ایران را ترک کردیم، خواهرم فرناز 16 ساله بود؛ با وجود اصرارمن، پدرم اجازه نداد با ما راهی شود. در واشینگتن دی سی سکنی گرفتیم، ولی من دلواپس فرناز بودم، تا شنیدم یک خواستگار خوش تیپ پیدا کرده و تصاویرشان را برای ما فرستاد، بنظرم زوج کاملی می آمدند. یکسال بعد با هم ازدواج کردند و من تا مدتها از آنها بی خبر بودم، چون فرناز و شوهرش کورنگ به آبادان رفته بودند و شوهرش در آن شهر مشغول کار بود.
من و سنجر صاحب چهارمین فرزند شده بودیم، که فرناز از دوقلوهای خود برایمان گفت، که مثل دو تا فرشته هستند واوهمه شب و روزش را با آنها می گذراند و می خواهد زیباترین آینده را برایشان بسازد و به بهترین دانشگاه ها روانه شان کند. درهمان روزها در صدای فرناز غمی را احساس می کردم، دو سه بار پرسیدم اتفاقی برایش افتاده؟ گفت نه کمی سرما خورده! ولی من شک نداشتم که درپشت پرده خبرهایی است. سرانجام بعد از 3 ماه زبان باز کرد و گفت کورنگ معتاد است، اعتیادی که به دوران جوانی اش برمی گردد، چرا که پدرش یک تریاکی قهار بوده و او و برادرش هم به مرور معتاد شدند.
می گفت یکبار با التماس و اشک، او را به بیمارستانی بردم، هرچه طلا و قالی واشیاء قیمتی داشتم فروختم وهزینه بیمارستان را دادم، بعد از یک سال ونیم حالش بهتر شد و به خانه آمد، شب و روز پرستارش شدم. درهای خانه را بستم، تا با هیچکس ارتباطی نداشته باشد، حتی همه درها را از پشت و رو وجلوی و عقب با قفل های مخصوص بسته بودم. همه امکانات تفریحی و سرگرمی برایش فراهم ساختم، بیش از 150 سریال و فیلم سینمایی دلخواهش را تهیه کردم. دلم خوش بود که بعد از ماهها، او سالم و سرحال وپراثرژی به سرکارش میرود، ولی یکروز احساس کردم رفتارش طبیعی نیست، یکباره صورتش سرخ می شود، عرق می کند، بدون علت می خندد، صدایش بلند و تیز شده بود و گوشم را می خراشید. همه جوانب را بررسی کردم و یکبار که برای خرید رفته بودم، یادم آمد پول درکیفم نیست، برگشتم وناگهان دیدم، که جوانکی در پشت خانه، از پنجره آشپزخانه، بسته هایی را رد و بدل می کند، آرام جلو رفتم، درحالیکه همه وجودم می لرزید، به چشم دیدم که کورنگ درحال رد و بدل کردن مواد و پول نقد است.
به آن جوانک حمله کردم، فریاد کشیدم، او به سرعت ازخانه ام دور شد، ولی وقتی به درون آمدم، کورنگ را نشئه دیدم، به گریه افتادم و گفتم چرا؟ من که همه نیرویم را برای نجات تو بکارگرفتم، من که از هیچ چیز دریغ نکردم، من که حتی از پدرم قرض کردم تا هزینه های تورا تأمین کنم. تا چند ماهی نیاز به کارکردن نداشته باشی، چرا دوباره شروع کردی؟ به گریه افتاد وگفت دست خودم نیست، من آدم آلوده و فاسدی هستم. من باید خودم را بکشم، تو زن فداکار و نجیب و ازخود گذشته ای هستی، حیف توست که بپای من بنشینی، او را بغل کردم، گفتم ولی من تو را و بچه هایم را دوست دارم، من دلم خوش بود که تو داری به زندگی عادی بر می گردی. گفت دوباره سعی خودم را می کنم. ولی نه تنها چنین نکرد، بلکه هربار خراب تر و ویران تر شد، بطوری که پدرم فهمید و گفت طلاق بگیر و بیش از این آبروی خانواده را نبر.
علیرغم میل خودم به کورنگ خبردادم درصدد طلاق هستم، گفت حق داری، برو بدنبال یک زندگی آرام، من شر خودم را کم می کنم. یکروز که با کلی غذا و میوه و دارو از خانه پدرم باز می گشتم، از بیرون خانه، صدای بچه ها را نشنیدم، با تعجب صدایشان زدم، ولی خبری نشد. یکی از همسایه ها گفت شوهرت همین چند ساعت پیش بچه ها را برداشته وبا اتومبیل به سرعت رفت. به تلفن دستی اش زنگ زدم، هیچ خبری نبود، با دوستان و هم پیاله هایش تماس گرفتم، هیچکس نمی دانست کورنگ کجا رفته است داشتم دیوانه می شدم تا یکروز یکی از دوستانش گفت کورنگ با بچه ها به پاکستان رفته! گفتم پاکستان برای چی؟ گفت مگر خبر نداری، بچه ها را در پاکستان می فروشند، هم بعنوان یک کالا، یک وسیله و هم بعنوان اینکه چاق وچله شان کنند و اعضای بدنشان را با قیمت های بالایی بفروشند! شنیدن این حرفها تکانم داد، روی زمین زانو زدم، صدای درگلویم خفه شده بود حتی قدرت گریستن هم نداشتم، تجسم آن صحنه ها قلبم را داشت از کار می انداخت. با پدر حرف زدم، گفت کاری از دستش بر نمی آید، نیرو و امکان سفر به پاکستان را ندارد، تازه اگر چنین باشد، دیگر دسترسی به بچه ها محال است! من درست یک هفته است غذا نخورده ام، به پوست و استخوان مبدل شده ام. هیچ فریادرسی ندارم، شکایتم به دادسرا نیز بی نتیجه است، قانون کاری نمی تواند بکند، مگر اینکه شوهرم را پیدا کنیم و تحویل بدهیم.
فرناز پشت تلفن زار میزد و من نمیدانم چرا گفتم نگران نباش، من همین هفته به ایران بر می گردم، با هم به پاکستان میرویم، به هرجایی که شوهرت رفته باشد. قسم می خورم به هر طریقی شده بچه ها را پیدا کنیم، من تو را تنها نمی گذارم.
من با شوهرم حرف زدم، او مخالف این سفربود، می گفت خطرناک است، از جان خود مایه می گذاری، من اجازه نمی دهم. وقتی سنجر همان شب به زاری های فرناز گوش داد، نگاهم کرد و گفت تو برو، شاید من هم بدنبال تو بیایم.
من خودم را به ایران رساندم، راستش را بخواهید، هیچ مردی درجمع فامیل حاضر به کمک نبود. مادرم تنها کسی بود که آمادگی سفر داشت ولی من می دانستم که توان سفر به خارج را ندارد، من و فرناز چمدان بستیم و راهی شدیم؛ از طریق زاهدان خود را به سراوان یک شهرک مرزی رساندیم، که می گفتند مرکز توریست های القاعده و داعش است، گذر از هرشهری، با خطر روبرو بود، یکی دو بار ناچار شدیم مبلغی بپردازیم تا بدون دردسر راه را طی کنیم، یکی دونفر از مردان محلی، ما را در حد توان همراهی کردند، وقتی ماجرا را فهمیدند، عکس بچه ها را دیدند، گفتند سفری بیهوده است، تا این لحظه بچه ها را فروخته اند، خیلی از ایرانیان معتاد وقاچاقچی، افغان ها، عراقی ها، با چنین نقشه هایی به آن سوی مرز میروند، بچه های معصوم برای آنها یک کالای قیمتی است که می توانند کلی مواد تهیه کنند، کلی پول نقد بگیرند. یکی از محلی ها، ما را به آن سوی مرز برد و من با پرداخت 1500 دلار، او را راضی کردم ما را تنها نگذارد و راهنمایمان باشد.
عقیل همان راهنمای با وجدان، ما را به حیدرآباد برد، او از همه زوایای منطقه و از مرکزیت این گونه افراد خبرداشت درحیدرآباد با توصیه عقیل، با پرداخت دلار آمریکایی، از 10 دلار تا 100 دلار تا آنجا رفتیم، که خبر از کورنگ دادند، که غروب ها در یک زیرزمین شیره می کشد، او را پیدا کردیم، یک جسم سیاه شده و سرگردان که به سختی چشم باز می کرد. فرناز با مشت به صورتش کوبید، ولی چه فایده؟ او درعالم دیگری بود، خوشبختانه عقیل با کسب اطلاعات بیشتر، رد پای بچه ها را پیداکرد و ما تا آنجا رفتیم، که ظاهراً بچه ها را در یک کمپ بظاهر آواره ها، ولی کمپ نگهداری از بچه ها برای فروش در آینده، پیدا کردیم، ولی امکان دسترسی به آنها نبود، عقیل بعد از تحقیق، عاقبت پیشنهاد داد با پرداخت 7 هزار دلار بچه ها را پس بگیریم، من با سنجر در آمریکا تماس گرفتم، او بلافاصله مبلغی حواله کرد و من دو روز بعد با دریافت این مبلغ و ساعت مچی و گردن بند و انگشتری ام، درحالی بچه ها را تحویل گرفتیم، که حالت خواب آلودگی داشتند؛ فرناز را نبرده بودم، چون از عکس العمل های او می ترسیدم لحظه ای که بچه ها را جلوی در آن هتل قدیمی به فرناز تحویل دادم، خواهرم صداهایی از دهانش بیرون می آمد که بقول خودش شبیه زوزه حیوانات بود. با توجه به عکس ها ومدارک، من فرناز و بچه ها را 20 روز بعد ازایران خارج کرده و 10 روز بعد درون هواپیما بسوی آمریکا پرواز کردیم، فرناز بعد از 3ماه، چسبیده به بچه ها، به چنان خوابی رفته بود، که در فرودگاه آمستردام با تکان های شدید بیدارش کردم.